زندگینامه روحانی شهید سید ستار هاشمی
سید ستار هاشمی فرزند سیدمرتضی و سیده بتول مصطفوی در پنجمین روز از خرداد ماه ۱۳۳۰در روستای داشکسن از توابع زنجان دیده به جهان گشود. سید ستار اولین فرزند خانواده بود. او سالهای خاطره انگیز کودکی را در کنار خانواده سپری کرد و با فرارسیدن زمان ورود به مدرسه شروع به تحصیل کرد. پس از اتمام تحصیلات ابتدائی وارد حوزه علمیه همدان شد و معمم به لباس روحانیت گردید. او از شاگردان و مریدان آیت اله نوری همدانی بود.
پس از اتمام تحصیلات سید ستار به عنوان مسئول حزب جمهوری همدان مشغول به کار شد و پس از مدتی مسئول مبارزه با مواد مخدر همدان شد. ایشان بسیار خوش رفتار بودند به طوری که بسیاری از سنی های همدان، کردستان و کرمانشاه به علت منش و رفتار خوب ایشان به مذهب تشیع گرایش پیدا کرده و شیعه شدند. با آغاز جنگ تحمیلی تمام مسئولیتها و کارهای خود را رها کرد تا ندای رهبر فرزانه اش را لبیک گفته تا سهم خود را در تحکم پایه های انقلاب و پای اسلامی ادا کند.
بنابراین از طریق یگان اعزامی ارتش در سال ۱۳۵۹ مسئول حفاظت اطلاعات پایگاه نوژه شد. و پس از مدتی در پایگاه سوم شکاری نوژه همدان توسط منافقین ترور شده و در سومین روز از مهرماه ۱۳۵۹ به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر پاک این عالم ربانی و شهید راه حق و ایثار درگلزار شهدای پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا عند ربهم یرزقون گردد.
شمع یادش تا ابد در سرای یادها پرتو افشان باد.
وصیتنامه
بسمه تعالی
وصیت نامه حجت الاسلام حاج سید عبد الستار هاشمی موسوی
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی
با نام خدا و با یاد خدا و برای خدا مطالب زیر را به عنوان وصیت به عموم مسلمین و معتمدین و مستضعفین جهان می نویسم با این امید که مؤثر افتد. انسان از مقام والای آن وظایف خطیری که بر عهده دارد. انسان که خلیفه خدا در روی زمین است انسانی که اگر طریق کمال بسوی خدا طی کند از فرشته برتر است نه آن انسانیکه در طی قرون با دلایل مختلف که مهمترین آن فراموش کردن خداوند خویش است به پستی گرائید و کمال و هدف خود را در ماده و لذایذ حیوانی می داند ولی خدای را سپاس در گوشه ای از پهنه زمین امامی بزرگوار ابراهیم زمان یکه تاز میدان منجّی بشریت از سلاله حسین (ع) قیام کرد و بانگ بر سر طاغوتیان و فرعونیان و پیروان شیطان زمانه آورد که ای خود باختگان ای خود پسندان و خود محوران که در تاریکی گام برمی دارید محکوم به فنا هستید و چون ابراهیم و موسی و جدش محمد (ص) بتهای دروغین را شکست و به مستضعفان جهان نشان داد که اینان پوچ تر از آنند که جایگزین خداوند یکتا در زمین باشند پرچم توحید را بر دوش کشید. ورقهای تاریخ مزّین به خون شهیدان شد تا پیام استقلال آزادی حکومت اسلامی را به تمامی انسانها در هر زمان و مکان برسانند
(( حالا سخنی چند با خانواده ام ))
اینجانب غسل شهادت کرده به جبهه جنگ می روم. خداوند پری به اینجانب عطا کرده به آقام بگوئید اسم پسرم را علی اکبر بگذارد. برای من آگاه است که دیگر پسرم را نخواهم دید چونکه خواب دیدم شهید می شوم. شهادت در راه اسلام برای من افتخار است. برای اینکه راه جدم حسین است می بایست منهم پیروی جدّم باشم و بس. همه شماها را به خداوند بزرگ می سپارم. امیدوارم همه شماها پیرو امام باشید راه امام راه حسین شهید است
والسلام .
خاطره
شهید سیدستار در یک خانواده مذهبی که نساس او (جد پدری اش) مجتهد و عالم بوده اند. شهید هاشمی در همدان موسوی ابدالی معروف هستند. او شاگرد عارف مشهور حاج ملا علی آخوند معصومی همدانی بوده، طبق گفته سید احمد، فرزندش هر وقت پدر سر کلاس آیت الله ملاعلی حاضر می شد، او با وجود استاد بودن و کهولت سن به احترام پدر بلند می شد و احترام می کرد.
از خصوصیات بارز و خاص پدر، معطر بودن بود، هر جا که می رفت یک هفته بوی عطرش می پیچید. همیشه شیک پوش و منظم بود. لباسهایش تمیز بود. به صله رحم حساس بود و اهمیت می داد. و خیلی هم شجاع و نترس بود. زمان انقلاب وقتی که بالای منبر می رفت، با ساواکیها درگیر می شد، یک بار به او گفته بودند، بالای منبر رفتنی، به شاه دعا کن؛ گفته بود: ما به همه دعا می کنیم و هر کس پیش خدا عزیز است، خدا به او نظر دارد. این روحیه شجاعت را از جدش که از مبارزان زمان کشف حجاب بود به ارث برده بود.
به لباس روحانیت احترام و اهمیت خاصی قائل بود. یادم هست من بچه بودن، زمانی شد که لوله کشی در خانه نبود. چند نفر روحانی برای ما آب لوله کشی می آوردند. یک بار که خانه مان آب می آوردند با لباس شخصی آوردند. تا پدر آنها را دید با متلک گفت: چرا بلاس شخصی پوشیده اید؟ خیلی ناراحت شد. آقا محمد گفت: ما را با لباس روحانیت دستگیرمی کنند، به همین خاطر لباس شخصی پوشیدیم. باز پدر راضی نشد و ناراحت بود. یادم هست به فقرا خیلی رسیدگی می کرد.خانواده فقیری بودند که هیچ چیز نداشتند. بدون اینکه از آنها پول بگیرد برایشان خانه خرید و بعد از آن وسایل زندگی آنها را تأمی کرد؛ آن زمان همدان زندگی می کردیم.
زمانیکه رئیس حفاظت اطلاعات همدان شد هیچ چیز به ما نمی گفت. مسائل بیرون را با خانه قاطی نمی کرد. خرید خانه با او بود و دوست نداشت زیاد در ملأعام باشیم. زمانی مسئول حزب جمهوری زنجان و همدان شد و زمانی هم مسئول مبارزه با مواد مخدر همدان شد. یادم می آید، پدر برای هر کاری که انجام می داد و یا هر حرفی می زد حرف داشت. وقتی به من قرآن یاد می داد، می گفت: این سوره را بخوان، ضبط می کنم و پدر بزرگ گوش می دهد. یاکفشهایش را واکس می زدم. می گفت : افرین بزرگ شده ای و می توانی کارهایت را انجام بدهی! همیشه حدیث کسا را زمزمه می کرد.
زمانیکه پدر مسئول حفاظت اطلاعات پایگاه سوم شکاری نوژه همدان بود. قرار بود مأموریتی بروند. با ماشینی که پدر جلو نشسته و چند نفر آخوند هم عقب ماشین بودند، می رفتند. در راه از روبرو ماشین شورلتی می آید و ماشین را به رگبار می بندد و گلوله به گلوی پدر اصابت کرده و شهید می شود. من ۷ ساله بودم ولی یادم هست مراسم تشییع باشکوهی از همدان تا زنجان شد. از گارد نظامی گرفته تا روحانیت و مردم عادی آمده بودند. حتی مریدانش که عده ای از سنی های کردستان و کرمانشاه و همدان بودند. پدر با سنی ها طوری رفتار می کرد که باعث شده بود عده ای شیعه شوند.
بین انقلاب و جنگ، از کرمانشاه ۵۰-۶۰ تانک فرستاده بودند تا از راه همدان وارد تهران شوند و تظاهرات و راهپیمائی های آنجا را سرکوب کنند و تهاران را دشمنان تسخیر کنند. وقتی به پدر اینها اطلاع می دهند. سریع تجهیز شده و به خانه باباطاهر همدانی می روند و آنجا دشمن را محاصره می کنند و نمی گذارند تهران بروند و سوخت تانکها را خالی می کنند و مانع پیشروی آنها می شوند.
ثبت دیدگاه