خاطراتی کوتاه از شهید سیدحسین صادقی
برگرفته از کتاب بئی به قلم فاطمه شکوری
دست و دل باز هم بود. یکبار پول لازم داشتم. و از او قرض خواستم. بدون معطلی پول را به من داد. حتی نپرسید کی برمی گردانی. به حلال و حرام خیلی دقیق بود. در محل کارمان، یک پاکت را روی میز، کنار تلفن گذاشته بود. اگر تلفن شخصی داشتیم، باید یک سکه دو ریالی، داخل پاکت می انداختیم؛ آن هم در شرایطی که ۲۴ ساعت کار می کردیم و حقوق هشت ساعت را می گرفتیم. نمی شد و نمی توانستیم به خانه هایمان برویم. انفجارها و بمب گزاری ها، آسایش را از مردم گرفته بود. صف بندی منافقین، هنوز کاملا مشخص نبود. جوان ها را دسته دسته به سمت خودشان جذب می کردند. سیدحسین بارها به جلساتشان می رفت و با آن ها مناظره می کرد. می گفت: وقتی شیطان با همه حزبش به میدان آمده، ما هم باید با همه توان مان در عرصه باشیم.
***
خرداد سال ۶۰ قبل از اینکه مجاهدین رویه شان را کاملا مشخص کنند، سد حسین متوجه باطنشن شده بود. آن ها بین سبزه میدان و امیرکبیر، محلی برای جذب نیرو درست کرده بودند. سید حسین می رفت و با جوان هایی که آنجا می ایستادند، حرف می زد و از افکار مجاهدین می گفت. اوایل چند نفر از گروهشان که خوب حرف می زدند، با سیدحسین بحث می کردند تا شاید او را هم جذب کنند، اما بعد که دیدند حرف زدن با او بی فایده است و سیدحسین از این بحث ها برای آگاه کردن جوان های تماشاچی استفاده می کند، دیگر با او حرف نمی زدند و گاهی حتی برای دورکردنش به او توهین هم می کردند. بچه ها به سیدحسین می گفتند که کاری به کار آن ها نداشته باشد، اما او می گفت: یعنی میگید ما انقلابی رو که این همه برای زجر کشیدیم رها کنیم و به خونه هامون برگردیم؟۱
روشنگری سیدحسین به قدری بود که حتی یکبار، یکی از دوستانمان به اسم اسم آقای سقراط فقیه زاده تماس گرفت و دعوتش کرد که به تهران برود. من هم همراه سیدحسین رفتم، حدود ۱۵ نفر از مجاهدین یک طرف نشسته بودند و ما هم یک طرف؛ شش یا هفت نفر بودیم. مهمان ها زیاد بودند. جلسه مناظره بود. یکی از مجاهدین شروع کرد به حرف زدن و شبهه افکنی. سیدحسین اول حرفی نزد و فقط گوش گرد اما بعد، جواب او را با آیه ای از قرآن داد. چندنفر دیگر هم حرف هاییی زدند، اما وقتی دیدندسیدحسین حرف های آن ها را با آیات قرآن جواب می دهد، جلسه را ترک کردند. بعد از آن روز، دو نفرشان از مجاهدین جدا شدند. سیدحسین خیلی خوشحال بود و می گفت: نجات یک نفر هم برای ما مهم است.
راوی:آقای خلیل نوروزی همرزم شهید
***
هنوز جنگ نشده بود که عضو سپاه شد و به کردستان رفت. بعد که برگشت، فهمیدیم با شش نفر از دوستانش در محاصره کوموله ها افتاده بودند. این را بعدا دوستانش برایم تعریف کردند. سیدحسین با هزار زحمت و سختی از دست کوموله ها فرار کرده بود و بعد با نیروی کمکی برای کمک به دوستانش برگشته بود.
… توی مرز به چند نفر از کردهای عراق برخوردم و به کمکشون تونستیم دوستانم را نجات بدیم. کردها به سیدحسین گفته بودند که این ناامنی ها و سربریدن ها کار ما نیست. ما پای انقلاب هستیم.
***
وقتی کردستان ناامن شد، سیدحسین آنجا بود. یک شب خواب آشفته ای دیدم. بیشتر از یک ماه بود که از او خبری نداشتیم؛ نه زنگ زده بود و نه نه نامه ای داده بود. وقتی برگشت، پرسیدم: کجا بودی؟ گفت: ماموریت بودم! چشم هایش گود افتاده بود. لاغر و رنگ پریده شده بود. چند روز بعد فهمیدم با مجتبی شعوری که یکی از دوستانش بود، دست کوموله ها اسیر و شکنجه شده بودند. می گفتند قبل اینکه به زنجان بیایند، بیست روز در تهران تحت درمان بوده اند و دیگر جای زخم و کبودی های روی تنشان خوب شده بود.
راوی: مادر شهید
شهید سیدحسین صادقی
نشسته از راست نفر چهارم شهید سیدحسین صادقی
ثبت دیدگاه