یکی از همکلاسی های شهید می گوید: رضـا علاقه ی خاصـی بـه هدایـت کـردن داشـت. اوایـل سـال های دفـاع مقـدس فیلـم تأثیرگـذاری بـه نـام “سـقای تشـنه لـب” سـاخته شـده بـود. رضـا تأکید داشت با امکانات کم آن روزها، فیلم را برای همکلاسی ها به نمایش بگذاریم. روزهـای امتحـان، مـن و رضـا در خانـه ی قدیمی مـان درس می خواندیـم.بعضـی شـب ها هـم آنجـا می خوابیدیـم و چـراغ نفتـی هـم تا صبح روشـن بود.
وقـت نمـاز، دسـت از درس خوانـدن می کشـیدیم و به موقع نمـاز می خواندیم. یکـی از دوسـتان همکلاسی کـه همسـایه قدیمـی مـا بـود چنـد روزی آمـد بـه ایـن موضـوع بود تـا بـا هـم درس بخوانیـم ولـی نمـاز نمی خوانـد و مـن اصلا توجـه نداشـتم. چنـد روز دیگـر نیـز بـا هـم بودیـم و راه هرگونـه تأویـل و توجیهـی برای رضـا بسـته شـده بـود. چنـد دقیقـه ای کـه او بیرون رفتـه بود رضا بـه آرامی گفـت: احسـاس نمی کنـی کـه دوسـت مان نمـاز نمی خوانـد؟ بـه خـود آمـدم، راسـت می گفـت! در یـک فرصت کوتاه، بـدون هیچ برنامه ریزی، رضا گفت: وقتی دوستمان آمد از نماز صحبت می کنیم و دلبری آغاز می کنیم، عاشق نمازش می کنیم. رضا آن شب در خانه ی قدیمی، نماز مغرب و عشای خود را خیلی عاشقانه خواند. دل مرا هم برد. چه صدای دلنشینی داشت. بعد از نماز و خوردن شام، رضا نگاهی به من کرد، نمیدانستم از کجا می خواهد شـروع کنـد. از شـهید شـیخ اصغـر اللهیـاری و از حرف هـای او در مـورد نمـاز و توصیـف نمازهـای او سـخن آغـاز کـرد. یکـی او می گفـت و یکـی مـن … و آن دوسـت بـا نگاه هایـش حرف هـای مـا را بـا گـوش جـان می شـنید. دیر وقت بـود و خسـته شـده بودیـم دراز کشـیدیم و چـراغ را خاموش کردیـم. اما گفتگو و نجواهای عاشقانه و عاشق پرور ما در دل تاریکی ادامه یافت. از آن حرف ها چیـز زیـادی بـه خاطـر نـدارم فقـط یـادم هسـت وقتـی اذان صبـح بـه گوش مان رسـید مـن و رضـا خـواب بودیـم و بـه یکبـاره دیدیم دوسـتمان قبل از مـا به نماز ایستاده است. بیدار نشدیم تا او نمازش را تمام کند و از ما خجالت نکشد.
منبع: خاطره شهید دانش آموز رضا سلیمانی ابهری
برگرفته از کتاب بی قرار وصل به قلم عبدالرضا اکبری
ثبت دیدگاه