من از ناصر ۴ سال کوچکتر هستم. زمان انقلاب چون با خانمها زیاد کار نداشتند، من خبرچین آنها شده بودم. ناصر و پدرم در زیرزمین خانه، اعلامیههای امام را کپی میگرفتند و من سرکوچه میایستادم تا اگر مأموران آمدند خبرشان کنم.
یکبار جلوی مسجد قاسمیه مردم شلوغ کرده بودند و شعار ضدشاهی میدادند، مأموران ساواکی داخل کوچه ریختند یکی از آنها اسلحهاش را به سوی مردم کشیده و مردم را ترسانده بود؛ ناصر وقتی که این صحنه را دیده بود از دست ساواکی اسلحه را گرفته و او را به زمین پرت کرده بود. از مسجد قاسمیه تا نزدیکیهای امجدیه ناصر را تعقیب کرده بودند و نهایتا در امجدیه دستگیر شده بود. ناصر خیلی عصبانی شده بود و وقتی سوار ماشینش میکردندد، پایش را به جلوی ماشین تکیه داده و آن طرف ماشین را بریده و از دست مأموران فرار کرده بود، در این حال چون دستبند دستش بود ناچار از دیوارهای امجدیه به طرف قاسمیه رفته و آنجا یک قفلساز دستش را باز کرده بود. حوالی ساعت ۳ نصف شب به خانه آمد به خاطر همین درگیری و فرار از دست گاردیها پدرم به ناچار ریش و موی ناصر را با تیغ زد و او را راهی تهران کرد چون همه شهرستانها او را میشناختند به ناچار با آن وضع با یک عینک دودی به تهران رفت و در آنجا ماند تا امام آمد. بعد از آمدن امام مدتی در پیش ایشان بود.
وقتی که خواست به جبهه برود در همین بالکن با ما خداحافظی کرد و به گوشم گفت: زهرا دعا کن. من اگر قبل از آزادی خرمشهر به اینجا نیایم خیلی شرمنده شما میشوم. دعا کن بروم فقط. دلم پرمیزند، میترسم من بروم قبل از اینکه برسم خرمشهر آزاد شود من هیچ کاری نتوانم انجام دهم. وقتی جنازهاش را آورند، من به این فکر میکردم که او میگفت خرمشهر آزاد میشود و من میآیم. چطور شد که او را تشییع میکنیم اما هنوز خرمشهر آزاد نیست که یک دفعه دیدم صدای بلندگوها بلند شد «خرمشهر آزاد شد» به راستی جا خوردم که عجب وعدهای داده بودی و به آن عمل کردی.
راوی: خواهر شهید
ثبت دیدگاه