شب دوشنبه بیست و دوم دیماه
اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین میگردد، همهی شبهای جبهه شب قدر است و از همینجاست که تاریخ آیندهی کرهی زمین تقدیر میشود؛ شبهایی که ملائکهی خدا نازل میگردند و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده است به معراج میبرند. شاید آن شب، شب قدر رضا نیز باشد؛ همان شبی که شهادت او تقدیر میگردد. خدا میداند.
آن شب قرار بود که ما همراه بچههای جهاد در عملیات شرکت کنیم، اما این کار انجام نشد و رضا(١) با همهی اشتیاقی که داشت صبورانه همه چیز را پذیرفت. آن شب او نشان داد که بسی بیشتر از آنچه از او میدانستیم اهل توکل و شجاع است.
دوشنبه بیست و دوم دی ماه، صبح زود، در کنار دژ اول
شب، گنجینهی رازهای نامکشوف خلقت و بطنی است که روز را در خود میپرورد. اکنون تاریخ، بعد از آن شب طولانی و سیاه کفر، به طلوع فجری دیگر رسیده است و از این پس هر روزی که میگذرد، با نزدیک شدن به صبح دولت حق، جهان روشن و روشنتر میگردد. اینجا منبع و منشأ آن نور عظیمی است که در وسعت جهان جلوه کرده است و البته ناگفته پیداست که جبهه نیز نور خود را مدیون شمس ولایت است، ولایت آل محمد صلواتالله علیهم اجمعین.
جهان هرگز باور نداشت که اینچنین روزهایی را ببیند. سالها بود که راه و یاد انبیا فراموش شده بود و ذخایر خدا نیز همچون ستارگانی که در ظلمت شب میدرخشند جز به چشم بیداران نمیآمدند، تا ناگاه خورشیدی دیگر متولد شد و انفجار عظیمی از نور، شب را شکست و ارادهی حق از وجود مؤمنینی که لایق آیینگی بودند تجلی یافت و آخرین عصر جاهلیت نیز با انقلاب اسلامی ایران سپری شد. خفتگان هنوز از طلوع فجر بیخبرند و نمیدانند که تاریخ در انتظار چه فردایی است. اما ای من! تو که نخفتهای؟ چشم باز کن و جلوهی ارادهی حق را از وجود این مجاهدان راه خدا ببین.
مأموریت دستهی یک از گردانِ… مشخص شده است: زدن خاکریز در یک محور تازه، نزدیکیهای پاسگاه شلمچه. قرار است که ما نیز به همراه آنان برویم. هیچ راهی برای آنکه از آینده باخبر شویم و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد. پس ای نفس، بر خدا توکل کن و صبر داشته باش! همه چیز از جانب اوست که میرسد و اینچنین، هر چه باشد، نعمت است.
معطی نوروزنژاد، دانشجوی سال سوم کشاورزی، دانشگاه باختران، بیسیمچی… ترکشی که آن روز بر تن او نشست و جای زخمی که بر پیکرش باقی مانده، سند افتخار او در پیشگاه رسول الله است. او بعد از یک دوره مداوای کوتاه در بیمارستان شریعتی، اکنون در یکی از روستاهای اسلامآباد زندگی میکند.
اینجاست که باید ما را شناخت و رمز پیروزی ما را دریافت. وقتی زخم ترکش بر تن او نشست، گفت: یا مهدی، یا مهدی، و بعد چیزی نگذشت که بر درد غلبه کرد. با کمال آرامش به دوربین نگاه کرد و خندید. خندهای که بیش از هر چیز پشت دشمن را میشکند. امیدواریم برادر نوروزنژاد اکنون در آن روستای دور اسلامآباد و یا شاید در جبهههای نبرد، هر جا که هست، پای تلویزیون باشد و در این تصویرها با همان سادگی و تواضع همیشگی، خاطرات خویش را تماشا کند.
صبح روز سهشنبه بیست و سوم دیماه
امروز روز میقات است و رضا با آفریدگار متعال وعدهی دیدار دارد. یکی از هواپیماهای خودمان که از بمباران خطوط دشمن باز میگشت، از بالای سرمان گذشت و پشت سر آن یکی از هلیکوپترهای هوانیروز. چیزی نگذشت که هواپیماهای دشمن نیز سر رسیدند. رعبی که خداوند در دلشان میاندازد فرصت عمل را از آنان باز میگیرد. هواپیمای دشمن با دستپاچگی بمبهایش را نزدیکی ما، در بیابان ریخت و فرار کرد.
در راه جزیرهی بوارین به یک ستون از رزمندگان بر خوردیم. آنها از کنار جادهای که با دو جدار خاکریز حفاظت میشد، به ستون یک عبور میکردند. یکی از رزمندگان اسلام میگفت: «داغانشان کردیم»، و صدای دلنشین رضا را از پشت سرم شنیدم که فریاد زد: «برای خشنودی امام زمان صلوات»، و عطر خوش صلوات در بوستانهای بهشت پیچید. فرمانده گردان که یک معلم لاهیجانی بود میگفت: یک سپاه دشمن در محاصرهی ماست و آنها همهی سعیشان را گذاشتهاند تا محاصره را بشکنند و نمیتوانند. میگفت باید قدرت اسلام را در این هنگامهها دید، و چه خوب میگفت. به یاد میآورم که صحبتهای دلنشین او چه خوب بر دل مشتاق رضا نشسته بود و تو گویی رضا وجود خود را در حرفهای او مییافت. از آنجا دیگر تا وعدهگاه ملاقات، نخلستانهای حاشیهی غربی جزیرهی بوارین، راهی نبود.
در مدخل جزیرهی بوارین، در لا به لای نخلستانها و قرارگاههای تسخیرشده، در وجود مجاهدان سبیل الله، سرنوشت محتوم و قریب الوقوع کرهی زمین به رأی العین ظاهر بود. فرمانده محور با یقینی کامل سخن از امدادهای غیبی میگفت و طلبهی همراه او شیرینترین لحظات جوانی خود را در جبهه یافته بود، و آن پیرمرد مشهدی پیام میداد: «به خانوادهام سلام میرسانم و میگویم اگر من شهید شدم اسلحهام را زمین نگذارید.» دیگر چه کسی میتواند این مؤمنین را از راه حقی که در پیش گرفتهاند باز دارد؟
رضا لحظه به لحظه به میقات و میعاد خویش نزدیک و نزدیکتر میشد، همان میقات و میعادی که در پیمان ازلیاش با خدا وجود داشت. بچههای جهاد کار خود را تمام کرده بودند و دستگاهها را به یک محور دیگر منتقل میکردند و ما هرگز نمیدانستیم که چه در انتظار ماست. شاید رضا میدانست که آنهمه برای رسیدن به جزیرهی بوارین اشتیاق داشت. او به دنیا آمده بود تا بیست و سه سال عمر خویش را برای رسیدن به این وعدهگاه ذخیره کند.
در حاشیهی غربی نخلستانهای جزیرهی بوارین، نقطهای هست که در آنجا رضا با سیدالشهدا (ع) وعدهی ملاقات دارد. آنجا کربلای اوست. از همان نقطه است که رضا همهی آن هزار و سیصد و پنجاه سال را به طرفهی العینی طی میکند و در عاشورای سال ۶١ هجری قمری در صحرای کربلا حضور مییابد و در رکاب ابا عبدا الحسین شهید میشود. همهی شهدا اینچنیناند.
اسفند ١٣۶٣، عملیات بدر
رضا صدابردار بود و در همهی عملیاتها حضور داشت، هرچند اگر میخواست به جبهه نرود جواز شرعیاش را در اختیار داشت، آنگونه که حتی گناهی هم متوجه او نگردد. از کودکی مینیسک یکی از پاهایش پاره شده بود و پزشکها او را از رفتن به جبهه منع میکردند. عقل او را منع میکرد، اما عشق او را باز میکشید. بیماری پاهایش که میتوانست بهانه باشد، قفس شده بود؛ قفسی که او را از پرواز باز میداشت. اما رضا تاب نیاورد، قفس را هم برداشت و با خود برد.
وقتی به یاد میآورم در عملیات بدر، لحظاتی را که در برابر تیر مستقیم دشمن، رضا و مصطفی و اکبر چگونه با خیزهای بلند به نوبت میدویدند و به یکباره خود را به زمین میانداختند و صبر میکردند تا دیگری برسد و اینگونه از تیررس دشمن دور میشدند، در مییابم که چگونه رضا لیاقت دیدار یافته است و ما نیافتهایم. پای او بال شکستهای بود که میخواست او را از پرواز باز دارد، اما دل شکستهی عاشق برای پرواز نیازی به بال ندارد. رضا از آسمان اول هم گذشت و به معراج رفت. مادرش خیلی خوب او را میشناخت و میگفت: «میدونید که رضا مریض هم بود. با اون ناراحتی پا که داشت وقتی میرفتیم دکتر، میگفت: این اصلاً براش رفتن به جبهه، رفتن تو سنگر و جای نمدار مناسب نیست. این پاهاش نباید جمع بشه، زیاد نباید حرکت کنه، زیاد نباید بدوه، راه بره. ولی عشق به وطن، عشق به امام _ که او واقعاً عشق میورزید به امام و تمام وجودش پر بود از عشق به امام _ این مطلب رو قبول نمیکرد و در اکثر عملیاتها در جبهه حضور داشت. در یکی از عملیاتها نرفته بود، آن هم به خاطر این بود که دکتر دستور داده بود در بیمارستان بستری باشه تا نوبت عمل بهش برسه. وقتی که من باهاش برخورد کردم، بهوضوح اَشکاشرو دیدم.»
دل شکستهی عاشق برای پرواز نیازی به بال ندارد. رضا از آسمان اول هم گذشت و به معراج رفت. آخرین تصویری که از رضا در خاطرهی ناقص دوربین باقی مانده است همین تصویری است که او را در برابر مدخل جزیرهی بوارین و پمپهایی که آب رودخانه را به داخل مواضع ما میفرستادند نشان میدهد.
رضا صدابردار بود و چون شهید شد تصویرها همچون پیکری بیروح یکباره سکوت کردند. اما نه، اینجا جای سکوت نیست. پیام رضا پیام مقاومت است. او شهید شد تا به ما بیاموزد که در برابر ظلم به هیچ قیمتی نباید سکوت کرد و این راهی است که اگر همهی ما هم شهیدِ آن شویم میارزد؛ بگذریم از آنکه خداوند نیز جز خوبان را برای لقای خویش بر نمیگزیند.
رضا اکنون بر زمان و مکان احاطه دارد و شاهد است که چگونه صدها هزار رضای دیگر، در کربلای ما و در کربلاهای دیگر برای خدا قیام کردهاند. در حاشیهی غربی نخلستانهای جزیرهی بوارین، دهها رضای دیگر راه او را ادامه میدادند.
بار دیگر، سخنان آن خواهر شهید در روز اعزام چهارمین کاروان از سپاهیان محمد در خاطرم زنده شد که میگفت:
«این جانمازا رو مادرا و خواهرای شهدا جمع شدند و برای شما دوختند. جانماز از ما، تربت هم از شما، برید ان شاءالله با فتح و پیروزی برگردید.»
پی نوشت ها:
١. رضا مرادینسب