گزیده ای از خاطرات شهید غواص علیرضا داورپناه
عکس یادگاری
هر وقت که عملیاتی میشد، فروغ شهادت در چهره بعضیها میدرخشید غالبا معلوم میشد که چه کسانی رفتنیاند. حتی بچهها خودشان هم احساس میکردند. در چهره و رفتار آنها تحول محسوسی ایجاد میشد. یادش بخیر، هرگز فراموش نمیکنم، چند روز پیش از عملیات کربلای پنج بود.
شهید نقی (علیرضا) داورپناه و محمدی حیدری پیش میآمدند. شهید داورپناه رو به من کرد و گفت: «علی! شنیدم که تو دوربین داری، درسته؟
– آره، دارم
– میشه لطف کنی یه عکس باحالی از ما دو تا بگیری؟
– تا نگین برا چی میخواهین عکس بی عکس.
– راستش ما احساس میکنیم که در این عملیات رفتنی هستیم. برای همین هم دلمون میخواد با هم یه عکس یادگاری بگیریم.
– با دو شرط قبول میکنم. اولا اینکه بایست منم یه عکس یادگاری با شما دو تا بگیرم. ثانیا حتما باید یه چیزی به عنوان یادگاری به من بدین تا اگه شهید شدین اونو پیش خودم نگه دارم. در غیر این صورت از عکس مکس خبری نیست. قبوله؟
– قبوله. حالا بیا یه عکس یادگاری از ما دو تا بگیر تا بعد.
آن روز یک عکسی از آن دو گرفتم. بعد شهید داورپناه یک دستمال به عنوان یادگاری به من داد که هنوز هم دارم.
خدا رحمتشان کند، هر دو در عملیات کربلای پنج خدایی شدند و به آسمانها رفتند.
نامشان جاودانه تاریخ باد.
۲. سوگند پایداری
پس از عملیات کربلای ۴، برگشتیم به موقعیت شهید اجاقلو. بیش از ۹۵ درصد بچههای عملکننده شهید شده بودن. مقر گردان واقعا غمانگیز بود. بچههایی که زنده مانده بودند در غم دوری یاران سفرکردهی خود سرود ماتم میسرودند و خاطرات زیبای دوستان شهید دلها را اندوهگین میکرد.
در همین روزها بود که آمادهباش کامل دادند. اما فرموده بود: «باید عملیات کربلای پنج در همان منطقه انجام گرفته و کار جنگ یکسره شود.» بچهها با یکدیگر همقسم شدند که تا فرمان امام را اجرا نکردهاند. به مرخصی نروند. من فراموش نمیکنم که یک شب در چادر نشسته بودیم و به لیست شهدای- کربلای ۴ نگاه میکردیم. ناگهان متوجه شدیم که تعدادی از بچهها با لباس بیمارستان، جلوی چادر ایستادهاند. ما با حالت تعجب پرسیدیم: «شما اینجا چیکار میکنید باید الان داخل قطار و در راه برگشت بودید؟!» و آنها گفتند: «می خواستند ما را به شهر برده و بستری کنند، ولی ما سر مأمور قطار را گرم کرده و از در دیگر فرار کردیم. تا فرمان امام اجرا بشه. برگشتنی در کار ما نیست.
بعضی از همین بچهها زخمهای کاری داشتند. با همان وضعیت در عملیات کربلای پنج شرکت کرده و شهید شدند. مثل عباس محمدی که از ناحیه دست تیر خورده بود، یا شهید داود ابراهیمخانی که از ناحیه پشت و کتف از سه- چهار جا زخمی شده بودند. من و شهید علیرضا داورپناه خیلی صمیمی بودیم. بعضیها فکر میکردند که ما با هم برادریم. او یک روز، پیش از عملیات به من گفت: «عباس! پشتم بدجوری درد میکنه. گاهی از شدت درد از خود بیخود میشوم. بی زحمت زخمهای منو پانسمان کن. شاید از شد درد کاسته شود.» ما در ا«جا مایع ضدعفونی کننده نداشتیم. یکی از کیسههای نرمکننده (پَکِت وارم) را روی زخم او گذاشته و آن را بستم و شهید داورپناه با آن وضعیت در عملیات شرکت کرد و صبح فردای عملیات شهید شد. او آن شب مسئول یکی از دستههای بود باید کمینهای دشمن را میزدند.
۳. دست شکسته
به نقل از محمدعلی داروپناه، پدر شهید
پدر شهید میگوید وقتی که من به زیارت خانه خدا رفته بودم. دست حاج خانم میشکند و در هنگام مراجعت به منزل، میبیند که شهید مادرش را به بیمارستان برده و دست او را گچ گرفته است. او آنقدر به مادرش علاقه داشت و عشق میورزید که اجازه نمیداد. مادرش در منزل کاری انجام دهد و همانند پروانه بر دور او میگشت ت مادرش هر چه زودتر خوب شود. علیرضا هر روز لباسهای مادرش را میشست و او را بسیار دوست میداشت و کارهای مادرش را انجام میداد. رخت و لباس میشست، ظرف میشست و حتی رختخواب پدر و مادرش را او پهن میکرد.
محل دفن شهید علیرضا داورپناه، در قبرستان پایین ردیف ۴ میباشد. او در نزدیکی دوست و همرزم و هم محله ای خود، مهدی حیدری دفن شده است.
۴. خاطره
آن زمان که علیرضا در بسیج بود به آنها حقوق میدادند. علیرضا حتی یک بار از آن حقوق را برای خودش استفاده نکرد. همه را به مستضعفان و کسانی که نیازمند بودند میداد. خیلی به من احترام میگذاشت. هرگز از من پول نگرفت همیشه از مادرش پول میگرفت. او فقط یک بار از من پول قرض کرد. آن همزمانی بود که میخواست به جبهه برود. آمد و از من بیست هزار ریال (دو هزار تومان) از من پول خواست و من به او دادم. در عرض دو هفته آن را به من پس داد. از جبهه توسط یکی از دوستانش برایم پول را پس داده بود.
۵. غواص مخفی
مادر شهید میگوید: به من خیلی تأکید میکرد که در مورد این که من غواص هستم به هیچ عنوان با کسی صحبت نکن و من هم به او قول دادم به کسی چیزی نگویم.
(البته زمانی که ما برای مصاحبه به نزد خانواده شهید داورپناه رفتیم فقط پدرشان بودند و چندین سال پیش مادرشان را از دست دادهاند و این خاطره را ما از مصاحبهای که امور بنیاد شهید و امور ایثارگران با خانواده ایشان انجام داده بودند، بدست آوردیم.)
۶. نخود و کشمش
با دوستش به مغازهی متن (فرشفروشی) آمده بودند. میگفت: پدر جان ما فردا میخواهیم برویم. من تعدادی نخود و کشمش در جیب اینها ریختم که بخورند.
زمانی که برگشت گفت: آقاجان آن نخود و کشمشهایی که به ما دادید در راه بخوریم خیلی به درد ما خورد. سه روز و سه شب ما در جبهه گرسنه مانده بودیم. اگر اینها نبودند ما از گرسنگی میمردیم. پس خداوند ثوابتان را خواهد داد.
۷. خاطره
علیرضا (نقی) قبل از شهادتش چندین بارزخمی شده بود و هیچ کدام از این سه بار زخمی شدن را به ما نگفته بود. وقتی هم که به خانه میآمد در روزهای گرم تابستان با لباس میخوابید و نمیخواست ما متوجه زخمهای وحشتناک او شویم.
پدر شهید میگوید: یک بار اتفاقی علیرضا داشت لباسهایش را درمیآورد من متوجه زخمهای او در بدنش شدم و فهمیدم که چرا لباسهایش را درنمیآورد.
از راست شهیدان غواص علیرضا داورپناه و مهدای حیدری
ثبت دیدگاه