مهدی طهماسبی در هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۸ در یک خانواد هی مذهبی قدم به عرص هی زندگی نهاد. او چهارمین فرزند خانواده بود. قرار بر این بود که نام او را عبدالمجید بگذارند لیکن بعد از خوابی که پدرش م یبیند نام او را مهدی انتخاب م یکنند. از همان اوان طفولیت روحیه ی پاک و مبارز وی نشان از آینده ای پر ستیز علیه باطل داشت.
شهید طهماسبی در سال ۱۳ ۴۴ وارد دبستان شهریار شد و زیر نظر معلم ابتدایی اش آقای ورزانی توانست اولین سال خودش را با موفقیت سپری نماید.
او همچنین بقی هی دوران ابتدایی را در دبستان فردوسی به اتمام رساند. آنگاه در سال ۱۳۵۰ در دبیرستان شرف واقع در کوچ هی خدیوی که اولین دبیرستان غیردولتی زنجان محسوب می شد شروع به تعلیم دوران شش سال هی خود کرد.
درست زمانی که کودکی بیش نبود همراه خانواد هی متدینش در مساجد و جلسات مذهبی شرکت می نمود.کم کم پا به دوران نوجوانی نهاد. با وجود سن و سال کم مانند یک انسان آ گاه همه چیز را درک می کرد و از جو حاکم اجتماع خود در رنج بود. با دوستانش در جلسات تبلیغاتی علیه رژیم سفاک پهلوی شرکت م ینمود و با فعالی تهای مخفیانه مردم ناآ گاه و دوستانش را روشن می ساخت. مهدی تنها یک محصل دیپلمه نبود ، بلکه مغز متفکری بود که حتی یک لحظه از وقت گران قدرش را بیهوده تلف نم یکرد. تمام خاطرات وی شیرین و دلپذیر است اما خاطره ای که یاد عزیزش را گرامی تر از پیش می نماید ابتکار بی نظیر او در طراحی است.
آثار و طرح های وی بسیار جالب است و دنیایی از معانی را در بردارد که یادش را برای همیشه زنده می دارد.
آری! مهدی یک طراح با ذوق و ماهری بود که در این طرح ها همیشه تصورات و باورهای خود را علیه جهان خواران به صورت تصویر بیان می نمود. ایشان از سال های دور علاق هی مفرطی به مطالعه ی کتب استاد شهید مطهری و دیگر کتا بهای مذهبی داشت. آخرین روزها که می خواستند به جبهه بروند با شهید جواد گلشنی و شهید ابوالفضل پاکداد و چند تن از یارانش عهد و پیمان بستند که تا آخرین نفس از هم دیگر جدا نشوند و با هم بجنگند و با هم شهید شوند که همان طور هم شد و به عهد و پیمان شان عمل کردند. همانگونه که انتظار شهادت داشتند در حمله ی فتح المبین با دیگر همرزمانشان عاشقانه به ندای «هل من ناصر ینصرنی » فرزند زهرا(س) لبیک
گفتند و عاشقانه به لقاءالله پیوستند.
شهید طهماسبی خیلی مظلوم بود. با تن نحیف ولی سرشار از ایمان و سلحشوری وارد میدان شد و حسی نوار قدم به رزمگاه نهاد و به آرزوی مقدس خود که همان شهادت بود رسید.
آری! او با آن تن ضعیف اما روحی هی قوی آن چنان عاشق امام و انقلاب بود که سر از پا نم یشناخت و در
شب و روز آنی از فعالیت دست برنمی داشت.
چند روز قبل از آمدن فرح همسر شاه ملعون به زنجان ساواک مهدی طهماسبی را دستگیر و تهدید کردند تا موقعی که او در زنجان است حق بیرون آمدن از منزل را نخواهد داشت.
مهدی پس از دریافت دیپلم ریاضی به سربازی اعزام شد و برای پایان دادن غائله ی کردستان به آنجا رفت. وی معتقد بود که سربازی خدمتی است به جمهوری اسلامی و هر چند سال که طول بکشد به خاطر استقلال و آزادی کشور اسلام از فداکاری و ایثار نباید دریغ کرد.
وقتی که جنگ ایران و عراق شروع شد از کردستان به جبهه های جنوب شتافت و بقیه ی خدمت سربازی را در دزفول به پایان رسانید. سپس در زنجان به جبهه ی دیگری که جبهه ی نهضت سوادآموزی بود پیوست. برای او شب و روز مطرح نبود. هفته ها پدر و مادرش را نمی دید.
شب ها در نهضت و یا هر جای ممکن برای انقلاب و اسلام به پاسداری می پرداخت. آرزو داشت پس از جنگ تحمیلی به فلسطین برود. او بسیار صبور و در اراده ی خود بی نهایت مصمم بود به حدی که با وجود از دست دادن دو برادر خود توانست روحیه ی پرعاطفه ی پدر و مادرش را با سخنان دلنشین خود برای رفتن به جبهه راضی نماید. آری! این چنین بود عشق مهدی به الله،
اسلام و امام. ایشان با این زمزم هها مادرش را راضی م یساخت «مادر صبورم ! با شهادت من سرت را با وقار تمام میان مادران شهید بلند خواهی کرد و این افتخار برای تو بس است که فرزندی شهید از تبار زینب برای حسین عزیزت دادی. هیچ غمگین و متأثر مباش از اینکه به ظاهر از هم جداییم و نگاهمان از هم دور است. مطمئن باش که با شهادت فرزندان، افتخاری عظیم نصیب مادران قهرمان م یشود. راه پایان ناپذیر است و زندگی مان جاوید. خوشحال باش که فرزندت پیوستن به لقاءالله را برماندن در این دنیای فانی ترجیح می دهد. »
وی در آخرین نامه در تاریخ ۲۸/ ۱۲/ ۶۰ یعنی سه روز قبل از شهادت که از جبهه ارسال می دارد می نویسد: «… پدر و مادر عزیزم ما یک روز است به شهر شوش آمده ایم و تا چند روز آینده به جبهه اعزام م یشویم و ان شاءالله تا چند روزه کار صدام یک سره خواهد شد. پدر و مادر گرامی ما را دعا کنید که پیروز برگردیم و دشمن را بشکنیم و صدام را سرنگون نماییم… از خداوند تبارک و تعالی بخواهید که ما را یاری فرماید. مادر عزیز از شما متشکرم و از شما می خواهم که برای من هیچ ناراحت نباشید و دعایم کنید که پیروز بشویم. پدر و مادر گرامی از شما می خواهم که همیشه حزب الله باشید چون حزبِ خدا پیروز است… »
مهدی طهماسبی در نهضت سواد آموزی در مناسب تها کاریکاتور و نقاشی م یکشید. تحلیل سیاسی ایشان در جزوه های منتشره ی سپاه چاپ می شد و شهید قامت بیات، شهید اکبر منصوری و حاج کرمی روی تحلیل ایشان خیلی حساب باز می کردند.
یکی از دوستان ایشان که در نهضت و جبهه با هم بودند او را این چنین یاد می کند: در تاریخ مهرماه ۱۳۶۰ مهدی به نهضت آمد. قبل از فعالیت رسمی اش چند روزی به طور نیمه وقت در نهضت کار کرد. استعداد عجیبی در طراحی داشت. این استعداد با ایمان قوی او عجین بود. در آغاز فعالیت در قسمت روابط عمومی نهضت مشغول کار شد. با توجه به نیاز واحد امور روستایی نهضت، به این قسمت آمد و بازدید از کلا سها را بر عهده گرفت. او در زمستان با تمام مشکلات به کار و فعالیت پرداخت. شب و روزش یکی شده بود. گاهی وق تها ساع تها در میان برف و یخ بندان و در کوهستا نها تنها به راه م یافتاد تا از کلا سهای نهضت بازدید کند. سختی ماموریتهایش او را بیش از پیش راضی و خشنود می نمود. از اینکه احساس می کرد در راه خدا رنج می کشد لذت می برد. در این مأموریت ها تکه نانی با خود برم یداشت و به راه می افتاد. صبر و آرامش او در مواجهه با مشکلات و ذکر و یاد خدا به هنگام رو به رو شدن با خطاها و خطرها در نهضت زبانزد بود. با آن اراده ی پولادینش خیلی آرام با مسائل برخورد می کرد. بیشتر اوقاتش را در نهضت م یگذراند. ع الوه بر کار روزانه در نهضت، شب ها برای انق الب و اسالم به پاسداری مشغول می شد. به مطالعه علاقه ی عجیبی داشت. علاوه بر اینکه خود لحظه ای از مطالعه کردن
غفلت نمی کرد سعی داشت که دوستان دیگرش را نیز به مطالعه تشویق کند. جلسه ای را در منزلش ترتیب داده بود که شهید جواد گلشنی و شهید ابوالفضل پاکداد و تنی چند از دوستانش شرکت می کردند. موضوع اصلی جلسه تفسیر قرآن بود. لیکن در کنار تفسیر برنامه هایی نیز برای خودسازی وجود داشت.
عاقبت روزی فرا رسید که دیگر او آرام و قرار نداشت. خنده و شادی از چهر هی مهدی دور نمی شد. او برگ هی اعزام به جبهه را گرفته بود و با خوشحالی می گفت: «ما می رویم، ما می رویم. »
بالأخره در تاریخ ۱۰/ ۱۲/ ۶۰ ۱با چند نفر از دوستانش عازم جبه ههای حق علیه باطل شدند.مهدی دیگر آن مهدی نبود؛ مهربان تر ، نورانی تر و….
نمازهایش طولانی تر شده بود. هر روز چندین ساعت از وقتش را به دعا خواندن می گذراند و با هم رزمانش که با بعضی مسائل آشنایی نداشتند صحبت کرده آ نها را راهنمایی م ینمود. بالأخره روز موعود فرا رسید و مهدی و دیگر دوستانش به خط مقدم جبهه اعزام شدند. وقتی ترکش های خمپاره را با دوستانش پیدا م یکردند به آن کلید بهشت م یگفتند. او وصیت کرده بود که هر چه دارد به حساب صد امام واریز کنند. یک روز صحبت می کرد و می گفت: «من یک یا دو هفته قبل از اینکه به این جبهه بیایم می خواستم با جهاد سازندگی به جبهه ی میمک بروم ولی استخاره بد آمد و حال م یفهمم که چرا خداوند صلاح ندانست که من به آن جبهه بروم زیرا من برای این کار
در نظر گرفته شده بودم. »
وصال دوست
با وجود اینکه سربازی اش را در منطق هی کردستان و جنوب در راه مبارزه با کفار سپری کرده بود وقتی م یدید که عد های به جبه هها اعزام می شوند م یگفت: «حسینیان می روند و ما هنوز نشسته ایم. » تا اینکه با گروه اعزامی به فرماندهی شهید اصغر محمدیان به جنوب اعزام شدند.
در گروهان مسئولیت پرسنلی ۱ را عهد هدار بود. شب دوم عملیات مهدی کول هپشت یاش را آماده می کرد. دعا و سرود م یخواند و از کرب ال زمزمه م یکرد. تا اینکه به راه افتادند. لحظه ی بزرگ فرا رسیده بود. لحظ هی گسستن از این دنیای پست و مادی و پیوستن به خدا. آنگاه در سپیده دم دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در مرحل هی اول عملیات فت حالمبین در منطقه ی عملیاتی شِلِش )غرب شوش( با اصابت گلوله برگلو به معشوق خود پیوست. جنازه ی مطهرش در کنار سایر شهدا از جمله ابوالفضل پاکداد و جواد گلشنی ۱۲روز ۲ در زیر آفتاب سوزان شوش ماند تا این که پس از عقب نشینی صدامیان کافر در تاریخ ۱۵/ ۱/ ۶۱ پیکر پاکش در گلزار شهدای زنجان پس از تشییع باشکوه به خاک سپرده شد و بود و نبود دنیا را از خود دور داشت و به یگانه معبود خود لبیک
گفت. با این حرکت عظیم جان خود را نثار راه الله کرده استقلال مردم مستضعف و مظلوم دنیا را طلبید و برای خود حیاتی جاودان و نامی همیشه زنده در تاریخ زمان انتخاب کرد.
حمله آن چنان کارساز بود که امام خمینی؟ره؟ فرمودند: «این جانب از دور ، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.
ثبت دیدگاه