باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
….
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
…
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
شاعر:قیصر امین پور
******
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را؛
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
شاعر: محمدکاظم کاظمی
*****
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد
این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد
خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد
آن روز که میبستی بار سفرت را
گفتی به پدر هر که هنر داشته باشد
باید برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
گفتی : نتوان ماند از این بیش ، یزیدی است
هر کس که در این معرکه سر داشته باشد
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است
حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد
کوه است دل مرد، ولی کوه، نه هر کوه
آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
کوهی که بنوشد، بمکد، شیره ی خورشید
کوهی که ستاره، که سحر داشته باشد
آن کوه که نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد
کوهی که جوابت بدهد هر چه بگویی
کوهی که در آن نعره اثر داشته باشد
کوهی که عبا باشدش از شعشعه ی نور
عمامهای از ابر به سر داشته باشد
آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد
این تاک که با خون شهیدان شده سیراب
تا چند در آغوش تبر داشته باشد
دردا اگر از خوشه ی این شاخه ی سرشار
بیگانه ثمر چیده و بر داشته باشد
باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
عشق است بلای من و من عاشق عشقم
این نیست بلایی که سپر داشته باشد
رفتی و من آن روز نبودم، دل من هم
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته باشد
رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد
گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد
باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد
اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
برگرد ، سفر طول کشید ای نفس سبز
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟!
شاعر: مرتضی امیری اسفندقه
ثبت دیدگاه