هر چه قدر ابوالفضل به مطالعه و درس و مشق علاقه داشت من فراری بودم. ابوالفضل کلاس پنجم بود و من کلاس اول. دور کرسی نشسته بودیم پسفردا امتحان ریاضی داشتم. ابوالفضل برنامهی درسیام را از خودم هم بهتر میدانست. بیمقدمه گفت: بهمن کتاب ریاضیات رو بیار درس بپرسم. خودم را به نشنیدن زدم و بیاعتنا به بالش تکیه دادم. دوباره گفت: هی بهمن مگه با تو نیستم؟ نمیشنوی؟ پاشو کتاب ریاضیت رو بیار.
حرصم در آمده بود. چهقدر به درس و مشق ما گیر میداد. خم شدم و از روی دفتر بتول خودکارش را برداشتم و به طرف ابوالفضل پرت کردم و پا گذاشتم به فرار. صدای آخ آخ ابوالفضل و ناله و نفرین مادر بلند شد. خودم را رساندم کوچه. با این که هوا سرد بود روی برگشتن به خانه را نداشتم. از آقاجان میترسیدم. حتما تا حالا برگشته بود. آقاجان اول ابوالفضل را تنبیه کرده بود که تو چرا مواظب خودت نیستی! بعدش هم به انتظار من نشسته بود. خیلی سردم شده بود. از بس کوچه پس کوچهها را گشته بودم از خستگی داشتم میمردم. دلم را به دریا زدم و به خانه برگشتم. در نیمه باز بود. آرام خودم را داخل حیاط انداختم. مادرم کنار شیر آب نشسته بود و مشغول شست و شو بود. من را که دید گفت: تا حالا کجا بودی؟ شانس آوردی ابوالفضل طوریش نشد! خوشحال شدم. خودم را به اتاق رساندم. آقاجان نبود. ابوالفضل با چشم باندپیچی شده گوشهی اتاق نشسته بود و داشت کتاب میخواند. آرام سلام دادم و خزیدم زیر لحاف کرسی. هنوز خوب زیر کرسی جابجا نشده بودم که صدای ابوالفضل در آمد: بهمن کتابت کو؟ پا شدم نشستم و گفتم: ای بابا، ول کن کتاب رو. حالت چطوره؟ گفت: خوبم. کتاب ریاضیات را بیار.
از راست سرداران شهید ابوالفضل نوری و عبدالله بسطامیان
قبل از انقلاب تلویزیون در همهی خانهها نبود. ابوالفضل به شاهنامه کاملا تسلط داشت. هر شب یکی از حماسههای رستم و افراسیاب را نقل میکرد. همهی افراد خانوده علاقمند شنیدن این داستانها بودند. گویا هر شب یک قسمت از سریال تلویزیونی جذاب پخش میشود. پس از اتمام داستان زیر کرسی میرفتیم و میخوابیدیم. او علاقهی زیادی به داستانها و اشعار حماسی داشت. علاقهاش اسب، تفنگ و سه تار بود، دوست داشت به کوهها بزند و با ساز، آوازهای حماسی بخواند.
****
بعد از پیروزی انقلاب و قبل از انقلاب فرهنگی، دانشگاهها عرصهی جنگ برای عضوگیری گروههای مختلف شده بود. در دانشکده کشاورزی زنجان هم که فقط در دو رشتهی زراعت و دامپروری دانشجو میگرفت، همهی گروهها امکاناتی را اشغال کرده بودند و هر کدام کتابخانهای داشتند. تودهایها، فدائیان اکثریت و اقلیت، پیکار، سازمان مجاهدین و حزب جمهوری اسلامی هر کدام از منبع تغذیه میشدند. شهید نوری سه دوست صمیمی در دانشکده داشت، رحیم فرخی، داورپناه و رحیم عصفوری. ضمن آنکه با هواداران گروهکهای کمونیستی مبارزهی فکری میکرد، از فکر فقرا و مستضعفین نیز غافل نبود و حتی وقتی هم که وارد سپاه شده بود با حقوق کمی که از آنجا میگرفت گاهی مواد غذایی تهیه میکرد و به خانوادههای بیبضاعت میرساند.
****
ابوالفضل در عملیات محرم به عنوان معاون گروهان در گردان ولی عصر عجلاللهتعالیوفرجهالشریف انتخاب شد. من و جمعی از دوستانم در گردان امام رضا علیهالسلام به فرماندهی شهید قامت بیات نیروی آزاد بودیم. آقای نجمالدین تقیلو هم عملا فرمانده جمع ما بود. در کارهای دسته جمعی گردان امام رضا علیهالسلام شرکت میکردیم. پس از انجام مرحلهی اول عملیات، متأسفانه شهید قامت از ناحیهی چشم زخمی شد. در ادامهی عملیات محرم در مرحلهی دوم عملیات، دو گردان امام رضا علیهالسلام و ولیعصر عجلاللهتعالیوفرجهالشریف تا نزدیکیهای جادهی شرهانی که بصره را به العمارهی عراق متصل میکرد در دو ستون در موازات هم و با فاصلهی کم از همدیگر حرکت میکردند. قرار بود در منطقهای از هم جدا شوند. با شروع عملیات و ادامهی پیشروی به علت داشتن اطلاعات از منطقهی عملیات، متمایل به گردان ولیعصر عجلاللهتعالیوفرجهالشریف بودم. عملا از گردان امام رضا علیهالسلام جدا شدم. دو ساعت بعد از درگیری، منطقه آرام شده بود و ما آرام پیشروی میکردیم. ناگهان متوجه سر و صدای ابوالفضل شدم که سر یک رزمنده داد میزد. معلوم شد ابوالفضل از برخوردهای تندی که آن رزمنده با اسرا کرده بود، ناراحت شده است.
****
مادرم ناراحتی قلبی داشت. نمیخواستم خبر مفقود شدن ابوالفضل را بفهمد. برای همین زنجان آمدم و توصیههایی به مادرم کردم. گفتم بیشتر با مادران شهدا دمخور باشد. او حدس زده بود که اتفاقی برای ابوالفضل افتاده است. اما نتوانست از من چیزی در بیاورد. دو ماهی خبر را مخفی نگه داشتم. اما مادرم یک روز دم در خانهی یکی از نیروهایی که در آخرین اعزام همراه ابوالفضل بود میرود و خود را خالهی شهید معرفی میکند. آن فرد هم خبر مفقود شدن ابوالفضل را که از خود ما شنیده بود به او میگوید. مادر با شنیدن این خبر بیشتر داغون شد. مدتی سکوت اختیار کرد. با سکوت خود ناله میکرد. برای این که آرامش کنم بردمش خانهی مهین خانم – مادر شهیدان بسطامیان و سپردمش به میهن خانم. با هم جلسات قرآن میرفتند. مزار میرفتند. پنجشنبهها یک دسته گل میخرید و میرفت مزار و غریبانه در مزار میگشت. برگشتنی خیلی ناراحت میشد.
راوی: بهمن نوری، برادر شهید
****
یکی دو ماهی بود که از ابوالفضل خبری نبود. در زدند. همه به هم نگاه کردیم. یعنی کیه؟ شاید خبری از ابوالفضل آورده باشند. با این فکر خوشحال از جا جستم. خودم را پشت در رساندم و در را باز کردم. یک پیرمرد و یک آقای میانسال پشت در بودند. گفتم: بفرمایید با کی کار داشتید؟
پیرمرد پرسید: منزل آقای ابوالفضل نوری اینجاست؟
کنجکاو نگاهشان کردم. یعنی با ابوالفضل چکار دارند؟ نمیآد خبری ازش داشته باشند.
سرم را تکان دادم و گفتم: بله بله ابوالفضل برادر بزرگتر من است.
مرد میانسال به نوبت به چشمها و دهان من و پیرمرد خیره میشد. پیرمرد آهی کشید و گفت: ما فقط ابوالفضل را داشتیم که بهمون سر میزد و گره از کار مون اوا میکرد. حالا معلوم نیست ابوالفضل چرا با ما قهر کرده و دیگه یه مدتی هست که به ما سر نمیزنه.
دعوتشان کردم تو. آمدند نشستند. ماوقع را در چند جمله به آقاجانم توضیح دادم.
پیرمرد، مرد میانسال را به آقاجان نشان داد و گفت: این کر و لاله. برای همین راحت کار گیرش نمیآد. ابوالفضل به ما خیلی توجه میکرد. نمیذاشت خیلی تو مضیقه باشیم.
آقاجان نگاهی به پیرمرد انداخت. حلقهی اشکی در چشمانش نشست. آهی کشید و با صدای فرو خورده گفت: انشاءالله بعد از این اگر اجازه بدهید ما در خدمتتان باشیم. هر کم و کسری داشتید کمکتان میکنیم. پیرمرد گوشه و کنار خانه را انگار که پی ردی از ابوالفضل میگردد نگاهی کرد و پرسید: خودش پس کجاست؟
آقاجان آرام گفت: ابوالفضل شهید شده.
پیرمرد بهت زده به آقاجان نگاه کرد و بعد از کمی مکث با صدای بلند در حالی که روی زانویش میکوبید گریه کرد. من که بیقراریهای مامان را دیده بودم؛ فکر کردم مامان الان اگر خانه بود حتما این پیرمرد را دلداری میداد.
راوی: احمد نوری، برادر شهید
ثبت دیدگاه