عملیات که تمام شد. خسته و کوفته میان صخره ها نشستیم. فرمانده تاکید کرد، به خاطر در امان بودن از دید هواپیماهای دشمن همه لابه لای صخره ها بنشینند.جای خلوتی بود. چشم اندازمان فقط سنگ بود و صخره. روی تخته سنگی لم داده بودم و با بی حالی به حرف های بچه ها که از عملیات می گفتند گوش می دادم. از شهادت دوستان می گفتند و متاثر می شدیم. از اتفاقات خنده دار که می گفتند به زور صدای خنده امان را خفه می کردیم.سرم را روی کوله پشتی گذاشتم روی صخره بالای سرم یک کبوتر را دیدم.از صدای تیر و ترکش و خمپاره هیچ پرنده ای در آنجا نمانده بود. کبوتر سرش را مدام تکان می داد. بلند شدم رفتم کنار صخره، کبوتر از جاش جم نخورد از جیره جنگی مقدار نان ماننده بود خورد کردم و جلوش ریختم اما هیچ اعتنایی به آن نکرد فقط به آن سوی صخره نگاه می کرد. یکی از بچه ها گفت:پاشین بریم دورتر شاید پایین بیاید و بخورد. همه بلند شدیم و راه افتادیم. هفت هشت متر که فاصله گرفتیم خمپاره ای درست خورد به همان جایی که لحظه ای پیش نشسته بودیم. وقتی برگشتم کبوتر به آرامی بال گشود و در اوج آسمان تبدیل به یک لکه سفید شد.
ثبت دیدگاه