عملیات خیبر شروع شده بود و ما در کنار دژ بزرگ مرزی منتظر بودیم تا به جزیرۀ مجنون برویم. در این فاصله، برای حفاظت از خودمان، مشغول حفر سنگر بودیم که سر و کلۀ هواپیماهای عراقی پیدا شد. در ارتفاع پایین پرواز میکردند. چون توپ ضد هوایی نداشتیم، با خیال راحت منطقه را بمباران کردند و رفتند.
به خیال اینکه یک بمباران معمولی است، از پناه گاه بیرون آمدیم و رفتن آنها را تماشا کردیم. دود غلیظی منطقه را فرا گرفته بود، یکی داد زد:
– شیمیایی زدن، ماسکهارو بزنید، شیمیایی زدن!
به جز تعداد کمی، بقیه ماسک نداشتند. آنهایی هم که داشتند، به خاطر بچه هایی که سرفه میکردند، آن را کنار گذاشتند.
راوی:امیر جم
نویسنده: مهسا سیفی
ثبت دیدگاه