تیرماه ۷۸ بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپهای تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس میگیرند و درخواست میکنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند».
ـ چه تعداد شهید داریم؟
ـ سردار، تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به ۱۰ شهید هم نمیرسد.
ـ بروید در مناطق به شهدا التماس کنید؛ بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید؛ اگر صلاح میدانید به یاری رهبرتان برخیزید!
چند روز گذشت؛ سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید.
ـ شهیدی پیدا نشده.
ـ به شهدا گفتید؟!
ـ سردار، بچهها دارند زحمت خودشان را میکشند.
ـ به همان چیزی که گفتم عمل کنید.
صبح فردا با ۲ نفر از بچهها به منطقه هور رفتیم؛ حدود ساعت ۱۰ صبح به منطقه عملیاتی «خیبر» و «بدر» رسیدیم؛ برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم. ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. خودم را به شلمچه رساندم. شهدا را به مقر آوردیم. همان موقع از هور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود!
حالا دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم؛ تا شب، نوزده شهید پیدا شده بود! روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبرهای خوشی میرسید؛ شب بعد سردار تماس گرفت.
ـ چه خبر؟!
ـ خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند؛ درهای رحمت خدا باز شد.
ـ همین فردا شهدا را منتقل کنید.
ـ چند روز دیگر صبر کنید.
سردار اصرار داشت که سریعتر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «۱۶ شهید در فکه، ۱۸ شهید در شرهانی و…» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!
سردار گفت: «الله اکبر، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند»؛ صبح فردا ۷۲ فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.
ثبت دیدگاه