حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×

آرشیو » بایگانی‌ها خاطرات - صفحه ۱۶ از ۲۹ - خط شکن ها

ازدواج ساده اما الهی | روایت عاشقانه‌ای از ازدواج شهید اکبر منصوری
۱۴۰۴-۰۳-۰۶

ازدواج ساده اما الهی | روایت عاشقانه‌ای از ازدواج شهید اکبر منصوری

ازدواج امام علی و حضرت زهرا، الگویی بی‌نظیر برای زندگی مشترک در سالروز ازدواج آسمانی امیرالمؤمنین علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س)، نگاهی داریم به خاطره‌ای ناب از ازدواج عاشقانه سردار شهید اکبر منصوری که الهام‌گرفته از همان سبک زندگی ساده، معنوی و هدفمند بود.   ازدواج امام علی و حضرت زهرا، الگویی بی‌بدیل از […]

عکس یادگاری با شهدا
۱۳۹۸-۱۰-۱۵

عکس یادگاری با شهدا

هر وقت عملیاتی می شد فروغ شهادت در چهره بعضی ها می درخشید. غالبا معلوم می شد که چه کسانی رفتنی اند. حتی بچه ها خودشان هم احساس می کردند. در چهره و رفتار آنها تحول محسوسی ایجاد می شد. یادش بخیر هرگز فراموش نمی کنم، چند روز پیش از عملیات کربلای پنج بود. شهید […]

سوگند پایداری
۱۳۹۸-۱۰-۱۵

سوگند پایداری

پس از عملیات کربلای چهار، برگشتیم به موقعیت شهید اوجاقلو. بیش از ۹۵ درصد بچه های عمل کننده شهید شده بودند. مقر گردان واقعا غم انگیز بود. بچه هایی که زنده مانده بودند در غم دوری یاران سفر کرده خود سرود ماتم می سرودند و خاطرات زیبای دوستان شهید دل ها را اندوهگین می کرد. […]

حال و قال
۱۳۹۸-۱۰-۱۴

حال و قال

ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را برای اولین بار در باختران با هم آشنا شدیم. بسیار جدی بود و به ندرت می خندید. با اینکه اهل نماز و تهجد بود و هر شب بدون استثنا برای راز و نیاز بلند می شد اما هرگز بروز نمی داد. […]

آخرین وداع شهید ابراهیم اصغری
۱۳۹۸-۱۰-۱۲

آخرین وداع شهید ابراهیم اصغری

یک روز قبل از عمیات کربلای پنج بود. باید برای شناسایی به منطقه عملیاتی می رفتیم لذا همراه برادران کادر گردان حرکت کردیم. وقتی که به منطقه رسیدیم طبق معمول سراغ او را از بچه ها گرفتم تااینکه بالاخره پس از کلی پرس و جو توانستم سنگرش را پیدا کنم. اما او در سنگرش نبود […]

زلالی چشم های یوسف
۱۳۹۸-۱۰-۰۵

زلالی چشم های یوسف

بعد از عملیات کربلای چهار بود. جاماندگان کاروان شهدا به مقر گردان-ولی عصر(عج) برگشته بودند. دیگر از ان شور و حال بچه ها خبری نبود. تقریبا همه نیروهای عمل کننده گردان در اروند رود به خون نشسته بودند. غم در میان چادرهای خالی می پیچید و در عزای برترین ها نوحه می خواند. فضای گردان […]

همیشه کنارم باش
۱۳۹۸-۰۷-۱۴

همیشه کنارم باش

شهید محمود آقاجانلو به روایت همسر شهید توی خانه همیشه کمک دستم بود و در انجام کارهای خانه خیلی کمکم می کرد. مخصوصا موقعی که مهمان داشتیم بیشتر کارهای خانه را انجام می داد و هیچ وقت نمی گذاشت سختی کار را بفهم. در زمان اسارت ناراحتی قلبی گرفت بود وقتی که آزاد شد و […]

حلقه ازدواج خرج عزای امام حسین شد
۱۳۹۸-۰۷-۱۴

حلقه ازدواج خرج عزای امام حسین شد

علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشت در تمام مراسم های عزاداری شرکت می کرد. ۲ ماه محرم و صفر را پیراهن مشکی به تن می کرد در طی این دو ماه هیچ گاه پیراهن مشکی در نمی آورد. هر سال شب تاسوعا منزلمان مراسم بود. یکسال من به تهران رفته بودم .چند روز بعد […]

مسافر پنجشنبه ها
۱۳۹۸-۰۵-۲۶

مسافر پنجشنبه ها

نهار را که خوردیم ما را به پل سه راه زنجان- تهران بردند. اسرای شهرهای دیگر را به شهرهایشان رهسپار کردند. میکائیل علیجانی، ابوالحسن داوودی، خداورد رشیدی، سعید ارفعی زرندی و من سوار یک مینی بوس شدیم. موتورسوارهایی که برای استقبال ما آمده بودند اطراف مینی بوس ویراژ می دادند. شادابی شان مرا یاد روزهای […]

ورود به خاک ایران
۱۳۹۸-۰۵-۲۳

ورود به خاک ایران

دقایقی بعد اتوبوس توی خاک ایران متوقف شد. به محض پیاده شدن در حالی که قطرات اشک یک ریز از چشمان مان جاری بود بی اختیار به سجده افتادیم. حال و هوای خاص و غیر قابل وصفی بود. دیگر باور کردم که آزاد شده ام. فرمانده وقت سپاه، حاج محسن رضایی نیز به استقبالمان آمده […]

آزادی نزدیک است…!
۱۳۹۸-۰۵-۲۳

آزادی نزدیک است…!

 ساعت حول و حوش ۷ صبح ۲۴ مرداد ۶۹ بود که یک دفعه صدای مارش نظامی رادیو عراق از بلندگوهای اسارتگاه به صدا در آمد. هر بار که صدای مارش از بلندگوها پخش می شد می فهمیدیم که خبر مهمی در راه است. لحظاتی بعد که مارش قطع شد، گوینده ی رادیو شنوندگان را به […]

نامه ای که بوی حج می داد
۱۳۹۸-۰۵-۲۰

نامه ای که بوی حج می داد

نامه ای که بوی حج می داد یاد بی‌تابی‌های حنیف و دلتنگی های او امانش را بریده بود اما سعی می‌کرد خودش را مقابل ما حفظ کند. صدای بغض‌کرده‌اش به‌خصوص زمانی که از خاطرات خود تعریف می‌کرد نشان می‌داد که به‌سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته است. بااین‌حال می‌گفت که از تعریف کردن خاطرات «خانم فرماندار» […]

طوفانی در راه
۱۳۹۸-۰۵-۱۵

طوفانی در راه

همه مجروحین به عقب آمدند ولی از صفدر خبری نبود از چند نفر از دوستان سراغ گرفتم آنها گفتند: صدای شهید را شندیدند که می گفت : "کمرم شکسته" مرا هم با خود بیرید و چون آن جا مین گذاری بود جرات نکردیم جلوتر برویم

همه مسئولیم
۱۳۹۸-۰۵-۱۵

همه مسئولیم

در کارهای خانه کمک حال مان بود در دامداری و کشاورزی کمک می کرد اخلاق و رفتار نیک او همیشه در خاطرم هست که همیشه با اهالی روستا خوش برخورد بود و همیشه به واجبات خود عمل می کرد . و قبل از اینکه به جبهه اعزام شود به ما می گفت شما هم عضو […]

پدر قلابی
۱۳۹۸-۰۵-۱۴

پدر قلابی

اجازه نمی دادم که برود رفته بود به باقلا فروشی پول داد و او هم رفته برگ رضایت نامه را امضاء کرده بود زمانی که شهید شد شناسنامه اش را خواستند و با شناسنامه خودش هم خوانی نداشت .

برایت آب و نان نمی شود
۱۳۹۸-۰۵-۱۴

برایت آب و نان نمی شود

گفتم مادر دیگه شناخته شدی ، اینها رحم ندارند ، انصاف ندارند مادر . من که نمی گم تظاهرات شرکت نکن ، ولی خوب حواست جمع کن. سرش پایین بود . بلند نکرد که جوابی بدهد . همیشه همین طوری بود. انگارتوی یه دنیای دیگه سیر می کرد . گفتم : آخه آدم حسابی من […]

به خاطر هدفم می روم
۱۳۹۸-۰۵-۱۴

به خاطر هدفم می روم

آخرین بار که منصور به مرخصی آمد سال ۱۳۶۵بود به او گفتم: پسرم اکنون جبهه خیلی خطرناک است، ما هر روز به اخبار رادیو گوش می دهیم ؛ هرروز هزاران نفر به شهادت می رسند ، من نمی توانم منتظر باشم تا خبر شهادتت را بیاورند. چشمانش پر از اشک شد و گفت: مادر جان! […]

نان پختن را یادم داد
۱۳۹۸-۰۵-۱۴

نان پختن را یادم داد

همیشه روزه اش را در سخترین شرایط می گرفت. تابستان بود و هوا گرم .برای خوردن سحری بیدار شدیم. آن روز قرار بود که گندم ها را از باغ به خانه بیاورند . بعد از خوردن سحری و خواندن نماز راهی باغ شدند . از شدت گرما و گرسنگی نبی اله گندم و بار الاغ […]

تو قبول شدی
۱۳۹۸-۰۵-۰۵

تو قبول شدی

جواد سر زده آمد. نشست و چای برایش آوردم. گفت آمده ام خداحافظی. می روم جبهه. دستانم را دور گردنش حلقه کردم. می خواستم ببوسمش ولی گریه ام گرفت. جواد که دید اوضاع بی ریخت است شوخی کردن هایش را شروع کرد تا فضا را عوض کند.گفت: بیا ! حالا شد فیلم هندی. می خندید […]