نیمـه ی دوم اسـفند ۱۳۶۳ بـود کـه عملیـات بـدر شـروع شـده بـود. مـن، همـراه بـا بـرادر منصـور عزتـی، علیرضـا مولایی عبدالله بسطامیان به طرف تهران حرکت کردیم. از ترمینال خزانه ی تهران، یک ماشین سواری گرفتیم و تـا خرم آبـاد لرسـتان رفتیـم. ازآنجـا بـا یـک ماشـین دیگـر خودمـان را بـه اندیمشـک و اهـواز رسـاندیم. از اهـواز بـه سـه راه فتـح رفتیـم و در آنجـا بعضـی از بچه هـای جهـاد زنجان را دیدیم.
عملیـات بـدر تـازه شـروع شـده بـود و کارهـای مربـوط به امـور مهندسـی در حال انجام بودند.. از بچه هـای همشـهری جـدا شـدیم. قصـد رفتـن به جزیـره ی مجنون را داشـتیم که گفتند منطقه، توسط ارتش عراق بمباران شیمیایی شده است.
شـب را در سـنگری خوابیدیـم و صبـح روز بعـد بـرای رفتـن بـه جزیـره ی مجنون آماده شدیم.
یـک قایـق بـزرگ پـر از مهمـات، کنـار آب پهلـو گرفته بـود. به مسـئول قایق اصرارکردیـم تـا مـا را هـم بـا خـود به طـرف خـط مقـدم ببـرد. او مخالفـت کـرد و گفـت: بـار مـن مهمـات اسـت. سـوار کـردن شـما اشـتباه اسـت و اگـر اتفاقـی در راه بیفتـد، مـن نمیتوانم پاسخگو باشم. هر طور بود او را قانع کردیم تا ما را با خود به جزیره ی مجنون ببرد.
امام جماعت
بچه هـای زنجـان دور هـم جمـع شـدند. حـاج میرزاعلـی رسـتمخانی هم از راه رسید. در آنجا باید یکی از دو نفر امام جماعت می شدند؛ یا برادر اکبر بروجردی، یا حمید احدی. همه ی رزمنده ها به عدالت و قرائت صحیح حمد و سوره ی آنها یقین داشتند.
این دو نفر به هم تعارف کردند؛ اما در آخر، حمید آقا را به جلو هل دادند. ما نماز ظهر و عصر را به امامت یکی از فرماندهان زنجانی، به نام حمید احدی اقامه کردیم. حاج میرزاعلی با منصور عزتی در حال صحبت کردن راجع به غواصی بودند. من اولین بار، کلمه ی غواصی را از دهان آنها شنیدم.
آنها می گفتند، بچه های غواص، سنگرهای کمین عراقی ها را زده اند. من معنی کلمه ی غواص را نمیدانستم.
شهادت فرمانده
بـرادر وهـاب کاظـم پـور کـه آن موقـع، پیـک گـردان بـود، بـا حمیـد احـدی بـه شناسایی مواضع دشمن رفتند. گردان حمید احدی باید در مرحله سوم عملیات بدر وارد عمل می شدند.
وهاب و حمید عصر به طرف ابوغریب بـه راه افتادنـد. حاجـی میرزاعلـی هـم آنجا بود. من یواشکی بلند شدم تا با حمید احدی به خط بروم.
من نه مسئولیتی در گردان داشتم و نه مثل آنها سابقه ی جبهه داشتم.
موقـع رفتـن، آهسـته بـه علیرضـا مولایی گفتم: من با حمید آقا بـه جلو میرم. اگه از تو چیزی پرسیدند، بگو رفته جلو.
حـاج میرزاعلـی به طـرف مـا برگشـت. علـی مولائـی گفـت: مـن هم با شـما میام.
همیـن حـرف او باعـث شـد تـا حـاج میرزاعلـی ، مانـع رفتـن مـن شـد و گفـت: تـو هـم برگرد. نرو
گفتـم: بابـا! مـن یـک نیـروی معمولـی ام. مـن یـک تک تیرانـدازم. بـه دردتـون می خورم. من رو هم بیرین. گفت: نه. من میگم نرو، نرو. گفتم: باشه. چشم.
من به سنگر برگشتم و با ناراحتی، در گوشه ای نشستم.
بعـد از حـدود یـک سـاعت و نیـم سـاعت چشـم انتظاری، وهـاب کاظـم پـور را دیدیـم کـه کمـرش را گرفتـه و درحالی که گریه می کند، به طـرف بچه ها می آید. چند دقیقه ی دیگر، درحالی که چند نفر پتوی سنگینی را حمل می کردند، به سنگرهای ِ مـا نزدیـک می شـدند ، وقتـی همـه دور پتـو جمع شدند ، پیکر خونین رزمنده ای داخل آن بود. مـن هـم مثـل بقیه به صـورت خونین رزمنده نگاه کردم. او کسـی نبود جز فرمانده گردان امام سـجاد(ع)، حمید احدی که موقع شناسایی منطقه، با تیر مستقیم به لقاءالله رسیده بود.
من می دانسـتم که او با وضو به شناسـایی رفته اسـت. یک خودکار پیدا کردم و روی لباسش نوشتم: شهید حمید احدی، اعزامی از زنجان.
تیـر مسـتقیم بعثی هـا، از گلـوی او خـورده بـود، جیب هایش را هـم خالی کردیم. چاقو بود که به زنجیر وصل شده بود. آن چاقو را من برداشتم. وسایلش را از جیبش خالـی کردیـم تـا در حـال حمـل بـه پشـت جبهـه از بیـن نـرود. چاقـو را بـه برادر حسـین محمدی تحویل دادم.
وهاب کاظمی که زخمی بود، به عقب برنمی گشت. برادر منصور عزتی گفت شرایط تو خوب نیست. خونریزی داری. برو عقب. او را سـوار آمبولانس کردند. شـاید شـهید احدی را هم با همان ماشـین به عقب برگرداندند.
گریه ی فرمانده
حـاج میرزاعلـی ، سـوار بـر موتـور تریـل سـفیدش از راه رسـید و پیـاده شـد. کسـی جرئت نکرد از شهادت حمید، چیزی به او بگوید.
حاجی میرزاعلی به محض پیاده شدن از موتور پرسید: حمید اومده؟ من خیلی تعریف حاج میرزاعلی را شنیده بودم. چهره ی پرصلابت و چابکی او، نشان می داد که فرماندهی جدی و قاطع است
فکـر می کـردم فرماندهـی مثـل او، تحمـل همـه ی سـختی های جبهـه و جنـگ را دارد و به آسـانی تسـلیم مشـکلات و موانـع نمی شـود. بـه نظـر مـن، اگـر خبـر شـهادت حمید را بشنود، خودش را نمی بازد و خم به ابرو نمی آورد.
عبدالله و حـاج منصـور، کمـی بـه هـم نـگاه کردنـد و چنـد قـدم بـه او نزدیـک شـدند. مـن و رزمنـدگان دیگـر، از گوشـه و کنـار بـه صحنـه نـگاه می کردیـم و منتظـر عکس العمل حاجی بودیم.
همین کـه خبـر شـهادت حمیـد را بـه او گفتنـد، حـاج میرزاعلـی منقلـب شـد. گو یـی انتظـار ایـن خبـر را نداشـت. مـن شـنیده بـودم کـه آن دو، دوسـتانی بسـیار صمیمی بودند.
حاجی، آرام آرام به طرف دجله رفت و کنار آب نشست. من هم آرام آرام، پشت سر او به راه افتادم.
حاجی، یک چوب کوچک از زمین برداشت و گل های کنار دجله را به هم زد. گو یی کودکی است که با گل و لای کنار آب، بازی می کند. مـن صـدای هق هـق گریـه ی او را می شـنیدم؛ امـا او متوجه حضور من در پشـت سرش نبود
جرئـت نداشـتم قدمـی به سـوی فرمانـده بـردارم. تـکان خـوردن شـانه هایش را می دیـدم. مشـغول خـودش بـود. بـا خـودش حرف میزد و با چـوب و گل و لای، بازی می کرد. بعد از چند لحظه، آبی به سروصورتش زد. به طرف موتورش برگشت، سوار موتور شد و رفت.
راوی: حسین اعلاپور برگرفته از کتاب پا به پای جنگ به قلم مسعود بابازاده
ثبت دیدگاه