یکی از دوستان مدرسه و مسجد رضا نقل می کند: دو پسـر بچـه ی یتیـم و فقیـر در شـهر مـا بودنـد کـه تا مـن و رضـا را می دیدند خیلـی اظهـار لطـف می کردنـد. بعـد از شـهادت رضـا خیلـی متأثـر و افسـرده شـده بودنـد و بـا دیـدن مـن یـاد رضـا می افتادنـد و خیلـی اصـرار می کردنـد بـه خانـه ی آنهـا سـری بزنـم. سـرانجام شـب عیـد نـوروز، آن هـم بـه همـت هـادی سـلیمانی، بـرادر رضـا، بـا یـک جعبـه شـیرینی سـری بـه آنهـا زدیـم. مادرشـان از رضـا می گفـت، از اینکـه بارهـا بـا عیـدی و هدیـه بـه آنهـا سـر مـی زده ولـی ۳۲ بیقرار وصــــــــل رضـا بـرای مـن چیـزی نگفتـه بـود و مـن فکـر میکـردم همـه ی زوایـای روحـی رضـا و کارهـای او را می دانـم ولـی سـخت در اشـتباه بـودم.
راوی:همرزم شهید رضا سلیمانی ابهری
برگرفته از کتاب بیقرار وصل به قلم عبدالمجید اکبری
از راست نفر اول شهید رضا سلیمانی ابهری
ثبت دیدگاه