معصومه رامهرمزی یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس است که از سال ۱۳۵۹ و در سن ۱۴ سالگی به عنوان امدادگر، از پشتیبانی هلالاحمر جنوب به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. دختری که علیرغم محدودیت های بسیار توانست، حضوری پر رنگ در دفاع مقدس داشته باشد.
یکشنبه آخر خاطرات معصومه رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر ۱۴ ساله ی آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد.
“یکشنبه آخر” روایت یکدست مردانه از جنگ را میشکند و با روایتی زنانه، تحلیلی متفاوت از جنگ ارائه میدهد. “یکشنبه آخر” نوشته معصومه رامهرمزی، از مجموعه کتابهای سیمین انتشارات سوره مهر، خود نگاشته های نویسنده از دوران جنگ تحمیلی است. معصومه رامهرمزی یکی از آن زنان مقاوم خطه جنوب است که در سالهای جنگ و در سن ۱۴ سالگی به عنوان امدادگر در جبهههای حق علیه باطل خدمت کرد.
حوادث جنگ را باید از زبان کسانی شنید و خواند که روزهای جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کردهاند. از این بین شاید روایتهای زنانه و شنیدن داستانهایی از زبان شیرزنان این سرزمین با لطافتی همراه باشد که فقط باید آنها را در کتابهای روزهای جنگ جست و جو کرد. زمانی که پا به پای مردان و در سختترین شرایط و حتی با وجود مخالفتهای بسیار در میدان ایستادند و امروز نیز با قلم خود جاودانگی آن روزها را به تصویر میکشند
یکشنبه آخر روایت زنانه ای است از دوران جنگ که در متن حوادث دوران قرار داشته است. در این کتاب، روایتی بسیار لذتبخش و کششدار ارائه شده و علاوه بر روایت خاطرهگون، از روایت تاریخی و داستانی نیز استفاده شده است.
نویسنده در ابتدای کتاب با اشاره به یادداشت خاطرات روزانه خود در دوران جنگ مینویسد: در سالهای جنگ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بی گاه چیزهایی در آن مینوشتم. نوشتههایی برای دل خودم بود. مینوشتم و آرام میشدم. گاهی هم نوشتههایم را پاره میکردم و دور میریختم.
امروز به این نیت خاطراتم را مینویسم که دیگران بخوانند. امروز برای دل کسانی مینویسم که همدل من و امثال من هستند. اگر هم نیستند، بخوانند و هم دل و همنوا شوند.
برشی از کتاب:
در شب جمعه ای مجروحی ۱۹ ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.
به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.
گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت ۱۰ شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم…
ثبت دیدگاه