یک شب از خواب بیدار شدم دیدم چراغ اتاق غلامحسن روشن است با خودم گفنم:بازم غلامحسن خوابش برده و چراغ روشن مونده!بلند شدم چراغ را خاموش کنم .رفتم اتاق غلامحسن داشت تو سجده گریه می کرد.همان جا دم در ایستادم.یک ساعتی توی سجده بود.از سجده که بلند شد چشم هایش کاسه خون شده بود.
گفتم غلامحسن چرا اینقدر گریه میکنی؟
گفت از خدا شهادت میخوام.
گفتم تا الان که با سختی گذراندی تاره اوقات خوشت بعد از اینه.سرش را پایین انداخت و گفت دنیا و خوشی؟!
به نقل از مادر شهید غلامحسن ناصر احمدی
ثبت دیدگاه