حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

دوشنبه, ۳۰ مهر , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6345 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
فرمانده محبوب قلب ها(شهید ابوالفضل نوری)
1

ابوالفضل سال ۱۳۳۷ در خانه ای آکنده از رنج و تلاش ایمان و از پدر و مادری از تبار پاکدلان و پرستشگر دیده به جهان گشود. مادر مومن و پدر متدین برای خوب ساختن فرزند اولینشان سنگ تمام گذاشتند و به محض از شیر گرفتن، ادب و اخلاق و صراحت و شجاعت را در کامش […]

پ
پ

ابوالفضل سال ۱۳۳۷ در خانه ای آکنده از رنج و تلاش ایمان و از پدر و مادری از تبار پاکدلان و پرستشگر دیده به جهان گشود. مادر مومن و پدر متدین برای خوب ساختن فرزند اولینشان سنگ تمام گذاشتند و به محض از شیر گرفتن، ادب و اخلاق و صراحت و شجاعت را در کامش ریختند. پدرش که مردی بردبار

و سخت کوش و با همتی است. در کلاس زندگی آزمون آزادی و آگاهی و درس چگونه زیستن را به خوبی برایش آموخت. در سایه چنین مراقبت هائی بود که اودر تمام مراحل عمرش چند سال از همگان پخته تر می نمود. او با درجه ممتاز پای به دبیرستان شریعتی گذاشته و در سال ششم به دبیرستان صدر جهان سابق منتقل می شود در این دوره که دانش آموزان بنا به اقتضای سنی بیشتر دچار بحران روحی و فکری و اخلاقی می شوند شهیدمان با مایه های اخلاقی و مذهبی که از خانواده آموخته بود به مطالعات مذهبی روی آورده و با مطالعه مداوم جزوه های مذهبی از جمله نشریه نسل نو و جزوه های انتشارات در راه حق با معارف اسلانی آشنا می شود. ولی مطالعه آزاد و شرکت در مراسم مذهبی و برنامه های مساجد او را از تحصیل خویش باز نداشته در درسهای دبیرستان نیز به پیشرفت های شایانی دست یافته و علم و ایمان مذهبی را در کنار هم به خوبی جمع می کند و در خرداد ماه ۱۳۵۶ با معدل الف موفق به اخذ دیپلم می شود و چنین توفیقی در درس و کتب فضائل اخلاقی و آلوده نشدن درآن شرایط بحرانی جامعه و مفاسد انبوه از یک جوان دبیرستانی امری است نه در خور اغماض.
عشق به ادامه تحصیل در کنار کمبود امکانات مادی او را به دانشکده کشاورزی زنجان می کشاند و شهید مان در رشته زراعت ، تحصیلات دانشگاهی را از مهر ماه ۱۳۵۶ آغاز می کند. جدیت و تلاش همچون گذشته از او دانشجوی فعال می سازد. و در همین زمان است که کار سیاسی حرفه ای و تشکیلاتی شهید نوری، آغاز می شود. این زمان مصادف است با اوج گیری نهضت آزادی بخش انقلاب اسلامی و شروع خیزش عمومی مردم مسلمان میهنمان و داغ شدن تنوره سیاست در دانشگاه ها. لذا شرایط موجود به اتفاق تنی چند از دانشجویان همفکرش اقدام به تاسیس انجمن اسلامی دانشکده کرده و در تکوین و تداوم فعالیت های آن، نقش اصلی و اکثراً ریاست انجمن را به عهده می گیرد.

آنان که از دور دستی بر تنور داغ نهضت اسلامی داشتند، شاهد نقش بسیار موثر شهید نوری و مدیریت مدبرانه اش در این حوادث بوده اند. فاصله زمانی ۵۷ تا۵۹ دوران فعالیت مستمر و تلاش بی وقفه شهیدمان جهت تثبیت انقلاب پیروز و خونبارمان و بی تابی فوق العاده آن بزرگوار برای مقابله با مخالفین انقلاب و گروهک های شرقی و غربی است. در طی این مدت با پذیرش پست ها و مسئولیت های مختلف در نهادهای گوناگون، سعی می کرد تا دین خویش را به میهن اسلامی و شهیدان انقلاب و رنجبران این مرز و بوم ادا سازد. او آسودگی خود را در عدم می دانست، لذا روح ناآرام و پر توانش جز با تلاش آرامش نمی یافت. در کمیته فرهنگی جهاد جهت آگاهی توده های شهری و روستائی بی تابانه می کوشید و با عضویت در کمیته برق جهاد، می خواست روشنی بخش روح و جانشان باشد.

عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی زنجان شد، و در آنجا چراغی شد برای روشنگری راه رهروان دانش آموز. سپس مسئولیت انجمن اسلامی را در مسجد موسی بن جعفر (ع) به عهده گرفت و در کنار کار فرهنگی و روشنگری مردم منطقه به اتفاق دوستان و هم فکرانش، اولین شرکت تعاونی مصرف محله را بنیان گذاشت. سپس به سپاه رفت و با پیوستن به جمع پاسداران دست آوردهای انقلابی در پست های مختلفی به تقویت ارکان این نهاد نو پای انقلابی پرداخت. مسئول اعزام نیرو شد و مسئول ستاد و زمانی نیز مسئول برنامه رادیوئی سپاه. در مدت زود گذر کارش در رادیو، در تثبیت و بازشناسی هویت و فرهنگ در حال نسخ زنجان اهتمام زیادی کرد.

با شروع جنگ تحمیلی شهید نوری که دانشجوی سال آخر دانشکده کشاورزی زنجان بود. با احساس مسئولیت شرعی و روی به میدان های جهاد و ایثار نهاد و با وارد شدن در جمع جانبازان ستاد جنگ های نا منظم سردار شهید، دکتر چمران، در عملیات طریق القدس (شکست حصر آبادان) شرکت نمود. این نخستین تجربه جنگی آن بزرگوار بود که وی را سخت شیفته فضای ملکوتی جبهه ها نمود و این راهی بود که با پای نهادن در آن به لقاء ا… توفیق یافت. پس از این عملیات شهید به شهر خود بازگشت و با عنوان مسئول اعزام نیروی سپاه به فعالیت های انقلابی خود ادامه داد. تاریخ شهادت طلبانی نبود که داشتن اشتغالات پستی و مسئولیت های ستادی وی را از جبهه و جنگ غافل سازد. لذا با توجه به روح پر شور و سری پر شعور و دلی آکنده از ایثار، در هر بار که اعزامی در کار بود، به بهانه این اعزام خود نیز راهی جبهه شده و ضمن شرکت در عملیات ها، دین خود را به دوستان شهیدش ادا می کرد. و در پی همین روند بود که پس از چند بار شرکت در عملیات ها، سرانجام در تاریخ ۲۲/۱/۶۲ در عملیات والفجر یک در آزمون عشق، افتخار توفیق یافت و به فیض عظمای دیدار معبودش شتافت و به جمع یاران محبوبش” شهدای راه اسلام” پیوست.


او از نظر خصلت های مردی، جوانی بود صبور و شجاع و متین و صریح، هرگز دروغ نمی گفت و دو روئی پیشه نمی کرد سخت مقاوم بود و بسیار کنجکاو و پر توان، چهره ای خندان داشت و سخنانش نقل مجلس دوستانش بود. شوخ طبع و جسور بود. با کوچکتران بسیار مهربان و با بزرگتران رفتاراش محترمانه بود. به تمامی دوستانش محبت می کرد و غم فراق هر کدام از آنان را زخمی بر دل خویش می دانست, شاید تلخ ترین حادثه زندگیش, متأثر شدن از شهادت, شهید اصغر نجفی بود. هر بار که به یاد خاطرات آن شهید می افتاد آثار غم جدائی بر چهره اش آشکار می شد.
۱۵/۱/۱۳۶۲ بود که آخرین خداحافظی را نمود و به قصد شرکت در عملیات برای همیشه, جای خود را در جمع خانواده خالی نمود. او در این سفر هدفش سرزدن به بسجیان اعزام شده از سپاه زنجان بود که پس از دیدار با آن عزیزان, وقتی از قریب الوقوع بودن عملیات والفجر ۱ با خبر می شود, در بازگشت به زنجان تأخیر کرده و در عملیات غرور آفرین با حماسه سازان جبهه شرکت کرد. و در همین عملیات شهد شهادت را سر می کشد. ایشان در خانواده محور مسائل و وزنه ای در جمع نزدیکان بود. او پناهگاهی پر مهر برای برادران و خواهران کوچک و مشاوری امین و پخته برای پدر و عصای دست مادر زحمت کش و مهربانش بود. او به عنوان فرزند بزرگ خانواده آنقدر برای مادرش عزیز بود که آن والده پرمهر غم فراق وی را نتوانست مدت زیادی تحمل کند و با بی تابی تمام برای یافتن گمشده اش رهسپار دیار ابدیت شد. روح آن پسر و این مادر گرامی باد. آری هنوز جای یوسف گمگشته ما در دل های اعضای خانواده و اقوام و دوستان خالی می باشد و تنها تسلای دوری از آن عزیز, عظمت هایی است که آفریده و خاطرات غرور آفرین است که از خود به جای گذاشته. او از میان اولیای بزرگ الهی, سخت فریفته علی (ع) و دلباخته عدالت آن بزرگوار بود. همیشه از آن بزرگ می گفت و با جملات و خاطرات او زندگی می کرد. روزی در حین کار در کارگاه قند شکن سازی پدرش به برادرش می گوید: آیا می دانی بهترین آرزوی من چیست؟ برادر را که وی را یک دوست می دانست با شوخی می گوید: واضح است تو تازه عقد کرده ای و آرزویت این است که نامزد خود را ببینی. او با تبسم نمکینی پاسخ می دهد نه داداش خیلی پرت رفتی, من آرزویم این است که یک بار علی (ع) را ببینم و آنگاه شهید شویم. خوش به حال او و گرامی باد یاد او که چه نیتی صادقانه داشت خداوند نیز اجرصداقتش را داد و به آمال و آرزوهای بزرگ تری رسید. آرزویی جز دیدار با مولای خود علی (ع) و تمامی اولیای بزرگ الهی در بهشت رضوانش. روحش شاد.
***********************
پایگاه شهید مطهری محل اجتماع ما بود. دور هم می نشستیم. به صورت دایره و مثل حلقه ی صالحین. ایشان حرف می زدند و جواب شبهات و سوالات بچه ها را می دادند. با تواضع بودند و کارهایشان فقط برای رضای خدا بود. برنامه ی کوه پیمایی هم داشتیم.از آن جا دعای ندبه و توسل می خواندیم. بیشتر با حاج منصور عزتی و حاج محمدتقی ارتباط داشتند. فضای کلاس ها به صورت غیر رسمی و گفت و گوی دو نفره بود.
اوایل انقلاب منافقین و گروهک ها کارهایی می کردند که موجب تحریک بچه های انقلابی می شد. گاهی هم ما به شدت عصبانی می شدیم، اما شهید نوری با بصیرت و و بینش بالایی که داشتند می گفتند: عجله نکنید. مبادا رفتار شما در شان نیروهای انقلابی نباشد. گروهک ها می خواهند شما با آن ها درگیر شوید و آن ها مظلوم نمایی کنند و برای خودشان طرفدار جمع کنند.
یکی از رزمندگان که با شهید در جبهه بوده خاطره ای از ایشن نقل می کند و می گوید:
یکبار در جبهه چند عراقی را اسیر گرفته بودیم، من برای اینکه آن ها را بترسانم به اطراف آن ها چند تیر به صورت رگبار زدم. شهید نوری مرا کنار کشید و گفت با هوای نفس رفتار نکن. اگر ترساندن این ها برای خدا نباشد که جنگیدن ما بی معنی ست و ایمانمان به مشکل برمی خورد.
قبل از عملیات محرم برای مرخصی آمده بودند. در پایگاه شهید مطهری جلسه ی پرسش و پاسخ بود. با دقت به همه ی سوال ها جواب می دادند. موقع خداحافظی من به ایشان خیره شده بودم. پلک های بلند و زیبایی داشتند با نگاهی نافذ. با من روبوسی کردند و گفتند مرا حلال کنید. بعد متوجه نگاه خیره ی من شدند و گفتند چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟! من حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم و آن آخرین باری بود که ایشان را دیدم.

(همرزم شهید آقای سید رحیم صفوی)

*****

هر دو در رشته ی کشاورزی درس می خواندیم. هر دو در یک خط بودیم. خط انقلاب. عقایدمان هم مشترک بود. همین ها هم باعث شد که ایشان از من خواستگاری کنند و من هم پاسخ مثبت بدهم.مراسم عقدمان خیلی ساده بود. ساده و پاک مثل قلب خود او. مختصری خرید کردیم. قرار بود بعد از تمام شدن درس ازدواج کنیم و زندگی مشترکمان را شروع کنیم که شهید شد.
ایشان درس و دانشگاه را رها کرده بودند و دیگر سر کلاس هایشان حاضر نمی شدند. یکبار که از جبهه برای مرخصی آمده بود به ایشان گفتم، کاش دیگر به جبهه نروید و بمانید درستان را بخوانید. شهید در حالی که چشمهایش در هاله ای از اشک بود گفت میکائیل و فضائیل بیات دو برادری بودند که روی پاهای من شهید شدند.
من خجالت می کشم برگردم. در شهر قدم بزنم و درسم را بخوانم در حالی که تصویر شهادت آنها و خیلی از بچه ها از جلوی چشمانم کنار نمی رود. جای شهدا نباید در جبهه خالی بماند.
آن روز در تبریز بودم. یک دفعه چیزی در دلم فرو ریخت. انگار بند دلم پاره شد. به خاطر امتحانات نمی توانستم به زنجان بیایم. با خانه مان تماس گرفتم. گفتند خبری نیست. دلم شور می زد. بعد از امتحانات به زنجان آمدم. خبر شهادت او را به من ندادند و گفتند به جبهه رفته است. بعد از دو ماه بی خبری از او بالاخره به من گفتند ابوالفضل شهید شده است. چون ایشان مفقودالاثر بود، خانواده فکر می کردند او زنده است.

(همسر شهید خانم عشرت خانمحمدی)

***********************

شناخت من از ایشان از اوایل شروع انقلاب بود که با او آشنا شدم  تا آنجا که می توانستم دلم می خواست با او باشم زمانی در سپاه فعالیت چشمگیری داشتند. همچنین در پایگاههای مقاومت بسیج فعالیت داشتند .فرد با سوادی بودند دانشجوی سال دوم بودند و از نظر سطح علمی بالا بودند  کلاسهای متعددی را اداره می کردنددر سال ۵۹-۶۰ کلاس های عقیدتی سیاسی احکام و اخلاق اداره می کردند هر جا که او صحبت همه عاشقانه در جلسات شرکت می کردند از جمله افرادی بود که یکی دو جا را بنیانگذاری کرد از جمله پایگاه موسی بن جعفر به عنوان انجمن اسلامی بنیانگذار کردند در آنجا کلاسها را شروع کردند جوانان را جمع کردند پایگاه شهید مطهری ( کتابخانه شهید عزتی ) دایر کردند در خصوص بکار گیری جوانان نقش مطلوبی داشتند در سال ۵۹ در پایگاه شهید مطهری چیزی نبود یک بخاری چوبی بود که برای خرید چوب هم هزینه ای نبود بچه ها را تشویق می کردند از بیابان چوب جمع می کردند . اولین دعای توسلی که در پایگاه شهید مطهری خواند توسط ایشون بود در هفته های اول ۲ یا ۳ نفر بودند بعضی از برادر ها می گفتند کسی نیست می گفت شما بیایید دعایتان را بخوانید کاری نداشته باشد به مرور درست می شود همان طور هم شد چون با نیت پاک و اخلاص این کار را شروع کرد بیش ۱۴ سال است که خواندن دعای توسل ادامه دارد در خط ولایت بود امام را عاشقانه دوست داشت سرباز واقعی ولایت بود در درگیری با منافقین نقش مهمی داشت مخصوصاً در بحث های آنها که مسائلی را مطرح می کردند که مسئله ساز بود می توانستند جوانان نا آگاه را بطرف خود بکشانند با بحث های گسترده ای که می کرد جواب آنها را می داد و از انحراف جونان جلوگیری می کرد مطالعات عمیقی داشت وقت خودش را بیهوده به هدر نمی داد وقتی به کتابخانه های که در مساجد بود می رفتند کتابهای انحرافی را تصفیه می کردند . در پایگاه راه آهن نقش مهمی داشتند هم فرد فرهنگی بودند و هم فرد رزمی و نظامی همیشه با لباس فرم کار می کردند برای لباس پاسداری ارزش قائل بودند در عملیات محرم فرمانده گروهان بودند نیروهایی که بکار می گرفتند دوستش می داشتند و تا آخرین لحضه با او بودند فرد بسیار مدبر و مدیر بودند از لحاظ ایثار و شجاعت او را با سران سپاه مثل شهید رستمخانی مقایسه می کردند بدون ترس در همه صحنه ها حاضر می شد نماز های ایشان طوری بود که ما قبطه می خوردیم حالت معنوی خاصی داشت بطور خلاصه عرض کنم جاذبه عجیبی داشت کمتر دافعه داشت در مراسم دعا را خودش می خواند خیلی ساده می خواند ولی مجلس خیلی آشفته می شد نظم و انظباط ایشان چشمگیر بود اگر به کسی قولی می داد حتماً عمل می کرد برای خانواده شهدا احترام خاصی قائل بود بسیجی ها را عاشقانه دوست داشت ایشان در عملیات والفجر ۱ در لشکر حضرت رسول فرمانده گردان بود ما هم رفتیم گردان ایشان را پیدا کنیم و در عملیات با آنها باشیم ولی نتوانستیم پیدا کنیم بعد هم معلوم شد در همان عملیات والفجر ۱ مفقود شدند خیلی گشتند ولی متأسفانه هیچ چیز پیدا نکردند .
(سردار محمدتقی اوصانلود همرزم شهید)

*************************************
ابتدا بنده در برخورد اول سیمای ایشان بنده را به خودش جذب می کند محکم صحبت کردنش و اینکه همیشه کتابی زیر دستش بود و هر وقت صحبت می کرد شاهدی را از کتاب جستجو می کرد تا در تأیید صحبتش بیاورد دانشجویان را تحریک می کرد که بیایند در صحنه مبارزات سیاسی بمانند و می گفت که ما از آنچه از جمهوری اسلامی فهمیدیم به خاطر آن هم از هر نوع فداکاری دریغ نخواهیم کرد یک بار که ایشان در ستاد انتخاباتی بنی صدر وارد شدم من ایشان را ملاقات کردم و گفتم که این کار ، کار شما نیست و ایشان گفتند من تا آنجا که بدانم این کار درست است دنبالش هستم اگر دیدم درست نیست رهایش خواهم کرد مثل آن کسی که ( الذین یستمعون القول و یتبعون الاحسن ) بودند و روزی که احساس کرد این کار درست نیست شاید اولین دانشجویی بود که لباس بسیجی را به تن کرد و به جبهه رفت و یک بار که ایشان را ملاقات کردم ایشان فرمودند که من تصمیم گرفتم که اگر آن نظری که نسبت به من هست و من آنرا با شهادت از خود پاکش کنم و با خدمت بیشتر پاکش کنم و من خدمت بیشتر را تعبیر به شهادت ایشان می کنم واقعاً انسان متعبدی بود فرد ذاکر و اهل نماز بود همه چیز را می شد در ست ایشان دید ایشان واقعا سیمای داشت که همه را بخودش جذب می کرد و این را واقعا عرض می کنم بعد ها جاذبه و دافعه این طور بود و من ایشان را ولو مخالف در جریان های مثبت تر می دیدم خیلی دلم می خواست دست ایشان را صمیمانه بفشارم و ……….. اسلام و اسلام ناب محمدی بدانم و می دانستم که از دست چنین شخصی بر می آید واقعاً خانواده اش را هم متأثر می کرد از حرکات خودش خصوصاً برادرانش و هر چیزی را بجا یاد داشت می کرد و در مورد مقالات سیاسی بسیار حساس بود و می گفت این راهی است برای همه ما ها که حساسیت در رابطه با مسائل سیاسی کشور و خون شهدا را آموزش ببنیم وقتی که ایشان راهی جبهه شد واقعاً بدون کوچکترین مقام وپست به این راه رفت و وقتی مفقود الجسد شد و پیدا نشد من به یک رمز اشاره می دانستم که ایشان می خواستند مفقود الجسد باشند و این اشاره در رمز ایشان در این رابطه چیزی است که ما نمی توانیم بیان کنیم خداوند ایشان را جزء شهدای صدر اسلام قرار دهد .
(آقای سید اعلا موسوی همرزم شهید)

****************************

یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، با مشاهده روحیات مذهبی در ابوالفضل من به اتفاق دکتر عصفوری (رئیس کنونی جهاد سازندگی زنجان) و مهندس داور پناه (رئیس منابع طبیعی زنجان) و آقای محمد رضا جمیلی که بعدها در دوران جنگ در اسارت عراق بود، به این فکر افتادیم که از وجود او برای شرکت در انجمن مخفی خود بهرمند شویم. خود او نیز افکار خاصی در این زمینه داشته و با همکاری افراد دیگر در صدد به راه اندازی محافل مخفی بود.
(دکتر حسین صادقی )
************************
یک شب احساس کردیم صدای ضعیفی از جانب در به گوش می رسد. ابتدا فکر کردیم که وزش باد، در را به صدا در آورده است اما با کمی دقت به نظرمان رسید که کسی در پشت در است. به سمت در رفتیم و در را باز کردیم متوجه شدیم که ابوالفضل با تنی رنجور در پشت در افتاده و بر اثر جراحت ناشی از شکنجه قادر به زدن در نیست.
(برادرشهید)
********************
ایشان آدم قرص و محکمی بود ولی به لحاظ سلیقه ای و رفتار اجتماعی بسیار مهربان بودند. به همین خاطر وقتی به جهاد دانشگاهی می آمد، همه را نگه داشتیم اما ایشان را نتوانستیم نگه داریم. اما در یک ماهی که در اینجا بود تبلیغات گسترده ای انجام داد و در و دیوار دانشگاه زنجان را شعار نوشت که الان هم هنوز آن نوشته ها باقی است و همیشه در صدد بود که کار جدیدی انجام دهد لذا روزنامه دیواری می نوشت. گاهی اکیپ کوهنوردی راه می انداخت اما با وجود این به خوبی درس می خواند و با وجود مطالعه زیاد از لحاظ درس ریاضی و فیزیک درسش بالا بود و خیلی از استاد سوال می پرسید که نشان از هوش بالای او داشت.
(دکتر صارمی)

*********************
ابوالفضل در سفارش به نظم و انضباط اصرار بسار داشت و در عمل نمودن به عهد خیلی جدی ود. یادم هست دو نفری برای گشتی در شهر یک روز صبح قرار گذاشته بودیم که اتفاقا آن روز باران شدیدی می بارید. ایشان با دوچرخه بر سر قرار حاضر شد. زیر باران تند، در حالی که بر ترک دوچرخه ایشان سوار شده بودم به قرار خود عمل کردیم.

(آقای غلامرضا جعفری)
********************
من وقتی سوره ی کوچکی را حفظ کرده بودم ابوالفضل برای تشویق هدیه ای گرفت که یک کره ی جغرافیا یی بود. او هدایایی می گرفت که غنای روحی برای کودکان داشته باشد. مثلا اگر اسباب بازی می خرید تاکید داشت که با آن فکر بچه ها فعال شود.
(محمود نوری ،برادرشهید)

**********************

روزی از پایگاه راه آهن به منزل باز می گشتیم که با فرد جوانی مواجه شدیم که به علت نداشتن هزینه مسافرخانه، مجبور شده بود در خیابان و روی یک کارتن مقوایی بخوابد و ابوالفضل پس از آگاهی از ماجرا تمامی موجودی خود را به او داد و پس از چند لحظه به من گفت تو همین جا بمان تا من برگردم و آنگاه متوجه شدم که ساعت مچی خود را نیز به آن جوان روستایی داده است.

(برادرشهید)
*********************
یکی از دوستانش تعریف می کرد:
روزی با موتور به سمت سپاه رهسپار بود که ۴ تن از منافقان او را دستگیر کردند. او در این فاصله از آنها خواست تا به او مهلت دهند تا موتور سپاه را باز گرداند و پس از آن خود را به آنها بسپارد آنها که سابقه نیک عهدی او را می دانستند پذیزفتند و او بدون آن که به کسی چیزی بگوید موتور را به محل سپاه باز گرداند و پس از آن به تنهایی با بهره گیری از توان رزمی با ورزش کونگ فو با آنان درگیر شد که در این درگیری تنها گوشه چپ عینکش شکسته شد.
********************
او برای بیان اهمیت درس و تحصیل به ما می گفت: شما هر روز مکانی را که با بیت المال مسلمین دایر گردیده، اشغال می کنید. چه بسا افرادی در مناطق دور افتاده باشند که از شما شایسته تر و مستعد ترند و تنها به دلیل محرومیت از امکانات توان دسترسی به این امکان را نداشته باشند. حال که چنینن است این شمایید که باید در کار خود جوی بوده تا مدیون دیگران نشوید.

(برادرشهید)
**********************
ابوالفضل همیشه می گفت ما وظیفه مان فقط این نیست که کار فیزیکی انجام دهیم و صرفا کار فیزیکی انجام شود. بارها گفته بود بیایید با همدیگر یک شورای ایدئولوژیک راه بیاندازیم. اطلاعات دینی و مذهبی مان را زیاد کنیم تا یک پشتوانه قوی داشته باشیم، یعنی هم توصیه به کار می کرد و هم توصیه به فعالیت و جنب و جوش. مثلا یک بار مسئله آموزش نظامی مطرح شد همه اعضای هیئت علمی دانشگاه را به آموزش کشاند و خودش همه اعضای هیئت علمی را آموزش نظامی می داد و وقتی که در پوشش نظامی می رفت بسیار سختگیر و خشن و جدی بود!

(دکتر صارمی)
***********************
روزی که برادرم به سالن ورزشی می رفت مرا نیز با خود برد. در راه که می رفتیم، گفتم: چرا این قدر به جبهه می روی؟ دیگر نرو! گفت: چه کنم؟ گفتم ادامه تحصیل بده. گفت:
در مدرسه کس را ترسد مقام توحید
منزلگه مردان خدا بر سر دار است

(آقای محمود نوری،برادرشهید)
***********************
ساعت ۱۱ شب بود که شنیدم کسی در می زند تا من بروم در را باز کنم صدای رگبار گلوله آمد و به دستگیره در خورده بود. من با عجله دویدم در را باز کردم. دیدم ابوالفضل است. با حالت آشفته پرسیدم که چه خبر است؟ ابوالفضل با آرامی و تمسخر و خنده گفت: منافقین بودند، اما عمر باقی بود. آمد داخل و من در این فکر بودم که ایشان را چطور شب نگه دارم. گفتم که می زنند گفت: آقای رحیم، آن تیر را که انداختند نخورد مطمئن باش که عمر من تمام نشده بود. اگر عمر من تمام شود چه شب را اینجا بمانم چه جای دیگر تمام خواهد شد.

(دکتر رحیم اشتری)

********************
در مرحله سوم عملیات محرم که مقصد آن شهرک زبیدات بود با آقای نوری، نماز را سر پا خواندیم و پس از رسیدن به جاده به هنگام صبح در آنجا مستقر شدیم و شب هنگام پشت جاده آسفالته به زبیدات رسیدیم که تلویزیون در همان شب این صحنه را نشان داده بود. در این شرایط ابوالفضل نوری، فضل الله رفیعی و مهرداد سلطانی با یکدیگر بودند.
صبح روز بعد، ابوالفضل گفت: در خواب دیدم که یک خمپاره به دست چپ و یک ترکش به اندازه یک مشت نیمه باز به زیر دست و سینه ام برخورد کرده است. مهرداد و فرید هم به شدت مجروح شده اند.
به هنگام ظهر در خط مقدم و درست روبروی شهرک زبیدات دیدم که شهید عبد الله بسطا میان جلوی برانکاری را گرفته و ابوالفضل نوری که سمت راست بدنش به شدت زخمی شده و به شدت از آن خون می آمد حمل می کرد. مهرداد سلطانی هم قطع نخاع شد و فضل الله رفیعی هم که به فرید معروف بود شهید شده بود. به این ترتیب رویای صادقانه ابوالفضل عینا تعبیر شد.
****
فیلمی را از تلویزیون عراق دیده است که در آن ابوالفضل با لباس پلنگی در حالی که لبخند همیشگی خود را بر لب داشته و انگشت خود را به علامت پیروزی بلند کرده بود، دیده است.
برخی نیز معتقدند در عملیات والفجر ۱ رژیم عراق با استفاده از اسلحه آتشزای فوگاز به نیروهای ایران حمله ور شد و احتمال داده اند که شاید این گاز آتشزا که به گونه ای شخص را می سوزاند که اثری از و باقی نمی ماند، ابوالفضل را در کام خود فرو برده باشد.

(آقای غلامرضا جعفری)

                                         ****************************************
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بنام خدا
شهید الگو ونمونه است. پس هر الگو و نمونه ای در ظرف شهادت نمی گنجد. الگوهای ایثار،گذشت، مقاومت، توا ضع، احسان، فضیلت، جوانمردی و… الگوهای مثبت و سعادت آفرینند. بر عکس الگوهای نفاق، کینه، خودخواهی، بی تفاوتی، شرارت، خباست و… الگوهای منفی و شقاوت زا هستند. شهید الگو و نمونه ای از نوع اول است که موجب افتخار اسلام و پشتوانه نیرومندی در حیات یک ملت و کشور می باشدکه ابوالفضل نوری یکی از این ستاره های دنباله دارآسمان افتخار ایران بزرگ است. شهید عاشق خدا و خدا مشتری اوست. شهادت شهید پیام دارد و مهم ترین پیامش امر به معروف و نهی از منکر است. برای شهید هیچ چیز با اهمیت تر از دیدن خدا و تقوای الهی نیست. چنانچه در کتاب داستان راستان استاد شهید مرتضی مطهری آمده است: این وصیت، آخرین وصیت علی (ع) است. و موقعی اعلام شده است که علی (ع) به خاطر ضربت شمشیر ابن ملجم در بستر بیماری آرمیده است. در چنین حالتی ما با چهره درخشان علی (ع) روبرو می شویم که هم جنبه های مختلف مکتب را در نظر دارد و هم بدون توجه به اینکه مرگ او نزدیک است در چنین شرایطی ارشاد می کند که من تو را و همه فرزندان و اهل بیتم را و هر کس که این نوشته من به او برسد به امور زیر توصیه و سفارش می کنم.
۱- تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید. کوشش کنید تا دم مرگ، به دین خدا باقی بمانید.
۲- همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید و بر مبنای ایمان و خداشناسی متفق و متحد باشید و از تفرقه بپرهیزید. اکنون به گوشه ای از زندگی و وصیت شهیدی دیگر از پیروان علی (ع) مرور می کنیم تا معنی افتخار اسلام را بهتر درک نمائیم.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.