راوی:آقای حمید صدری فرمانده یکی از دسته های غواصی در عملیات کربلای ۵
روز بعد از عملیات کربلای ۵ که به موانع نگاه می کردم، واقعاً وحشت می کردم که ما چگونه از اینجا رد شدیم و در تاریکی شب یا علی گویان حرکت کردیم. وقتی از موانع خارج شدیم، حدود ۸۰ متر به خاکریز دشمن مانده بود که شهید بسطامیان شهید شد، مرحوم سید حسن سیادت مجروح شد،شهید یوسف قربانی ( که بعدا شهید شد) ماند و من. نزدیک تر شدیم و در میدان تیر عراقی ها در فاصلهی ۱.۵ متری از هدف تمرین شلیک می کردند و به همین دلیل بارش گلوله شدید بود.
من و شهید قربانی در حالت نیم خیز حرکت می کردیم. وقتی ۲۰ یا ۲۵ متر مانده بود، شهید قربانی گفت: “فیلمهای پارتیزانی را دیده ای؟” گفتم: “چطور؟” گفت: “دیده ای پشت سر هم می ایستند و به شکل نیم دایرهی کامل شلیک می کنند، ما هم داخل آب می نشینیم و نوبتی شلیک می کنیم.” من قبول کردم، داخل آب نشستیم، شهید قربانی یک نیم دایره کامل شلیک کرد و نشست و نوبت من که شد فقط یک تیر رها شد و اسلحه ام دیگر شلیک نکرد.با اینکه چند بار حتی داخل آب امتحان کرده بودم و می دانستم که شلیک می کند، اما هر چه کردم کارساز نشد. اسلحه را به آب انداختم. فقط ۹ نارنجک داشتم. باز به طرف دشمن حرکت کردیم. ۴ گلوله داخل آب به من اصابت کرده بود، اما همان طور که اسلحه ام شلیک نکرد، آن گلوله ها هم کارساز نشد.
۴ یا ۵ متر مانده به خاکریز، شهید یوسف قربانی هم گلوله خورد، از نزدیک به یک گوشش گلوله خورد و از گوش دیگرش خارج شد و به داخل آب افتاد. از داخل آب بیرون آوردمش دیدم، آخرین لحظات زندگی اش است. از دهان و دماغ و حتی چشمانش خون بیرون می زد چند بار به اسم صدا زدم، اما جوابی نشنیدم و شهید شد. گفتم: “یوسف تو هم رفتی. سلام مرا به بچه ها برسان.” تیرباری که اکثر رزمندگان ما را شهید کرده بود را شناسایی کرده بودیم. وقتی کاملاً از آب در آمدم و نزدیک تر شدم. دشمن به هیچ وجه به من تسلط نداشت که با گلوله بزند مگر اینکه با نارنجک می زد که من هم یک جا نبودم و سریع حرکت می کردم، ناگهان متوجه شدم شخص دیگری خود را به خط رسانده، دقت که کردم دیدم، شهید رضا چمنی است. یک طرف خط ما پاسگاهی بود به نام پاسگاه کوت سواری که رو به طرف پاسگاه خرمشهر ایستاده بود و صدا می زد، اصغر نقدی بیا. دو بار صدا زد اما چون سرپا بود با گلوله زدند و شهید شد و به آب افتاد .
من یک لحظه نگاه کردم دیدم در خط ما هیچ کس نیست. به طرف سنگر تیربار دشمن حرکت کردم، چون هوا کاملاً تاریک بود مرا نمی دیدند. آرام از خاکریز بلند شدم و داخل سنگر را نگاه کردم. دیدم ۲ تیربار گذاشته اند و پنجره ها را باز کرده اند و ۲ تیربار را حالت قیچی بیرون آورده اند . ۲ نفر پشت تیربار نشسته بودند . ۲ نفر هم فقط برای قطار آنها گلوله ردیف می کردند و یک نفر هم از بیرون مهمات می آورد . من هم در آن مسیر نارنجکها را انداخته بودم، فقط ۲ نارنجک داشتم. نارنجک را کشیدم. وقتی نارنجک را می کشیم تا عمل کردن نهایت ۶ ثانیه زمان می برد.
من به مدت ۳ ثانیه در دستم نگه داشتم تا سریع عمل کند و در شمارهی ۴ آرام دستم را بردم کنار تیربار و از پنجره به داخل انداختم. آنها متوجه نشدند اما کسی که مهمات می آورد مرا دیده بود، مهمات را زمین انداخت و خود فرار کرد. چون سنگر بسته بود نارنجک به شدت عمل کرد و درجا ۴ نفرشان به درک واصل شدند و نفر پنجم در حال فرار زخمی شده بود. وقتی نارنجک عمل کرد دیدم یک نارنجک در نیم متری من افتاد، این نارنجک را همان فردی که مجروح شده بود انداخته بود.
در عرض چند ثانیه صدها فکر کردم که چه کنم خواستم با دست بردارم و بیندازم یا با پا بزنم. گفتم شاید زمان نباشد نهایتاً حالت سجده نشستم و گفتم هر چه باداباد. منفجر شد و آتش سیاهی از آن بلند شد. ۵ ترکش به پشتم اصابت کرد اما اینگونه نبود که مرا از پای در آورد. چون قسمتهای نرم گوشت ترکش خورده بود اثرگذار نبود. در ان حال حاج عباس راشاد رسید و او اولین نفری بود که از گروهان شهید ابوالفضل خدامرادی رسیده بود.
بعد از آن از سمت راست ما گروهان خدامرادی به فرماندهی شهید ابوالفضل خدامرادی حرکت می کرد، وقتی به سیم خاردار رسیدند ابوالفضل خدامرادی شهید شد و پشت سرش معاونش هم شهید شد. بی سیم چی که حسین رستمی بود، وقتی آقای اوصانلو سراغ آقای خدامرادی را می گیرد نمی گوید شهید شده تا روحیهی آنها تضعیف نشود و می گوید از من دور است، شما امرتان را بفرمایید من به ایشان می گویم.
آقای رستمی با اینکه فقط یک بی سیم چی بود به هر نحوی که بود بعد از شهادت شهید خدامرادی و شهید محمود سهرابی که معاون بود، گروهان را هدایت کرد.
ثبت دیدگاه