حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6324 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
روحانی شهید احمد خالقی
5

زندگینامه روحانی شهید احمد خالقی در اول شهریور ماه ۱۳۵۰ در زنجان در خانواده ای متدین و مذهبی کودکی پا به عرصه وجود نهاد که «احمد» نام گرفت. او تحت تربیت دینی و مذهبی قرار گرفت تا در آینده‌ای نه چندان دور از گلستان حوزه سر بر آورد، رشد کند و به بار بنشیند. از […]

پ
پ

زندگینامه روحانی شهید احمد خالقی

در اول شهریور ماه ۱۳۵۰ در زنجان در خانواده ای متدین و مذهبی کودکی پا به عرصه وجود نهاد که «احمد» نام گرفت. او تحت تربیت دینی و مذهبی قرار گرفت تا در آینده‌ای نه چندان دور از گلستان حوزه سر بر آورد، رشد کند و به بار بنشیند. از کودکی با درد و رنج مردم آشنا بود و نمی توانست نسبت به آنها بی تفاوت باشد شاید همین احساس و یا چیزی شبیه به آن بود که باعث شد باورهایش عمق و جهت پیدا کند و او را به این نتیجه برساند که تنها راه رهایی جامعه از ویروس های کشنده فقر و تبعیض، دین است.
دوران ابتدایی را که مصادف با پیروزی انقلاب شکوهمند ایران بود، به خوبی گذراند. بعد از انقلاب نیز دروس راهنمایی خود را با موفقیت پشت سر نهاد و سرانجام علاقه به تحصیل علوم دینی او را راهی حوزه علمیه زنجان کرد و در حالی که مشغول به خواندن دروس دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک بود، لحظه به لحظه بر اشتیاقش افزوده می شد و به عنوان شاگرد ممتاز مورد تشویق و احترام دوستان اساتید قرار می گرفت. در مدت ۴ سال دروس مقدماتی (لمعتین) را گذراند و در همان زمان به فعالیت های مذهبی و تبلیغی خود ادامه داد و در راه نشر افکار درخشان خود – که بر گرفته از حوزه صادق آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی غوغای نبرد را با حضوری شکوهمند با تمامی ۱۵ سالگی اش معصومیت بخشید و با پیروی از خط قرآن و ولایت، پا در رکاب دلباختگان نهاد. او کوچک بود ولی بزرگی از نگاهش موج می زد. رفتار و کردارش زبانزد همگان بود. مادرش می گفت:
یک بار که از جبهه که برگشته بود به او گفتم: احمد جان! نمی‌دانی که چقدر خوشحالم که سالم برگشتی. او به من گفت: مادر جان! شما نمی‌دانید که من چقدر ناراحتم که تا کنون شهید نشده ام.آری، سرشار از ترانه بود و بوی شکفتن می‌داد. در کوچه های متروک دیروز گلواژه های عشق او امروز با ماست. چرا که در سایه مهر وی بالنده ترین قصیده روزگار در باغ خاطره ها ترجمه شد.
ای رویش عشق، دستانت بهار را کرامت می بخشید و حرفهایت به مضامین معنا می داد. روح تو با باران پیوند خورده بود…. اکنون زوایای ساکت و تاریک با یاد تو می درخشند… چشم تو دریا را می سراید و دریا نیز تو را…. چه زیبا تو بر قله عشق نغمه آزادی نواختی و سرانجام در تاریخ ۲۹ خرداد ماه ۱۳۶۷ در منطقه بانه به پرواز در آمدی! سیمای تابناکت به خون نشست و به خدا پیوست.
«روحش شاد و راهش پر رهرو باد»

خاطره

«روح جوانمردی»
ایشان از همان کودکی کارهایی می‌کرد که همه ما را به تعجب وا می‌داشت، دوران نوجوانی وقتی پولی به عنوان پول توجیبی به او می‌دادیم، از او می‌پرسیدم آنها را چکار می‌کنی؟ می‌گفت: خیلی از بچه‌ها به این پولها بیشتر از من نیاز دارند؛ آنها را جمع می‌کنم و به این بچه‌ها می‌دهم.
«به نقل از مادر شهید»

«مقید بودن به واجبات»
ایشان به انجام فرایض و واجبات بسیار مقید بود تا جایی که در اوج گرمای تابستان و زمانی که فقط ۹ سال داشت، روزه می‌گرفت. به نماز اهتمام خاصی داشت، برادر و خواهرش را به دوش می‌گرفت و به مسجد می‌برد. همچنین به نماز جمعه بسیار مقید بود، در اوج نوجوانی ارتباطی عمیق با خدا داشت…
«به نقل از مادر شهید»

«لالایی»
شش روز بود که احمد به دنیا آمده بود. شب هنگام که همه خوابیده بودند، ناگهان من متوجه صدایی شدم. وقتی خوب توجه کردم، متوجه شدم که عده ای با لحن بسیار شیوا و رسا و عالی، لالایی می خوانند. اول خیلی ترسیدم و زبانم بند آمد. به طوریکه نمی توانستم پدرش را از خواب بیدار کنم.
حدود ۲۰ الی ۳۰ دقیقه به همین منوال گذشت و من همچنان بی اختیار مانده بودم تا این که متوسل شدم به حضرت ابوالفضل العباس، نامش را در دل صدا زدم ت به تدریج صدا از بین رفت.
بلند شدم و نشستم ولی کسی را ندیدم. وقتی بعد از شهید شدن احمد این قضیه را برای پدربزرگش مطرح کردم، پدربزرگش گفت که انگار از اول مغلوم بود که احمد قرار است شهید شود. خداوند او را از اول برای شهید شدن آفریده بود.

«بدرقه نامحسوس»
وقتی احمد و دوستش می خواستند به جبهه بروند نمی گذاشتند من و مادر شهید آنها را تا سوار شدن به اتوبوس بدرقه کنیم. می گفتند، گریه های شما برایمان سخت است. ولی با این حال ما کوچه به کوچه به دنبالشان می رفتیم بدون این که آنها بفهمند.
همین که می خواستند پشت سرشان را نگاه کنند در کوچه ای پنهان می شدیم تا ما را نبینند. چون اگر مارا می دیدند، عصبانی شده و ما را به خانه بر می گرداندند.
تا نزدیکی های اتوبوس می رفتیم و وقتی می دیدیم سوار اتوبوس شدند، دیگر خودمان را پنهان نمی کردیم و با آنها خداحافظی می کردیم و آنها بلند بلند می خندیدند.
«به نقل از پدر شهید»

«من رو حانی ام»
اکثر بازیهایی را که احمد در دوران کودکی انجام می داد. این بود که یا بچه ها را جمع می نمود و یک تابوتی را درست می کردند و بر روی آن پرچم می کشیدند و روی آن برچسبی را می زد که نوشته بود شهید… و آن را روی دوش می گرفتند و می گفتند الله اکبر، لا اله الا الله و…
یا با بچه ها دو گروه می شدند؛ یک گروه عراقی و با هم به جنگ می پرداختند که در نهایت آن ایرانیان پیروز می شدند.
یا این که در ۲ یا ۳ سالگی خود را به شکل یک روحانی در می آورد. این گونه که پارچه ای را به شکل عمامه درست می کرد و بر سرمی گذاشت و پارچه ای دیگر را به شکل عبا روی دوشش می انداخت و می گفت: که من روحانی ام و چند متکا را روی آ« رفته و برایشان(بچه های هم بازی اش ) سخنرانی می کرد.
«به نقل از مادرشهید»

«دیدن امام زمان عج»
در یکی از آن روزهای اوج انقلاب بود. احمد صبح وزد از خواب بیدار شد. صبحانه را آماده کردم ولی نخورد و گفت: میل ندارم. فهمیدم که روزه است. آن روز یک دل سیر به من نگاه کرد و با همان نگاه عجیب خانه را ترک کرد. حدود یک هفته به دنبال احمد بودیم از او خبری نبود.
وقتی از آمدن او مأیوس شدیم(چون گمان می کردیم داخل قوطی یا چیز دیگر به جبهه رفته است) او برگشت. او گفت که همراه یک روحانی که در محل ثبت نام با او آشنا شده است به قم و از آنجا به جمکران رفته بود. او گفت مادر من در جمکران امام زمان را دیدم . اما به من گفت: درس طلبگیت را ادامه بده. حرفش را باور نکردم با این که مطمئن بودم او هیچ وقت دروغ نمی گوید.
«به نقل از مادر شهید»

«روضه حضرت علی اکبر (ع)»
خود احمد به روضه ی حضرت علی اکبر علاقه ی شدیدی داشت و وقتی که من به او می گفتم که احمد جان وقتی که دیر به دیر می آیی دل تنگ می شوم. مادر جان سعی کن زود به زود به من سر بزنی. می گفت: که هر وقت دلتنگ من شدی این نوار روضه ی حضرت علی اکبر است را گوش کن، دل آرام می گیرد و دیگر بی تابی من را نمی کنی.
«به نقل از مادر شهید»

« بی بی سی B.B.C »
احمد یک دوست داشت به نام خیرالله که از کودکی با او دوست بود و با هم هم شهید شدند. من و مادر او نیز با هم همسایه ی دیوار به دیوار بودیم، دوست هم بودیم و هر خبری که بین احمد و خیرالله می شد ما مثل B.B.C به یکدیگر خبر می دادیم و احمد و خیرالله ما را B.B.C گذاشته بودند. چون ما وقتی که احمد و خیرالله از جبهه می آمدند تا کلمه به کلمه اتفاقات را نمی فهمیدیم، آنها را راحت نمی گذاشتیم و بعد از فهمیدن این خبرها آنها را به یکدیگر گزارش می دادیم.
«به نقل از مادر شهید»

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.