پس پدر کی ز جبهه می آید
باز کودک ز مادرش پرسید
گفت مادر به کودکش که بهار غنچه ها و شکوفه ها که رسید
باز کودک ز مادرش پرسید کی بهار و شکوفه می آیند
گفت مادر که هر زمان در باغ غنچه ها لب به خنده بگشایند
روز دیگر سراغ باغچه رفت کودک ما به جست و جوی بهار
دید لب بسته است غنچه هنوز بر لب غنچه نیست بوی بهار
گفت ای غنچه های خوب چرا لبتان را ز خنده می بندید
زودتر بشکفید و باز شوید
آی گلها چرا نمی خندید
گاه با غنچه ها سخن می گفت
گاه خواهش ز غنچه ها می کرد
گاه گلبرگ غنچه ای را نرم با سر انگشت خویش وا می کرد!
قیصر امین پور
ثبت دیدگاه