خاطرات سردار محمدتقی اوصانلو از عملیات فتح خرمشهر(۳)
نهم اردیبهشت ماه ساعت ۱۲:۳۰ شب مرحله اول عملیات آغاز شد.سرآغاز درگیری ها با تیپ کربلا بود.از اینکه در مرحله اول عملیات حضور نداشتیم همه بچه ها دلگیر بودند اما فرماندهان اطمینان دادند که ما هم وارد عمل خواهیم شد.
تیپ۸ نجف زیرنظرقرارگاه فتح به فرماندهی غلامعلی رشید از سپاه و سرهنگ مسعود منفرد نیاکی از ارتش عمل می کرد.همان شب از دانشگاه جندی شاپور حرکت کردیم و صبح به منطقه عملیاتی رسیدیم.نیروهای ما در مرحله اول از رودخانه کارون عبور کردند.۳۰-۲۵ کیلومتر پیش رفتند و به جاده اهواز خرمشهر رسیدند.
موفقیت رزمندگان اسلام در عبور از کارون خبر خوشحال کننده ای بود.همان جا مطلع شدم که تعدادی از نیروهای ارزشی زنجان از جمله اکبرمنصوری که در تیپ ۷ولی عصر فرمانده گردان بود بر روی جاده اهواز -خرمشهر شهید شده است.وقتی ما به منطقه عملیاتی رسیدیم دشمن هنوز پاتک نکرده بود.
گردان ما درخط مستقر شد.ما بایستی هم جلوی پاتک عراق را میگرفتیم و هم مرحله دوم عملیات را ادامه می دادیم اما دو پاتک سنگین و پشت سر هم عراق، عملیات را به تاخیر انداخت.
شب دوم عملیات عراق دست به پاتک سنگین زد.حسن آندی با تعدادی ار نیروهای گردان رفتند تا جلوی پاتک را بگیرند.ما هم در این مدت در محوری که در اختیارداشتیم پاتک ها را دفع می کردیم.تا چشمم به حسن آندی افتاد دیدم رنگ به چهره ندارد.رنگ صورتش به زردی می گرایید.دل نگران شدم پرسیدم:«چی شده؟»
گفت:«بیا نگاه کن ببین چی شده ولی به کسی نگو.»
گفتم:«باشه.»
پشت خاکریز پیراهنش را بالا زد.دیدم ترکش پشتش را شکافته شاید چیزی حدود بیست در بیست سانتی متر زخم بود.از شب تا آن موقع زخمش پانسمان نشده بود، با باند جنگی زخمش را بستم و پانسمان کردم.گفتم :«برو بهداری.»
قبول نکرد وسوگند داد که به کسی چیزی نگویم.گفت:«حالم خوب است و می توانم ادامه بدهم.»
ما در خط حضور داشتیم و نیروهای اطلاعات تیپ مشغول شناسایی بودند و ما را هم به شناسایی منطقه بردند منتها فرصت زیاد نبود.فقط می توانستیم از خط خودمان یک چیزهایی ببینیم.
شانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ برای شروع مرحله دوم عملیات حرکت کردیم.باید تا دژمرزی پیش می رفتیم.اما به جای اینکه از جاده اهواز-خرمشهر با دشمن وارد نبرد شویم و گام به گام جلو برویم از ایستگاه حسینیه که در مرحله اول آزاد شده بود وارد شدیم.باید حدود ۲۰ کیلومتر می رفتیم و به دژمرزی ایران می رسیدیم.بعد وارد خاک عراق شده و دشمن را که به طرف ایران پدافند کرده بود دور می زدیم و به محاصره می انداختیم.مسیر حرکت ما از شمال غرب به طرف جنوب بود.یعنی به جای اینکه ازخاک خودمان حمله را شروع کنیم می رفتیم ازخاک دشمن و ازپشت سر محاصره می کردیم.تیپ ۲۷ محمد رسول(ص)به فرماندهی احمد متوسلیان وتیپ۱۴ امام حسین(ع) به فرماندهی حسین خرازی هم از جنوب به شمال نفوذ می کردند ودر دژ مرزی با همدیگرالحاق می کردیم و محاصره کامل می شد.
ارتباط بی سیم فقط با فرمانده گردان داشتیم.زیر باران توپ و خمپاره حرکت آغاز شد.ساعت ۱۰ شب بود که حدود بیست دقیقه بعد از ورود ما به خاک دشمن درگیر شدیم؛اما نه با نیروی تک وری که در خط مستقر است بلکه با نیروهای زرهی،نیروهای پدافند هوایی،توپخانه و فرماندهی دشمن درگیر شده بودیم.عراقی ها اصلا تصور نمی کردند از ۳۰ کیلومتر عقب از از آنها سر در بیاوریم به این خاطر غافلگیر شدند.
درگیری ها به شکلی شد که آدم ها و تانک ها قاطی هم شدیم .حدود۲۰۰ تانک دشمن خوابشان آشفته شده بود و به سوی ما تیر مستقیم می زدند.کم کم خودمان را در محاصره تانک ها می دیدم.همه جا دود و آتش بود و چشمچشم را نمی دید.صدمتر عقبترخاکریزی بودکه به علت فشارزیاد برگشتیم پشت خاکریز.اینجا تا حدی از تیرهای مستقیم تانک ها در امان ودیم.با حسن آندی و کریم بیات چند دقیقه ای مشورت کردیم و قرار شد با یک هجوم آنی تانک ها را غافلگیر کنیم و فرصت عکس العمل را از آنها بگیریم.گفتیم یک نفر یک نفر می رویم داخل تانک ها، نارنجک می اندازیم و برمیگردیم.حرف مانتمام نشده ،حسن آندی اولینداوطلب برای رفتن شد.گفتم:«تو زخمی هستی نرو.»
تند و تیز دوید و رفت، پرید روی یکی ازتانک ها.نارنجک را تو دستش آماده نگه داشته بود، از برجک انداخت داخل تانک و برگشت.نرسیده پیش ما صدای انفجار نارنجک ها را شنیدیم.
منورها آسمان بالای سرمان را روشن کرده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند.نفر بعدی رفت سراغ تانک دوم نارنجک را انداخت و برگشت.تفر سوم رفت سروقت تانک دیگر و این بار نارنجک را از لوله تانک انداخت تو.صدای انفجارها یکی پسازدیگری بهگوش میرسید.یک صحنه واقعیازجنگ آدم ها و تانک ها.جنگ گوشت و آهن.تیرهای مستقیم تانک ها به نیروها می خورد و تکه پاره شان می کرد.ما وارد محوطه لشکر زرهی دشمن شده بودیم.وضعیت به قدری آشفته بودکه تانک ها در آن واویلای جنگ و گریز با همدیگر تصادف می کردندو راه فرارهمدیگر را می بستند.
یک لحظه برگشتم سمت حسن آندی قیافه اش به قدری نورانی شده بود که در تاریکی قیافه اش را به وضوح می دیم.با هیجان تکبیر می گفت و می دوید سمت تانک ها. از دستش گرفتم و گفتم:«چی شده چرا چنین می کنی کجا می روی؟»
گفت:«نباید بگزاریم تانک ها فرار کنند.»
دستش را از دستم بیرون کشید و به راهش ادامه داد.در حالی که تکبیر می گفت رفت بالای تانک،نارنجک را انداخت داخل تانک و برگشت.نارنجک منفجر شد.با این حرکت روحیه بخش آندی بچه ها به وجد آمدند و یکی پس از دیگری حمله بردیم طرف تانک ها.درگرماگرم جنگ چند نفر از نیروهای توانمند مثل حسن آندی،علی یوسفی،مسعود منتجب نیا و…را دیگر ندیدم ،نفهمیدم کجا رفتند.
یک لحظه همه جا ظلمات شد و هیچ جا را ندیدم.حتی یک منور در آسمان نبود.تانکی در تاریکی به ما نزدیک می شد دور و برم را نگاه کردم مصطفی حمیدی[۱] را دیدم که آرپی جی تو دستش بود.گفتم:«مصطفی همه جا تاریک است یک موشک بزن دور و برمان روشن شود.»
مصطفی تانکی را که به سوی ما می آمد نشانه گرفت.چشم دوخته بودم به او ،قلبم به شدت می زد.مصطفی موفق می شود آرپیجی را به هدف بزند یا نه؟تانک خیلی نزدیک شده بود.صدایش را شنیدم که زیر لب زمزمه می کرد:«و ما رمیت اذا رمیت ولکن الله رمی…»[۲]
گلوله را شلیک کرد و درتاریکی گلوله آرپی جی مثل تیری که از چله رها شده رفت خورد درست بین برجک و بدنه تانک. برجک از تانک جدا شد.
به قدری این صحنه زیبا و تماشایی بود که محو تماشا شده بودم و از دور و برم بی خبر.یک لحظه دیدم چیزی نمانده برجک بیفتد روی سرمان.از صحنه دور شدیم.از شدت انفجار زمین زیر پایمان به شدت لرزید.
مهارت مصطفی حمیدی در شلیک آرپی جی همه مان را درحیرت فرو برد.شکار تانک ها با آن کیفیت آن هم در دل تاریکی شب، اتفاق نادری بود.جایی راکهگلوله آرپیجی مصطفی خورده بود دراصلاح نقطه ثقل تانک می گویند که حتی تانک تی-۷۲ هم از ازآن نقطه آسیب پذیر است.تانک در آتش می سوخت و اطرافش را روشن کرده بود.کریم بیات سعی می کرد تیروها خیلی پخش نشوند.
[۱]-بعدها در لشکر عاشورا فرمانده گردان شد و به افتخار جانبازی نایل آمد.
۱۸-…واین تو نبودی که انداختی بلکه خدا انداخت (سوره انفال آیه )
ثبت دیدگاه