حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
پیش به سوی بیت المقدس(قسمت هفتم)
0

خاطرات سردار محمدتقی اوصانلو از عملیات فتح خرمشهر(۷) برای پاکسازی نخلستان ،خاکریزها وکانال ها به چندگروه تقسیم شدیم. از نیروهای دشمن هرکس مقاومت می کرد کشته می شد.تعداد اندکی اسیر شدند وبقیه را تار و مار کردیم. راه مان را ادامه دادیم و به دو طبقه‌ ها در نزدیکی جاده و بیرون خرمشهر رسیدیم.عراقی ها […]

پ
پ

خاطرات سردار محمدتقی اوصانلو از عملیات فتح خرمشهر(۷)

برای پاکسازی نخلستان ،خاکریزها وکانال ها به چندگروه تقسیم شدیم. از نیروهای دشمن هرکس مقاومت می کرد کشته می شد.تعداد اندکی اسیر شدند وبقیه را تار و مار کردیم. راه مان را ادامه دادیم و به دو طبقه‌ ها در نزدیکی جاده و بیرون خرمشهر رسیدیم.عراقی ها در دو طبقه ها مستقر بودند.آنجا محل تجمع شان بود. آسایشگاه داشتند.اینجا درگیری مان طول کشید.از داخل ساختمان تیرانداری می کردند.پاکسازی دو طبقه ها تا ساعت پنج صبح طول کشید و پایمان به اهواز-خرمشهر رسید.روی جاده زیاد درگیر نشدیم.عراقی ها خیلی زود پا به فرار گذاشتند و مقاومت جدی نکردند.خاکریزی که عراق در طول جاده زده بود خاکریز دو جداره بود.

جلوتر از ما هیچ نیرویی نبود.در خط مقدم درگیری ها بودیم.خودمان را کشیدیم پشت خاکریز و بچه ها را آرایش دادیم و هوا روشن نشده، خودمان را جمع و جور کردیم و نمازمان را روی جاده خواندیم.

از اهواز که به طرف خرمشهر می رفتیم.بعد از دو طبقه ها یک پل بود؛حالا هم هست.این طرف پل ما مستقر بودیم و ان سوی پل هم عراقی ها.[۱]

علاوه بر این عراقی ها در خاکریز روبه رویی هم مستقر بودند.تعداد زیادی از جنازه های دشمن در منطقه مانده بود.نزدیک موانع ایجاد شده در اطراف خرمشهر بودیم.میله های بسیار بلند و تیرآهن ها را درزمین کاشته بودند تا ایران نتواند چترباز پیاده کند.انواع خودروها را هم به شکل عمودی کاشته و شکل طبیعی را به هم ریخته بودند.

آفتاب که بالا آمد در طول خط، حدود یک کیلومتر رفتیم و به یک سه راهی رسیدیم که به طرف«مارد»می رفت.

حمید آقا باکری با تعدادی از نیروها در پشت خاکریز مارد در مسیر جاده بودند.ما از یک سمت به جاده رسیده بودیم و آنها هم از سمت دیگر.خوش و بش کردیم و خسته نباشیدی به هم گفتیم.پرسید:«کجا هستید؟»

گفتم:«ما یک کیلومتری جلوتر روی جاده کنارپل هستیم و کسی جلوتر از ما نیست.»

مقداری با حمیدآقا راجع به عملیات و وضعیت نیروهای عمل کننده صحبت کردیم و معلوم شد که خرمشهر را محاصره کرده ایم.من برگشتم.هنوز صبح اول وقت بود.بچه ها خسته بودند و از سر شب در حال جنگ و گریز بودیم.ازتک و تا افتاده بودیم.سنگرهای عراقی را گشتیم و مهمات مورد نیازمان را جمع کردیم،حالابرای‌دفع پاتک دشمن آماده بودیم.

در این حین یک گردان زرهی از ارتش برای کمک به محاصره خرمشهر در خط به ما پیوستند.با آمدن آنها تا حدودی خیالم راحت شد‌که اگرعراقی ها پاتک کردند، این ها هم کمک مان می کنند.در خط مستقر شدند.هنوز از عراقی ها خبری نبود.به بچه ها گفتم تا خبری از دشمن نشده استراحت کنیم.خط در آرامش بود.اما این آرامش زیاد دوام نیاورد.حوالی ساعت ۸ صبح دیدیم عراقی هاکم‌کم به جنب‌و‌جوش آمده اند و می‌خواهند پاتک کنند.حدود ساعت ۹ پاتک شروع شد؛با شدت و حدت هر چه تمامتر.

موقع درگیری دیدم یک وانتی به طرف ما می‌آید.نزدیکترکه شد شناختیم؛محسن چهل امیرانی[۲]پشت فرمان بود.

گفت:«شما هنوز اینجا هستید؟وقتی از شما جدا افتادم حس‌کردم همه عقب نشینی کردند.بعد دیدم از شما خبری نیست،اما درگیری به شدت ادامه دارد.فهمیدم که چه خبر است.وانت پر از موشک آرپی جی را برداشتم و خودم را به شما رساندم.»

با آمدن یک وانت گلوله آرپی جی دست و بالمان از لحاظ مهمات باز شد.

محمود وطن زاده[۳]،مصطفی حمیدی و عبدالله بسطامیان یک لحظه بی کار نبودند و مرتب شلیک می کردند.به خاطر فشار وارده به پرده گوش وطن زاده بعد از چندین شلیک از هر دو گوشش خون آمد.بعد هم از گوش های مصطفی و عبدالله.

اصغرداودی از پشت خاکریز بلند می شد، شلیک می کرد و دوباره می نشست.یک لحظه که می خواست بلند شود به دلم افتاد که این آخرین شلیک اصغر است.از پیراهنش گرفتم و به طرف خودم کشیدم.وقتی کنارم افتاد،دیدم تیر دشمن کلاه آهنی را سوراخ کرده و پیشانی اش را شکافته است ،درآغوشم گرفتم ،شهادتین گفت.زیر لب زمزمه می کرد یا حسین…یا حسین…

دیدم اصغر رفتنی است و‌ رمق چندانی ندارد،با‌عبدالله بسطامیان جسم خونین اصغر را داخل‌آمبولانس گذاشتیم؛ولی او در همان حال شهید شده بود.

عراقی ها جلوترآمده بودند ودرگیر بودیم.فشار زیادی روی ما بود.به قدری به همدیگر نزدیک شده بودیم که این طرف خاکریز ما بودیم و آن طرف خاکریز عراقی ها.به همدیگر نارنجک پرتاب می کردیم.عراقی ها که سمت ما نارنجک می انداختند، نارنجک ها را می قاپیدیم و به خودشان برمی گرداندیم.وقتی نارنجک هایمان ته کشید شروع کردیم به پرتاپ کردن سنگ و کلوخ.معطل هیچ چیز نمی شدیم.دست دراز می کردیم زمین هرچه به دست مان می آمد پرت می کردیم طرف شان.بچه ها به شدت درگیر شده بودند.یک قبضه خمپاره شصت عراقی ها افتاده بود کنارمان ،پنج نفری قبضه خمپاره را برداشتیم و رفتیم آن طرف پل؛کریم بیات،بسطامیان،حمیدی، نجفلو و من. عراقی ها متوجه تغییر موقعیت ما نشدند.

با خودمان دو گونی پر از گلوله خمپاره هم بردیم.در آن طرف پل قبضه خمپاره را مسقر کردیم و شروع کردیم به شلیک خمپاره ۶۰ ؛برسر عراقی ها خمپاره می ریختیم.حمیدی داشت با تیربار نیروهای جلویی را می زد و کریم بیات هم با خمپاره پشت سرشان را.

عراقی ها به خیال اینکه در آن سوی پل کسی نیست از روی جاده با جیپ به طرف ما آمدند و من یک لحظه دیدم جیپ از من رد شد و رفت.بچه های ما تمام حواس شان به جلو بود و متوجه جیپ نبودند.عراقی هایی که داخل جیپ بودند من را دیدند.از پشت سرشان ایست دادم.دوبار بلند گفتم:«قف…قف»

جیپ ایستاد.هر چهار کلاه سبز عراقی دستشان را بلند کردند.ازهمدیگر ۴-۵ مترفاصله داشتیم.اسلحه را گرفتم طرف شان، انگشتم روی ماشه بود که اگر دست از پا خطا کنند بزنم.

به نظرم آمد قصد دارند خودشان را تسلیم کنند.اما سلاح ها را زمین نگذاشتند و همان طور نشستند.چند لحظه گذشت.دونفرشان سلاح‌را‌انداختند.اشاره‌کردم یک نفر‌دیگر هم ‌سلاحش را بیندازدتوجهی‌نکرد.گفتم‌اگر‌می خواستند تسلیم شوند که به ‌حرفم گوش می دادند.تصمیم گرفتم بزنمشان.

سلاح را در دستم فشردم و خودم را جمع کردم که شلیک کنم؛ عراقی ها اسلحه ها را نینداختند.

توی دلم توکل بر خداکردم و ماشه را کشیدم اسلحه چکی کرد و گلوله ای شلیک نشد!دلم هری ریخت پایین.عرق سر و صورتم را پوشاند.یک لحظه همه چیز را تمام شده دیدم.خداحافظ زندگی، خداحافظ جنگ ،من هم این گونه شهید شدم!…

خشابم خالی بود و چهار عراقی نگاهم می کردند.هر لحظه خودم را آماج گلوله های عراقی ها می دیدم.یکی از عراقی ها اسلحه را گرفت طرف من ،خودم را نباختم،تنها چیزی که به ذهنم رسیدمی توانم بکنم این بود که بدوم طرف عراقی ها و قبل از اینکه آنها کاری بکنند دست به یقه شوم و بگیرمشان زیر مشت و لگد.

به حول و قوه الهی در خودم این آمادگی را می دیدم.بی آنکه تعلل کنم شروع کردم به دویدن.چند قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از چهار عراقی با اصابت گلوله مغزش متلاشی شد و افتاد.

بلافاصله دومی هم نقش زمین شد.او هم ازمغزش هدف گلوله قرار گرفت در جایم میخکوب شدم.نیروهای ما همگی درگیر بودند و اصلا متوجه ما نبودند.برگشتم سمت نیروهای خودمان یک نفر از زیر پل بیرون آمد.به نظرم آمد، او این ها را زده؛ نشناختمش.

مصطفی که با تیربار شلیک می کرد تازه متوجه ما شد لوله تیربارش را برگرداند و دو عراقی کنار جیپ را هم او به رگبار بست.خیالم راحت شد.درگرماگرم درگیری ها برگشتم کنار پل که ببینم آنکه عراقی ها را زدکی بود؟هیچ کس را ندیدم.هر چه گشتم دور و بر پل کسی نب

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.