دل تنگی های راحله و قیاس
حال من خیلی خوب است / نامه شهید عبدالعلی محرمی
آب و آتشِ کربلای پنج
درد و دل های کاغذی
ناگفته های شهر من
فرمانده ای که پشت خط نمی خوابید
به ظهور امام زمان (عج) چیزی نمانده
موتورسوار چمران
مردابدی
یادداشت های لبنان/ نوشته های شهید دکتر چمران
پیروزی در سنگر مدارس
برادرم از همه کس با ارزش تر است
کتاب ام علاء روایت زندگی ام الشهدا فخرالسادات طباطبایی
آب نیست بشکه بشکه شربت ِ
دفاع عباس گونه قاسم از حرم حضرت زینب (س)
عملیات کربلای۵ تازه تمام شده بود که خانواده ام تماس گرفتند و پیغام دادند هر چه زودتر به زنجان برگردم. نگفتند چه اتفاقی افتاده، اما خودم حدس میزدم برادرم به شهادت رسیده یا پدرم فوت کرده باشد. خیلی وقت بود حمام نکرده بودم. بچه ها آب گرم کردند تا سر و صورتم را بشویم. همان […]
شب جمعه بود. با بچه های لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل می خواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سولۀ بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقۀ سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم […]