سال ۱۳۶۴ بود به همراهی گروهی از برو بچه های جنگ در پادگان مالک اشتر زنجان دوره مربیگری نظامی می دیدیم بچه ها اکثرا از دوستان جبهه و پایگاه بودند و همدیگر را می شناختند. در بین جمع، نوجوانان کم سن و سالی بود که خیلی به چشم می زد. خیلی هم سر زباندار و حاضر جواب بودند. یک روز که داشتیم از مراسم صبحگاهی برمی گشتیم بین من و او بگو مگوئی شد. من چیزی گفتم و او هم آنرا بی پاسخ نگذاشت. راستش کمی مانده بود دست به رویش بلند کرده و سیلی آبداری زیر گوشش بخوابانم. اما خود را کنترل کردم و ماجرا به خیر گذشت. از آن روز به بعد، علیرغم این برخورد لفظی، قلباً به او علاقمند شدم و محبتش در دلم جای گرفت و بعدها همین مسئله جرقه دوستی بین ما گردید. از او خیلی خوشم می آمد. ویژگیهای اخلاقی و روحیات بسیار جالبی داشت؛ از جمله علاقه شدیدش به نماز جماعت و نماز اول وقت بود. همیشه یکساعت به نماز مانده، آرام و قرارش را از دست می داد و مثل یک پرنده ای در قفس بیتاب می شد و چندین بار از اطرافیان می پرسید:
ـ هنوز وقت نماز نشده؟ ساعت من تاخیر داره، ساعت شما چنده؟
این حالت بیتابیش نسبت به وقت نماز در شب ها نیز وجود داشت. یادم هست که در همان ایام آموزش با چند نفر از بچه ها مثل برادر سعید کریمی، رضا سخایی و … قرار گذاشتیم که هر شب یک نفر بیدار مانده و کشیک دهد تا “خشم شبها” و “گاز اشک آورها”یی که داخل خوابگاه زده می شد، غافلگیرمان نکند. برای همین من در برخی از شبها بیدار بودم و می دیدم که او خواب درست و حسابی ندارد. در طول شب، چند بار بیدار می شد و علیرغم ناراحتی چشمش به ساعت نگاه می کرد و از وقت نماز صبح می پرسید. تا نماز صبح می پرسید. تا نمازش را نخوانده بود این حالت بیقراری را داشت و پس از آن آرام می گرفت.
او شهید قاسم محمدی از غواصان گردان ولیعصر و بیسیم چی شهید یعقوبعلی محمدی ـ فرمانده گروهان یک ـ بود که در عملیات کربلای ۵ ، پس از چندین سال بیقراری، به آرامش سبز و جاودانه رسید و ساکن شهر شهادت شد.
ثبت دیدگاه