حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

سه شنبه, ۲ بهمن , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6383 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
هنوز نمرده ایم(به یاد شیر بچه های خیبر)
5

اسماعیل ملهونی متولد سال ۱۳۴۲ بود و بارها در جبهه های جنگ حضور یافت و چند بار مجروح شد. وی از مداحان دوران دفاع مقدس بود که با صدای گرم خود شور ایثار و شهادت طلبی را در رزمندگان اسلام زنده نگه می داشت. اسماعیل ملهونی در جرگه جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی نیز قرار داشت. […]

پ
پ

اسماعیل ملهونی متولد سال ۱۳۴۲ بود و بارها در جبهه های جنگ حضور یافت و چند بار مجروح شد. وی از مداحان دوران دفاع مقدس بود که با صدای گرم خود شور ایثار و شهادت طلبی را در رزمندگان اسلام زنده نگه می داشت. اسماعیل ملهونی در جرگه جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی نیز قرار داشت. وی در هفتم اردیبهشت ماه و آبان ماه سال ۶۲ و اردیبهشت ۶۳ به مدت ۳ بار به درجه جانبازی نائل آمد. سرانجام در تاریخ ۲۶ دی ماه ۱۳۹۴ به جمع یاران شهیدش پیوست.روحش شاد/یادش زنده

خاطره زیر مربوط به عملیات خیبر در سال ۶۲ می باشد که زنده یاد اسماعیل ملهونی روایت کرده است.

******************

شب به همراه گردان ها حرکت کردیم.البته قبل از ما گردان ولی عصر(عج)و امام حسین(ع)در مرحله اول عمل کرده بودند.من در سازماندهی مجدد گردان نیروی تبلیغات بودم.من و رحیم بیات[۱] با بچه های گردان قاطی نمی شدیم.سوار کمپرسی های غنیمتی شدیم و کنار دژ مرکزی آمدیم.ازآنجا با قایق ها به اسکله شهید بقایی[۲] رفتیم.اسحه و مهمات به نیروها داده شد.دوباره سوار کمپرسی شدیم.راننده چراغ خاموش با سرعت تمام می رفت و یکدفعه ترمز می گرفت.همه می افتادند روی هم.نوک اسلحه بغل دستی ام خورد بهم.پس از کلی راه رفتن فهمیدیم مسیر را اشتباه رفته ایم.درست رفته بودیم سمت عراقی ها.دوتا آرپی جی خورد دو متری کمپرسی و منفجر شد.دونفر از بچه ها زخمی شددند.ازکمپرسی پریدیم پایین..خیلی خسته و داغون بودیم.نمی دونستیم کجاییم!.فرمانده گردان و گروهان را گم کرده بودیم.سرگَردان می گشتیم،تا اینکه حبیب گوزلیان[۳] را دیدیم. زخمی شده بود. او مسئول دسته بود.با رحیم بیات قاطی دسته حبیب شدیم.رفتیم جلو.در راه عباس تاران[۴] را دیدم.حبیب گفت:بچه ها را گم کرده ایم.عباس گفت:برید بچه ها جلو اَن.رفتیم به طرف خط.در راه افتادم توی آب.خیس شده بودم.هوا سرد بود.بچه های گردان داخل کانال مستقر بودند.کانال جا نبود.سرد بود.گفتند برید جلو.سر ستون من بودم پشت سر من مهرداد فرهاد خلیفه[۵] بود و بعد رحیم رحیمی[۶] و پشت سرش اسماعیل حیدری[۷] و بقیه نیروها.حدوداً پانصد متری بچه ها را که کف کانال ولو شده بودند،رد کردیم.پاها و کمرم درد می کرد.مجید غلامحسنی[۸] با فاصله کمی از من می آمد.گفتم مجیداون طرف کانال یه جیپ عراقی هست بریم اونو بیاریم؟

گفت بزار کمی هوا روشن بشه خودم میرم میارمش.

زیر پایمان پراز جنازه ه های عراقی ها بود.معلوم بود دیشب بچه ها حسابی جنگیده اند.

بعد از طلوع آفتاب مجید می خواست برود و جیپ را بیاورد.همین که بلند شد تیری به پیشانی اش خورد و افتاد.تیرمستقیم تانک زد و بخشی از دیواره کانال ریخت روی مجید.

روبروی کانال تانک های تی ۷۲ عراق آرایش گرفته بودند و رویشان قناسه چی ها-تفنگ های دوربین دار روسی(سیمینوف)مستقر بودند.آن ها کاملا بر کانال تسلط داشتند.انگشتت را بالا می بردی،می زدند.ما هم بین نیروهای خودمان و عراقی ها بودیم.

کمی آن طرف تر سه تا بسیجی ۱۳-۱۴ ساله بودند.تیرقناسه خورد به پیشانی یکیشان.آن دو نفر مرا صدا زدند وگفتند:برادر از پیشونی دوستمون خون اومده.جعبه کمک های اولیه را از کمرم باز کردم و انداختم آن طرف و گفتم پیشونیش را ببندید و برید عقب،اینجا نمونین من خودم دوستتون رو میارم.

تانک ها با تمام قوا اطراف کانال را می کوبیدند.خاک روی جنازه ها می ریخت.چندنفر بیشتر نمانده بودیم.وقتی تانک ها نزدیک کانال می شدن.نارنجک می انداختیم.در آن شلوغی من بین رحیم رحیمی و اسماعیل حیدری بودم.این دو نفر خیلی همدیگر را دوست داشتند اصطلاحاً یک روح در دو بدن بودند.اسماعیل گفت:اسی به پهلوم نگاه کن ببین چی شده؟بادگیرش را بالا زدم،ترکش میخ مانندی بهش خورده بود.خواستم بکشم و دربیاورم دیدم در نمی آید.گفتم اسماعیل میخه!تا ته رفته نمیشه درآورد.

اسماعیل سرش را پایین انداخته بود،یک لحظه بلند شد و ایستاد.تیری به سرش خورد و افتاد روی پاهای من.خم شدم تا بلندش کنم.ترسیدم رحیم او را ببیند.مطمئن بودم اگر رحیم بفهمد اسماعیل شهید شده خیلی ناراحت می شود،پتویی انداختم روی اسماعیل،صدای خرخرش تا چند ساعت می آمد.آتش پاتک دشمن که فروکش کرد،رحیم گفت:اسماعیل کجاست؟

گفتم :اون طرف کاناله!

رحیم آن طرف خلیفه به تیربار تکیه داده بود.نزدیکی های ظهر،ناصراوجاقلو(کلامی)[۹] و کمال قشمی[۱۰] آمدند.تیرمستقیم تانک ها بخشی از کانال را پرکرده بود.عراقی ها در این قسمت کانال دید کامل داشتند.

داد زدم ناصر نیا!می زننت!ناصر خیز برداشت آن جا را پرید.همان لحظه تیر مستقیم خورد دو متریش.خواست خدا طوریش نشد.کمال از ناحیه دست زخمی شده بود.با باند زخمش را بستم.به ناصر گفتم:همه چی تمام شده!نه مهمات داریم نه غذا!

ناصر گفت:تو برو عقب و گزارش بده.

محل جنازه مجید و بسیجی کم سن و سال را به ناصر نشان دادم.تا بلند می شدی می زدند.بخشی از کانال را سینه خیز آمدم.شب هوا سرد بود و حالا که خورشید بالا آمده بود، هوا گرم بود.کانال طولانی و حرکت نیم خیز کلافه ام کرده بود.وسایلی که همراهم بود را درآوردم و انداختم.مقداری که آمدم طاهر[۱۱] را دیدم.خدابیامرز دستش را روی لبه خاکریز گذاشته بود و با دوربین به خط دشمن نگاه می کرد.

گفتم:آقا طاهر مواظب باش.بدجوری میزنن.ناصر اشتری[۱۲] و حمید احدی[۱۳] هم آمدند.با طاهر صحبت کردند و رفتند.گفتم:آقا طاهر چند نفر از بچه ها نوک کانال هستند.تعدادی زخمی و شهید هم آنجا مانده اند چی کار کنیم؟

گفت:چندتایی کمپوت و اسلحه جمع کن و ببر برای بچه ها.

۱۵-۱۰تایی کمپوت و مقداری مهمات جمع کردم.و لای چفیه گذاشتم انداختم روی کولم.با همان مکافاتی که آمده بودم برگشتم. تا به محل ریزش کانال رسیدم.مهمات و کمپوت را به طرف ناصر انداختم.در فاصله بین رفت وبرگشت من،رحیم فهمیده بود رنگش پریده بود.لب های سرخ رنگش کبود شده بود.اصلا نمی شد باهاش حرف زد.ناصر به من گفت:تو وضعیت خوبی نداری.برگرد پیش طاهر.

تابرسم پیش طاهر شب شده بود.طاهر گفت تو حالت خوب نیست برو بهداری.دوباره به طاهر هم سپردم که جنازه بچه ها آن جا زیر خاک ها مدفون شده است.

در برگشت خدا بیامرز یدالله ندرلو[۱۴] را دیدم سرش را به دیواره کانال تکیه داده بود تا رسیدم چشمش را باز کرد و گفت:اسی از کجا می آیی؟

گفتم از جلو؛در کانال وضعیت خیلی خرابه.بچه ها اون جا اوضاع خوبی ندارن.یدی گفت نگران نباش هنوز نمرده ایم.هیچ غلطی نمی تونند بکنند.یک شب قبل از اینکه خط بیاییم دلم گرفته بود.ازچادر زدم بیرون تا هوایی تازه کنم.دیدم خدا بیامرز-بهرام حیدری نیروهایش را دور خودش جمع کرده است و برایشان با آرامش حرف می زد.او هم در خیبر به شهادت رسید.

خدا بیامرز طاهر و یدی وررام اولدورم[۱۵] آمدند پیش ما به مجتبی شهبازی[۱۶] بابت شهادت محسن دلداری می دادند.

شب که شد درگیری ها شدت گرفت.بزن بزن عجیبی بود.من گیج زنان راه افتادم سمت بهداری.توپ های فرانسوی مثل باران می بارید.تویوتاها پر از زخمی و جنازه از خط می آمدند و می رفتند و هرچه می کردم نگه نمی داشتند.وضع خوبی نداشتم،۴۸ساعت بود نخوابیده بودم و غذا هم نخورده بودم.کمر درد شدیدی داشتم.والفجر۴ زخمی شده بودم.هنوز اوضاعم درست نشده بود.جنازه ها روی تویوتاها انباشته شده بود.یاد دسته حسینیه[۱۷] خودمان می افتادم.آن زمان جلوی علم دسته ی حسینیه،بیش از ۱۰۰۰تا گوسفندقربانی می کردند.تویوتاهای جهاد می آمد و گوسفندها را حمل می کرد.جنازه ها داغون بودند.یکی سر نداشت،یکی پا نداشت و هرکدام در وضعیتی بود.بچه ها تا آخر مقاومت می کردند.تا رسیدم اسکله خجالت کشیدم بگویم مرا هم ببرید عقب.خاکریزی دو جداره وسط آب زده بودند.جنازه ها را نفر به نفر بغل جاده خوابانده بودند و از این جا-موزه شهدا- تا مسجد غریبیه.

هرقایق سه جنازه می برد.تویوتاها پشت سر هم مجروحین و شهدا را می آوردند.گوشه ای نشسته بودم و چرت می زدم.پیرمردی آمد و گفت:می خوای بری او طرف؟

گفتم بله حالم بده!

وسط قایق دراز کشیدم.یک شهید این طرف و یک شهید آن طرفم،گذاشتند و آمدم دژ مرزی پیاده شدم.آمدم اهواز.دوباره برای پدافندی خیبر برگشتم خط.

راوی:مرحوم اسماعیل ملهونی

[۱] -درعملیات خیبر به شهادت رسید.

[۲] -شهید مجید بقایی فرمانده قوای یکم کربلا که قبل از عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

[۳] -در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

[۴] -جانباز

[۵]-در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

[۶]-*

[۷]-در عملیات خیبر به شهادت رسید.

[۸]-در عملیات خیبر به شهادت رسید.

[۹]-در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید.

[۱۰]-سال ۶۷ در بانه به شهادت رسید.

[۱۱]-شهید طاهر اوجاقلو که در عملیات خیبر به شهادت رسید.

[۱۲]-فرمانده ۲ تیپ ۳۱ عاشورا در عملیات بدر به شهادت رسید.

[۱۳]-فرمانده گردان امام سجاددر عملیات بدر به شهادت رسید.

[۱۴]-در عملیات خیبر به شهادت رسید.

[۱۵]-اصطلاح ترکی به معنای میزنم و می کشم

[۱۶]-در عملیات خیبر به شهادت رسید.

[۱۷]-حسینیه اعظم زنجان

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.