«گلستان یازدهم» یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیتسازیان از سرداران شهید استان همدان است. کتاب در ۱۷ فصل تدوین شده و از زمان تولد فرزند شهید آغاز میشود تا این روزهای راوی ادامه مییابد. کتاب در مقایسه با «دختر شینا» جذابیت بیشتری برای خواندن دارد. اگر در کتاب قبلی ضرابیزاده این روایت ساده و شیرینی خاطرات بود که مخاطب را به سمت خود جلب میکرد، در «گلستان یازدهم» نثر نویسنده به پختگی بیشتری رسیده؛ به طوری که ضرابیزاده تلاش دارد تا با استفاده از تکنیکهای جدید، فضای متفاوتی را ایجاد کند. ایجاد جریان سیال ذهن در روایت خاطرات، فضاسازی، حفظ لهجه شخصیتها در کتاب و شخصیتپردازی با استفاده از گفتوگو از جمله تکنیکهایی است که در این کتاب بیشتر از «دختر شینا» قابل درک است.
پناهی روا از جمله همسران شهیدی است که فرزندش پس از شهادت همسر، متولد میشود. ضرابیزاده نیز کتاب را با همین قسمت از زندگی راوی آغاز میکند، به نظر میرسد که یکی از جذابترین بخشهای کتاب را در فصل نخست با عنوان «زندگیام فیلم میشود» انتخاب و روایت میکند. نویسنده با این انتخاب خواننده را ناگزیر میکند که در فصلهای بعد به دنبال شخصیت غایب و در عین حال حاضر شهید بگردد؛ در واقع ضرابیزاده با این انتخاب خواننده را در وسط ماجرا رها میکند تا در فصلهای بعد شخصیت اصلی را بهتر بشناسد.
فصلهای بعد نیز به دیگر بخشهای زندگی پناهی روا اختصاص دارد؛ بخشهایی که با شهید چیتسازیان ارتباط مستقیم دارد. «گلستان یازدهم» چهره دیگری از یکی از شهدای دفاع مقدس را نشان میدهد. مردی که در خانهاش یک همسر مهربان است، با تکیه کلامهای منحصر به خودش، و در بیرون از خانه یکی از بسیجیهای امام خمینی(ره) که اگر جنگ ۲۰ سال دیگر هم طول بکشد، باید در جبهه باشد.
کتاب هرچند نشاندهنده ویژگیهای یک شهید است، اما بیش از آن میتوان وضعیت خانوادههای شهرستانی در جنگ را دید. خانوادههایی که چند فرزند را به جبهه فرستادهاند و هیچکدامشان بازنگشتهاند و در عین ناراحتی و حزن، سعی دارند به آینده امیدوار باشند و راه شهیدشان را ادامه دهند. سبک زندگی مطرح شده در کتابهایی مانند «گلستان یازدهم» مخصوص دهه ۶۰ است؛ سبکی که گاه با ورق زدن آلبومهای عکس دوباره به یاد میآیند.
آتش تفنگها خاموش شده، اما جنگ هنوز برای خیلی از مردم هنوز زنده است. زنده در خاطراتی که با آن گره خوردهاند و زنده با سالهایی که سالها از آن گذشته اما ثانیه ثانیهاش را حس میکنند. برای این دست از آدمها خاطراتی زنده است که زمان نوشتن آنها فرارسیده و شاید کمی دیر هم شده باشد. روایت این دست از خاطرات در سالهای اخیر با استقبال خوبی از سوی مخاطبان همراه شده است. «گلستان یازدهم» از جمله این کتابهاست که گمشده بسیاری از خانوادههاست.
برشی از کتاب
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد.»
با تعجب پرسید: «اینجا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه.»
علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی می ریم که مستضعفین اونجا می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمی رسه بیاد اینجا.»
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بی وقت درد می آمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبَرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: «بچه شهید چیت سازیان داره به دنیا می آد.»
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبَرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن می زدند و احوال من و بچه را می پرسیدند. مادر، که تمام مدت بالای سرم بود، مجبور می شد گاهی برود و تلفن ها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده نمی شود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم.
آن شب درد نداشتم، اما صبح روز بعد دردها شروع شد. این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند. اما، بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند: «چیزی نیست. نگران نباشید. آثاری از زایمان زودرس دیده نمی شه.»
اصرار کردم بگذارند به خانه بروم. اجازه مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دست پاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان می دادند و با ناامیدی همان حرف های قبلی را تکرار می کردند.
عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶ بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع). دوباره دردهای کش دار و کُشنده به سراغم آمده بود. نمی دانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت می کشیدم. فکر می کردم نکند مشکلی پیش آمده! نکند نمی توانم بچه ام را به دنیا بیاورم!
دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه، مخصوصاً برای من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریزریز گریه می کردم و با علی آقا حرف می زدم. توی این سی وهفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بُریدم و دستم به جایی نمی رسید، علی آقا را صدا می زدم. با خودم گفتم: «علی جان، کمکم کن! نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت می کشم. مردم منتظرِ دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد، زودتر و بدون دردسر بیاد. دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم.»
ثبت دیدگاه