طاهر به مرخصی آمده بود و می گفت: من با پنج نفر از دوستانم به شناسایی رفته بودیم، که ناگهان متوجه شدیم در منطقه عراقی ها و در میان نیروهای عراقی قرار گرفته ایم و از بین آن ها رد می شویم. آن ها ما را دیدند ولی توجهی نکردند.
طاهر می گفت: که این لطف و عنایت امام زمان (عج) بود که ما را از چشم عراقی ها پنهان ساخته بود. تا این که ما به سلامت از بین آن ها عبور کردیم و به منطقه خودمان رسیدیم.
بار دیگر که به مرخصی آمده بود تعریف می کرد وقتی که حمله را تمام کرده و با دوستان در یک جا نشسته بودیم، ناگهان دیدم که یک عراقی با پارچه سفیدی که به نوک تفنگ بسته بود به طرف ما می آمد. بچه ها با دیدن آن فرد عراقی می خواستند به سویش شلیک کنند ولی من گفتم: بگذارید نزدیک تر بیاید. شاید تصمیم گرفته است که خود را تسلیم نماید. حرف مرا قبول کردند و او به پیش ما آمد و به زبان عربی به ما گفت: که، ما یک گردان هستیم و می خواهیم خود را تسلیم کنیم. یکی از رزمنده ها گفت که من همراه او می روم و آن ها را می آورم. ما گفتیم این کار خطرناکی است. شاید آن ها می خواهند با زبان خوش تو را ببرند و بکشند. او گفت: من از جان خود گذشته ام و با عراقی رفت.
ولی برگشتن آن ها مواجه با تأخیر شد و اطمینان حاصل کردیم که دوست ما را کشته اند. ناگهان دیدیم که دوست ما همراه با یک گردان از نیروهای عراقی که تفنگ هایشان را به سوی آسمان گرفته اند آمدند و به ما رسیدند و همراه ما نشستند. ما به آن ها آب و سیگار دادیم. سپس از ما پرسیدندکه کدامیک از شما فرمانده است؟ و ما گفتیم: هیچ کدام مان فرمانده نیستیم. آنان گریه کردند و گفتند: شب هنگام موقعی که حمله شروع شد در پیشاپیش نفرات شما سیدی را که سوار بر اسب سفیدی بود درلابه لایی حمله شما گشت می زد. همان موقع ما گفتیم که بهتر است ما تسلیم شویم. و می گفتند که شاید امام زمان (عج) فرجه الشریف است.
ثبت دیدگاه