گفتوگو با خواهر سردار شهید حسن باقری
کبری باقری هستم. حسن یک سال از من کوچکتر است. اسمش را پدربزرگم انتخاب کرد و به گوشش خواند. از بچگیاش چیزی یادم نیست. با هم بازی میکردیم. با هم میرفتیم و میآمدیم. پسربچهها طوری هستند که غرور و تعصب خاصی دارند. او هم اینطوری بود. نمیگذاشت بچهها مرا بزنند و همیشه کمکم میکرد.
زمانی که مدرسه میرفت، هم درس میخواند و هم در مغازه به پدرم کمک میکرد. مغازهی خواربارفروشی داشتیم. آنجا درسهایش را مینوشت و میخواند و به مشتریها جواب میداد. دو سال تابستان رفت بنایی، حدودا سیزده، چهارده ساله بود. مادرم و حسن علاقهی فوقالعادهای به هم داشتند.
با خوشحالی او را بدرقه میکرد.یک بار هم گریهی مادرم را ندیدم. حسن را نمیتوانم تعریف کنم. زمان مرخصی به خانهی ما میآمد و با دختر چهاردهماههام بازی میکرد. عکس امام را به دخترم نشان میداد و او هم عکس را میبوسید. شوهرم زنجان کار نمیکرد. مکانیک بود و زیاد خانه نمیشد. حسن سفارش همیشهاش این بود که به پدر و مادرشوهرت احترام بگذار. محبت کن، وقتی میآمد به تمام اقوام سر میزد، حتی به خاله ام که در روستا بود.به درس خواندن زیاد اهمیت میداد و میگفت: زنها باید درس بخونن، چرا باید پزشک زن نداشته باشیم. باید زنها تا جایی که میشه درس بخونن و همه چیز داشته باشن.
به من آموزش اسلحهی ژ۳ را داده بود. بعد از ازدواجم ادامه ندادم. زمان ازدواج حسن بانه بود. اوایل انقلاب فعالیتهای زیادی داشت. در تظاهراتها شرکت میکرد. چند باری هم خواستند حسن را بگیرند که فرار کرده بود. روی کرکرهی مغازهای عکس شاه را کشیده بود و زیرش شعارهای انقلابی نوشته بود.
کحالی-رییس شهربانی زنجان- و افرادش خیلیها را گرفته بودند. آنها حسن را لو داده بودند. مدتی خانهی عمو مخفی شد. شب به خانه زنگ زد و گفت: نگران من نباشید خانهی عمو هستم. گاردیها آمدند خانه را زیر و رو کردند ولی چیزی دستگیرشان نشد.
خانهی عمو که بود، تغییر قیافه داده و موهای سرش را کوتاه کرده بود. نقاشیهای خیلی قشنگی میکشید و آنها را بسته بندی میکرد و زیر شیروانی پنهان میکرد. الان راه شیروانی را بستهاند. نمیدانم نقاشیهایش هنوز آنجا مانده است یا نه.
سهمیهی نفت خودش را به خانوادهای میداد که نیازمند بودند. هر چه قدر پدر میگفت: هوا سرد است. گوش نمی داد. لحاف را با نایلون به خودش میپیچید و غلت میخورد. میگفت: باید سرما بکشیم تا ببینیم مردم کم درآمد و فقیر چه میکشند! چه طوری در این سرما زن و بچههایشان دوام میآورد.
یکبار از ناحیهی پا زخمی شده بود و در بیمارستان بستری شده بود. خانه که آمد خیلی ضعیف شده بود. یکی از اقوام به پدرم گفته بود: ترکش را از پای حسن دربیاورید. پدرم گفته بود: مگه حسن زخمی شده؟ مغازه را بسته و به خانه آمده بود. با ناراحتی گفت: باید گوسفند قربانی کنیم. حسن قبول نکرد و اجازه نداد.
خیلی دلنازک بود و غیرقابلوصف. خدا از خانوادهی ما حسن را انتخاب کرد. مادرم آسم داشت. پدر میگفت: جبهه نرو! مادرت مریض است. بچهها کوچک هستند. من دست تنهام. حسن میگفت: تو یک پسر داشتی حالا خدا دو تا پسر بهت داده. من مال خدام و باید برم! الان من تحت فرمان امامم. ما نریم چه کسی بره؟
مادرم میخواست حسن راضی باشد. نمی گذاشت برویم پادگان و بدرقه اش کنیم. میگفت: بعضیها مادر و خواهر ندارند. نمی خواهد بیایید بدرقه. ۴۴ ماه منطقه بود. خانه که میآمد میگفت: نمی توانم این جا بمانم. دوستانم آنجا هستند. این جا چندبار خواسته بودند حسن را ترور کنند نتوانسته بودند. همیشه مسلح بود. در پادگان و جبهه هم آموزش میداد. حسن که در عملیات خیبر مفقود شد حاج اصغر، نوحه ای در موردش خواند. مادر خیلی ناراحت بود. اما گریه نمی کرد و میگفت: آرزویش این بود. هرکس از خانوادهی شهدا هم گریه میکرد، مادرم میگفت: گریه نکنین اینا به آرزوشون رسیدن. یکی از اقوام گفته بود:به شما نگفتم نذارین برن!
مادرم گفته بود: هر مادری آرزوی ازدواج بچهاش رو داره. من خوشحالم که حسن به آرزوش رسیده.
حسن به مادرم میگفت: خدا من رو لایق ندونسته که دوباره اومدم مرخصی.
زمانی که حسن مفقود شد، مادرم گفت: حسن شهید شده. من با حسن ارتباط داشتم ولی حالا قطع شده. مادرم میگفت: حسن از ناحیهی پا زخمیه. از هواپیما به پاش زدن.
می گفت: روی قاب عکسش گرد و خاک نشسته. حسن شهید شده اگه اسیر هم میشد زنده بر نمی گشت. عکس حسن قبل از خودش به عراق رسیده بود حتماً اون رو میکشتن. مادرم بعد از حسن بیشتر از یک سال زنده نماند. موقع نماز خواندن فوت کرد. بعد از ۱۴ سال برگشت در این مدت هرکس چیزی میگفت. یکی میگفت: حسن در رادیو یا تلویزیون عراق صحبت کرده. یکی میگفت: موتورش را دیدیم. خودش را دیدیم حسن خودش رفت ولی زخم زبان های مردم ما را از پای درآورد. مادرم ما را همراهی میکرد و دلداری میداد. ولی با رفتن او خیلی تنها شدیم. برای حسن مزار تشکیل دادیم. یک روز رفتم سر خاکش. یک نفر سر مزار حسن بود که نمی شناختمش. گفت: یک روز حسن میآید؛ یا داخل کیسه یا داخل گونی. گفت: حیف بود حسن همین طوری بمیرد باید شهید میشد.
گفتگو با پدر سردار شهید حسن باقری
حسن سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. آن سالها سرمای زمستان خیلی سخت بود. هیزمها را در بخاری میچیدم کمی نفت میریختم و روشن میکردم. حسن کوچک بود کنارم میایستاد و زل میزد به بخاری. بعضی مواقع که چوبها خیس بود و نمی سوخت حسن خم میشد داخل بخاری را میدید از پاچهی شلوارم میکشید: دادا نفت بنداز! نفت بنداز! تحصیلاتش را در مدرسه انوری و هنرستان فنی گذراند. انقلاب که شد کمتر به خانه میآمد بیشتر اوقات مسجد بود.
روی دیوارهای شهر علیه رژیم شاه شعار مینوشت، یک بار او را گاردیها دنبال کرده بودند، پاسبانی آمد و گفت: حسن تحت تعقیب است. خیلی نگرانش شدم. مستاجری داشتیم که شاهدوست بود. حسن عکس شاه را آورد جلوی چشمش آتش زد.
حسن و خیلیها عمرشان را در جبهه گذراندند. هر وقت زنجان میآمد ناراحت میشد. خیلی اهل بگو و بخند نبود. کم حرف بود.
به مادرش میگفتم: حسن میآید اینجا دوست دارم شاد باشیم و بخندیم. هر بار که میآمد مرخصی بیشتر خانهی دوستانش میرفت. میگفتم: خونه باش، اقوام و فامیل برا دیدنت میان. چرا این قدر اخمو شدی؟ به مادرش گفته بود: من دیگه نمی تونم بخندم. خیلی از دوستام زیر آتش دشمن موندن. نتونستن عقب بیان. ما رو صدا زدن و نتونستیم کمکشون کنیم.
حسن به انقلاب ایمان داشت و میگفت: انقلاب برای ما از هر چیز دیگه ای باید مهم تر باشه. به مملکت ما تجاوز کردهان و باید دفاع کنیم. دیر به دیر مرخصی میآمد. این جا هم که میآمد وقتش صرف مبارزه با ضد انقلابها میشد، شب و روز آرزو و تلاشش این بود که انقلاب تداوم داشته باشد همیشه به بچهها سفارش میکرد و میگفت در مورد انقلاب جدی باشین و گذشت نداشته باشین.
مجید کیمیاقلم میگفت: در اهواز جوانی به انقلاب توهین کرد. از ماشین پایین آمد و او را دنبال کرد. هر چه گفتیم: حسن ولش کن! گفت: نه! در مورد انقلاب نمی تونم گذشت داشته باشم. اگه فرصت دست اینا بیفته هر کاری بتونن میکنن. به صلوات فرستادن و توبه کردناشون نگاه نکنین. از گروهکها منزجر بود و بارها با آنها درگیر شده بود.
مجاهدین خلق! کنار مزار پایین ادارهای داشتند که الان مدرسه شده است. حسن میگفت: نمی دونم اینا چه مرامی دارن؛ دختر و پسر قاطی هم میرن و میان. تا این که بعدها فهمیدیم اینها از روی هوس با هم ارتباط دارند و آرمان های خلق وسیلهی عیاشی آن هاست.
ما اصالتاً اهل روستای بالارود هستیم. داییها و عموهایش آنجا میشدند و به آنها سر میزد. شهید ناصر نجفلو، پسر دایی اش وقتی روحیات حسن را دید خوشش آمد و خواست برود بسیج ثبت نام کند. به مادرش گفته بود: ننه! این برنمی گرده تو او را وادار کن وصیتنامه بنویسه.
جنازهی ناصر هم نیامد.
برادرم حاج فیضعلی مرحوم، او را خیلی دوست داشت. هر بار که میشنید حسن آمده گوسفندی را برای قربانی کردن میآورد. همه خانه ما جمع میشدند. حسن را میدیدند و میرفتند. حسن اهل معاشرت نبود. حقوقش را در بین عده ای از اهالی فقیر اسلام آباد تقسیم میکرد. یک بار در سپاه برنج میدادند. حسن نگرفته بود. گفته بود: برنج را بین مردم تقسیم کنین. اسلام آباد زنی با چند تا یتیم نمی تونه یه مثقال برنج پیدا کنه! اون موقع شما…
یک عده هم با حرف حسن برنج نگرفته بودند.
حسن اسیر نفسش نبود. من که پدر حسنم نسبت به اخلاق و رفتار و کارهایش خیلی بیگانهام.
در نامه هایش مینوشت: ما از این ملت شرمنده ایم. ملت جلههها را به هتل تبدیل کرده اند. پیرزنی که یک عدد کمپوت میفرستد جبهه میگوید بیشتر از این در توانم نبود. ما آنها را در لیوان میریزیم و میخوریم.
حسن کمی خشک و تندمزاج بود ولی مهربان بود، خصوصا با مادرش و بچه ها. با آنها میگفت و میخندید.
در پادگان زنجان و پادگان امام حسن(ع) تهران مربی بود. غضنفر اسماعیلی تعریف میکرد: حسن مربی بسیار جدی بود. بند کفش هایش را محکم میبست و لباسش رو تمیز و مرتب میپوشید. انگاری که الان شب حمله اس. یه روز داشتیم غذا میخوردیم که یکی از مسئولین به نحوهی عملکرد حسن اعتراض کرد و گفت: آقا این قدر به نیروها سخت گرفته ای که میخوان فرار کنن.
حسن قاشق را به ظرف کوبید و گفت: مثل این که میخوایم رزمنده ای تربیت کنیم که مصمم باشد و سست عنصر نباشد. اگر فرار میکنن بهتره این جا فرار کنن تا این که از مقابل دشمن فرار کنن.
سفارش میکرد: هیچ نگران نباشین. چه بمانیم، چه برویم. درخت اسلام با خون بارور شده است. پس چه بهتر که خون ما پای این درخت بریزد.
مادرش همیشه میگفت: کاش چند تا پسر مثل حسن داشتم. با درگیری های کردستان-۱۳۵۸- به جبهه رفت. این جا نمی توانست آرام باشد. قبل از این که جبهه برود مثل بچه های عادی شهر بود بعد از جبهه، به کل اخلاقش عوض شد. مادرش تشک پهن میکرد. صبح زود میدیدم رخت خوابش نیست و روی زمین خالی خوابیده است. میگفت: مبادا به راحتی دنیا عادت کنید و کارهای دنیا باعث شود از نماز جماعت باز بمانید. نماز خواندن هایش هم راه با خضوع و خشوع بود. انگاری که کوچک شده باشد. نماز و روزه اش قضا نمی شد. وقتی مرخصی بود روزه میگرفت. میگفتم: ضعیفی، لااقل یکی دو روزی که این جایی، روزه نگیر. میگفت: روزهی قضا دارم باید بگیرم، منطقه نمی توانم بگیرم.
این شعر خیلی ورد زبانم بود:
گر نگه دار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
می گفت: پدر آن شعری که تو خیلی میخونی روی من تأثیر زیادی گذاشته هیچ وقت نمی ترسم.خودم را به خدا سپرده ام. یک بار گفتم: دیگه نرو جبهه! تو نوبتت رو رفتی!
گفت: امام نوبت رو جمع کرده. اجازه از پدرها در مورد دفاع و جهاد سلب شده. من یک کیلو خون دارم که در این راه گذاشته ام و به هیچ وجه نمی تونم بمونم.
امام فرموده بود: هرکس توانایی دارد باید در جبهه و جنگ باشد. حسن به حرف امام بود. از جبهه که میآمد نیم ساعت استراحت نکرده، میرفت سپاه دنبال کارهایش.
خانهی ساده ای داشتیم و در ساخت کمک میکرد. بچگی شاگرد بنا بود. خانه را که میساختم. مثل یک کارگر خاکها را در پشتش حمل میکرد. آن قدر کار کرده بود پوست پشتش کنده شده بود. حسن را سختیها ضد ضربه کرده بود.
باتقوا بود. در حیاط خانه مان دو خانواده مستاجر بودند. اگر زن هایشان بیرون میآمدند حسن خودش را پنهان میکرد. زمانی که خانه میآمد یا میخواست بیرون برود سرش را پایین میانداخت.
همیشه ساده و شیک و تمیز میپوشید پوتین هایش را واکس میزد. دوستانش میگفت: اگر حسن را عراقیها بگیرند از طرز لباس پوشیدنش میشناسند. محکم قدم برمی داشت. جلوی دوست و دشمن خودش را خسته نشان نمی داد.
نمی دانستم که حسن توی سپاه چی کاره است. میگفتم: حسن بشین خونه! میگفت: میرم بیرون. کار دارم.
اصرار میکردم که چه کاری؟
می گفت: جلسه داریم.
می گفتم: نرو! ناراحت میشدم چرا این بچه حرف گوش نمی دهد. بعد از رفتنش فهمیدم که حسن توی جنگ فرمانده بوده است.
آخرین باری که میرفت جبهه، مادرش رفته بود حمام پشت حسن کیسه بکشد. به مادرش گفته بود: این آخرین باری است که من رو میبینی!
از دم در او را راهی کردیم و به خدا سپردیم. رفت و نیامد تا ۱۴ سال. یکی از اهالی محسن آباد که در منطقه بود به دایی حسن گفته بود: گردان که محاصره شد، به من گفت: از این راه برمی گردی عقب. مواظب باش توی باتلاق نیفتی. از ناحیهی بینی زخمی شده بودم. آرم روی لباس من و خودش را کند به همراه نقشه ای که دستش بود داخل آب انداخت.
بعد از مدتها عکس هایی از شهدا آوردند رفتیم و آن عکسها را دیدیم. عکس حسن هم بود. حسن کم و بیش ریش داشت و آنها را زده بود. لخت بود و حوله ای از این طرف به آن طرف دوشش انداخته بود. از خیلیها پرسوجو کردیم از آزادهها و …
یکی گفت: موتور حسن را در یکی از شهرهای عراق دیده است. یکی گفت: او در فلان زندان عراق است و … تا مدتها از او خبر نداشتیم. مادرش یکسال بعد ازحسن فوت کرد. او را در قبر خالی حسن دفن کردیم. از زبان حسن شعری گفته ام که بر سنگ مزارش حک شده است:
بس که در فراق کویت نشسته ام
تو نیامدی از جزیرهی مجنون به دستم
دعا به پیر جماران کردم
و رخت از این جهان بستم
آمدم به خانهی تو
اکنون میهمان تو هستم
ثبت دیدگاه