خبر دادند که فرمانده لشگر عاشورا میخواهد در نمازخانۀ مقر سخنرانی کند و به بچه های تازه وارد خیرمقدم بگوید. من هم یکی از آن تازه واردها بودم و دوست داشتم او را ببینم.
با بچه های زنجان که تازه به لشگر عاشورا اعزام شده بودند، به نمازخانه رفتیم و ما چند نفر در صف اول نشستیم. حاج میرزاعلی رستمخانی در محل سخنرانی ایستاده بود و بچه ها یکی یکی از راه میرسیدند. مراسم کمی دیر شروع شد. با شوخی به بغل دستیام گفتم: «پس چی شد این فرمانده لشگر؟ نکنه ما رو سر کار گذاشته!»بسیجی جوانی کنار ما ساکت نشسته بود و با خودکار توی دفترچه اش چیزی یادداشت میکرد. وقتی میخندیدیم، از گوشۀ چشم نگاهمان میکرد و او هم لبخند میزد. تا شروع جلسه، یکریز نیش و کنایه و متلک بار فرمانده لشگر کردیم و خندیدیم.
بعد از اینکه همه جمع شدند، آقای رستمخانی پشت تربیون رفت و گفت: «از جناب آقای مهدی باکری درخواست میکنم که با صحبتهاشون جمع حاضر رو به فیض برسونن.»
در کمال تعجب دیدیم، همان برادری که کنار ما نشسته بود و همراه ما به فرمانده لشگر میخندید، بلند شد و پشت تریبون رفت. دیگر از خجالت نمی توانستیم سر بلند کنیم.
راوی: جواد محجوبی
نویسنده: فرزاد بیات موحد
ثبت دیدگاه