نام پدر: علی
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۵/۴/۴۷
تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای ۵
منطقهعملیاتی: تنگه چزابه
محل شهادت: —
مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان
زندگینامه شهید علیرضا عبدی
علیرضا عبدی فرزند زوج علی و قدمخیر به سال ۱۳۴۷ در شهرستان آبادان به دنیا آمد. پدرش نظامی بود و علیرضا اولین فرزند خانواده بود. علیرضا پس از چندی پدرش را از دست داد. زیرا پدرش دچار بیماری کلیوی بود. علیرضا پس از فوت پدرش به همراه مادرش به زنجان آمده و در کنار خانواده مادر ساکن شدند. علیرضا پس از چندی پا به مدرسه گذاشت و مقطع ابتدایی را در دبستان دولتی سعادت به پایان رساند. وی سپس پا به مدرسه راهنمایی مصطفیخمینی گذاشت و پس از اتمام این مقطع وارد دبیرستان دکتر علی شریعتی شد و تا مقطع اول دبیرستان ادامه تحصیل داد.
وی سپس ترک تحصیل کرد و به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک گفت و عازم جبهههای حق علیه باطل شد. وی پس از سپری کردن آموزشهای مقدماتی نظامی راهی منطقه جنوب کشور شد. علیرضا پس از مدت زمان کوتاهی به جرگه غواصان پیوست و آماده شرکت در عملیات کربلای ۵ شد. وی پس از شجاعتهای بسیار در عرصهنبرد حق علیه باطل سرانجام در مورخه ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر پاک و مطهرش را پس از تشییع در گلزار شهدای پایین زنجان به خاک سپردند.
روایت عشق
راوی: حسین رستمی، همرزم شهید
علیرضا اوایل که به واحد مخابرات آمده بود، حالت بخصوصی داشت. روز اول و دوم روی زانوهایش مینشست بسیار مؤدب بود از روز سوم شوخیهایش را شروع کرد. یکی از خصوصیات بارز بچههای واحد مخابرات این بود که وقتی شخص غریبهای میآمد، با او بسیار صمیمی میشدند و شوخیها را شروع میکردند.
چند روزی بود که به این چادر آمده بود که شوخیها و شلوغکاریهایش همه را به حرف میآورد.
قاسم یک روز گفت: علیرضا چه خبرته؟ چقدر زود روت باز شد؟ ما دو، سه ماه ساکت و آروم بودیم. دوزانو مینشستیم تا سؤال نمیپرسیدند، حرف نمیزدیم. تا چیزی نمیدادند، نمیخوردیم.
علیرضا سراغ من آمد و پرسید: قاسم راست میگه؟
با خنده گفتم: بله دیگه راست میگه.
علیرضا انگار که گناه کبیره مرتکب شده باشد، سرش را پایین انداخت و یک گوشه کز کرد.
***
الهی العفو
در کارون سنگری بود که به سنگر شبنشینی معروف بود. یک شب ما تصمیم گرفتیم به آن سنگر برویم. وقتی وارد سنگر شدیم ناباورانه علیرضا را دیدیم که در سجده با خدای خود راز و نیاز میکرد. در سجده شانههایش میلرزید و بغضش با صدای هق هق الهی العفو العفو میترکید.
همه به علیرضا خیره شده بودیم. هیچ کس فکر نمیکرد که علیرضای شلوغ و شوخطبع در حضور پروردگار خود اینقدر عاجزانه طلب عفو و شهادت میکرد.
***
دیدن یا ندیدن
در چادر گردان تلویزیون گذاشته بودند. ما هم که کادر گردان بودیم برای شناسایی شهدایی که تلویزیون عراق نشان میداد، رفتیم. گزارش تلویزیونی رو به اتمام بود. علیرضا با حسین حبیبی کنار در ایستاده بودند و با کنجکاوی داخل چادر را میپاییدند. علیرضا با شلوغی همیشگیاش گفت: مام بیایم تو، تلویزیون ببینیم؟
فرمانده گردان گفت: بیایید.
چند لحظه بعد تلویزیون روی گوینده گزارش زوم کرد. زنی بیحجاب با آرایش تند. گزارشگر که صحبتش را شروع کرد، علیرضا صورتش را برگرداند و گفت: حسین من دارم میرم، تو نمیای؟
باقر با تعجب علیرضا را ورانداز کرد و گفت: تو یکهو چت شد که میخوای بری؟ بشین بابا مگه تازه نیومدی؟
علیرضا که سرش پایین بود، گفت: به اون زن نگاه کردن حرومه. نگاه نکنید!
بعد هم پا شد و از چادر بیرون رفت.
دست مجید سمت تلویزیون رفت و آن را خاموش کرد.
***
غیرت به فرمانده
بعد از عملیات کربلای ۴ که با شکست مواجه شده بود، دور هم جمع شده بودیم. اکثر بچهها کز کرده بودند و حرف نمیزدند. یکی از بچهها با لحنی جدی گفت: یک عده اسمشون رو گذاشتن فرمانده. میرن عملیات رو لو میدن.
همه به او نگاه کردیم. زیر چشمی علیرضا را میپایید. لبخندی به ما زد و نگاهش را به او دوخت. میخواست سر به سرش بگذارد. علیرضا سرش پایین بود. صورتش قرمز شده بود اما ساکت بود. بچهها حرف را پی گرفتند و بحث چند دقیقه طول کشید. یک مرتبه علیرضا مثل تیری که از کمان رها شده باشد، بلند شد و با صدای لرزان گفت: من دیگه به این چادر برنمیگردم … شما پشت سر دیگران حرف میزنید.
نگاه همه به طرف او برگشت. یک لحظه مکث کرد و آرام گفت: میخوام برم به حاج منصور بگم.
جواد گفت: ما که از کسی اسم نیاوردیم. تازه راستش را میگیم. من که عملیات رو لو ندادم. حتماً …
اما علیرضا منتظر تمام شدن حرف او نشد و بیرون رفت. او فرماندهاش حاج منصور را خیلی دوست داشت. اصلاً تحمل نمیکرد کسی پشت سرش حتی به شوخی حرف بزند.
***
آغاز عاشقی
با کادر از تبریز آمدیم و نیرو گرفتیم. علیرضا را اصغر نقدی و رضا چمنی به من معرفی کردند. اصغر سفارش کرده بود: او را دریابید پدر نداره.
داشتیم میرفتیم دزفول. قرار شد بروم پیش راننده بنشینم تا خوابش نگیرد. راننده گفت: فعلا خوابم نمیآید برو هر وقت خوابم آمد صدایت میکنم.
برگشتم وسط اتوبوس نشستم. علیرضا آمد و پیش من نشست و گفت: خوابم نمیبرد میشود با شما صحبت کنم؟
گفتم: مانعی ندارد.
گفت: دستت را به دستم میدهی؟
دستم را دستش دادم و گفتم: خب!
گفت:- این طوری احساس آرامش میکنم. برای من جای سوال بود که این میگوید احساس آرامش میکنم چیه؟
گفت: شما چهارمین برادر من هستید.
گفتم: حالا بذار برادریمان ثابت کنیم بعد. حالا اون سه تا برادرت کیان؟
گفت: اولیش آقا منصوره. ۱۱-۱۲ سالم بود که با آقا منصور میرفتیم جنگلانی. میآمد و برایمان درس میداد به او علاقهمند شدم. بعدا فهمیدم برادر شهید است. مادرم از شهید مرتضی خیلی برایم تعریف میکرد. ما را بردند اردو رفتم پیش آقا منصور و گفتم: اجازه میدهید داداش شما باشم؟
گفت: ایرادی ندارد.
مرا سوار جیپ کرد و برد. خلاصه با آقا منصور از آنجا آشنا شدم. یکبار اصغر نقدی آمده بود پیش منصور. دیدم بچهی با حال و شلوغی است او هم برادر شهید بود. با او هم دوست شدم. بعدا با رضا چمنی آشنا شدم و آنها مرا آوردند پایگاه شهید مطهری و حالا اینها من را با شما آشنا کردند.
گفت: یکی از شهدای آینده شما هستید؟
گفتم: بهت نوشته دادند یا از معدهات داری میگی؟
گفت: نه میبینم.
گفتم: اشتباهی میبینی. تجربهات کمه. جبهه رفتهای؟
گفت: نه.
گفتم: آموزش نظامی دیدهای؟
گفت: آره.
گفتم: سعی کن با بیشتر بچهها آشنا بشی و احساس تنهایی نکنی. الانم برو بخواب.
گفت: آقای صفوی! من خیلی ذوق زدهام! فکر نمیکردم روزی بشه که جبهه برم. الان همهاش فکر میکنم میریم جبهه.
گفتم: کمی آرام باش. اینها همه خوابند.
گفت: چهطوری میخوابند؟ ما میریم جبهه و اینها خوابند؟
گفتم: ما همیشه اینکار را میکنیم میریم میآیم.
گفت: نه اینها باید بیدار باشند.
گفتم: اگر بیدار شوند کتک مفصلی به تو میزنند.
از صحبتهای من میخندید و ذوق زده میگفت: من ذوق زدهام.
گفتم: خب چیکار کنم؟
فقط میخواست حرف بزند. احساس درونیاش را به نحوی بازگو کند. دو سه ساعتی با هم صحبت کردیم یک دفعه یادم افتاد راننده آنجا تنهاست و کمک راننده رفته و خوابیده است.
گفتم: اجازه میدی؟
گفت: نه تو را خدا بشین.
گفتم: جبهه نمیرسیمها! همه تو راه شهید میشیم.
گفت: چهطور؟
گفتم: راننده کم کم دارد خوابش میآید.
رفتم جلو با راننده صحبت کنم. گفت: دیدم آنجا با شازده پسر گرم گرفتی صدات نکردم.
گفتم: آره شازده پسر، ما را مشغول کرده بود.
او هم جلو آمد و پیش ما نشست و گفت: میخوام ببینم چی میگید؟
تا اذان صبح مشغول صحبت بودیم. بعد از نماز صبح دوباره راهی شدیم به سمت دزفول. خسته بودم. بچهها هم بیدار شده بودند. آمدم جای خودم نشستم. علیرضا تا صبح نخوابید. آمد پیشم نشست و گفت: میتوانی دستت را به من بدهی؟
گفتم: تو مرا جادو میکنی، بگذار دستم کنار خودم بماند. دستم را میخوای چیکار؟
گفت: اینجوری نمیتونم حرف بزنم.
گفتم: حالا همینطوری صحبت کن.
دوباره گفت: میدانی خیلی خوشحالم؟
گفتم: از شب تا الان هزار بار این حرف را گفتهای. خب! چیکار کنم که خوشحالی، باش!
وقتی این رفتار مرا میدید بیشتر خوشش میآمد سمت من بیاید و حرف بزند.
گفت: آقای صفوی میدانی من خوشحالم!
گفتم: اصلا اینقدر بگو من خوشحالم من خوشحالم تا تخلیه بشی.
گفت: میخوام چیزی بگم.
گفتم: تو که از شب میگی بازم بگو ببینم.
گفت: به پادگان نزدیک شدهایم؟
گفتم: آره ! کم مانده.
گفت: جنوب متولد شدهام و امیدوارم در جنوب شهید شوم.
فکر کردم در عالم بچگی این حرف را میزند. گفت: من منتظر این لحظه بودم تا بیایم جنوب را ببینم. از شب بوی جنوب مرا دیوانه کرده. گفتم: علیرضا! خیلی کار داریم، زود است از این حرفها بزنی.
گفت: باور کن وقتی که از پلدختر گذشتیم هر چند آنجا را ندیده بودم بوی جنوب مرا دیوانه کرده است. جبهه را برایش تشریح کردم و گفتم: عدهای زود شهید میشوند و عدهای دیر. عدهای باید بمانند. عدهای باید بروند. ما نمیدانیم این جنگ چه خواهد شد. خیلیها میخواستند شهید شوند و نشدند. عملیاتهای دیگر رفتند. گفت: میخواهم خدمت کنم اما میخواهم مرگم جنوب باشد و با شهادت.
گفتم: این دعا را میکنیم که اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک. این را از خدا بخواه. مشکلی نیست. خدا خواست میدهد، نخواست گلایه نکنیم.
***
یتیم چند تا؟
وقتی رسیدیم به ابوالفضل گفتم: علیرضا بیاد چادر ما؟
گفت: برای چی؟
گفتم: همینطوری بیاد پیک باشه.
گفت: سر من را میخورد، ندیدی تو اتوبوس چقدر صحبت کرد؟
گفتم: مگر شنیدی؟
گفت: آره پدرت را درآورد. بیاد اما زیاد باهات حرف نزنه.
گفتم: باشه.
رفتم علیرضا را صدا کردم با ذوق فراوان آمد و گفت: سلام علیکم حال شما خوبه؟
ابوالفضل گفت: ادا اطوار در نیار، این چه کاریه؟
گفتم: ابوالفضل! این بنده خدا بابا نداره، قد و قوارهاش را نگاه نکن. بچه است و پخته نیست.
گفت: تو را به خدا نگاه کن هر پدر مادر مردهای را گروهان ما میفرستند به تور ما میخورد.
گفتم: شما یتیم نوازی کن.
گفت: یتیم یکی، دو تا سه تا چند تا یتیم نوازی!!!
***
دلتنگ رفتن
یک روز اصغر آمد و به من گفت: رحیم باهات کار دارم.
گفتم: بگو چیکارم داری؟
گفت: از علیرضا عبدی خبر داری؟
گفتم: نه چیشده؟
گفت: نمیدونی بعد از ظهرا کجا میره؟
گفتم: نه مگه کلاس نمیره؟
کلاس اخلاق داشتیم. گفت: چرا میآد ولی وسطهای کلاس بلند میشه و میره.
من را حساس کرد. گفت: دنبالش بری خیلی خوبه!
گفتم: خب بیشتر توضیح بده.
گفت: شاید اجازه نداشته باشم. برو دنبالش اجازه نده خیلی تو اون حال و هوا باشه.
به رضا چمنی گفتم: علیرضا از چادر مسجد بیرون آمد خبرم کن.
ساعت چهار بود رضا آمد و گفت: علیرضا رفت.
گفتم: کجا؟
گفت: نزدیک چادر شما رو به بالا.
من هم دنبالش رفتم. رضا گفت: من هم بیام؟
گفتم: نه.
راست چپ مستقیم رفتم علیرضا را ندیدم. کوههای باختران پر از درخت بود و نمیتوانستم علیرضا را ببینم. خیلی بالا آمدم دیدم صدای گریه میآید و یک نفر با صدای بلند گریه میکند. کمی این طرف آن طرف را نگاه کردم پیدایش کردم. دستهایش را روی صورتش گذاشته بود، گریه میکرد و بدنش میلرزید. آرام کنارش ایستادم. زمین خیس شده بود. آرام آرام آمدم جلو. کنارش نشستم. سمت راست. اصلا سرش را بلند نمیکرد تا ببیند چه کسی کنارش نشسته است ولی میدانست کسی نشسته. کاری نداشتم و حرفی هم نزدم. گفتم: آقا علیرضا سلام علیکم.
جواب نداد. گفتم: آقا علیرضا!
باز هم جواب نداد. گفتم: آقای عبدی سلام عرض کردیم، جواب سلام واجبهها.
با حالت گریه گفت: سلام.
گفتم: خیلی داری حال میکنیها! چرا اینجوری بلند بلند میخندی؟
گفت: من میخندم؟
گفتم: آره! صدای قهقههات تا پایین میآد.
گفت: شوخی نکن.
گفتم: شوخی نمیکنم مگه نمیخندی؟
گفت: نمیخندم.
گفتم: خب چیکار میکنی؟ حتما کار بدی میکنی؟
گفت: نه کار بدی هم نمیکنم.
گفتم: حتما کار خوبی میکنی؟
گفت: نه کار خوبی هم نمیکنم.
اشکهایش را پاک کرد، به من نگاه کرد و گفت: من گریه میکنم؟
گفتم: گریه میکنی دیگه.
گفت: گریه نمیکنم.
گفتم: اینا چیه؟ گِل درست میکردی؟
گفت: نمیدونم چیه، آب ریخته.
گفتم: اینها قطرات اشکه که روی زمین ریخته، چرا گریه میکنی؟
گفت: گریه نمیکردم.
گفتم: دستت رو به من میدی؟
گفت: من دستم را بدم به تو؟
گفتم: چی میشه؟ همیشه شما دست ما را میگرفتی حالا من دست شما را میگیرم.
دست راستش را به من داد و گفتم: میشه بگی چرا اینجا میآی و گریه میکنی؟ … چند روزه میآی؟
گفت: بعضی مواقع میآم.
گفتم: بعضی مواقع نمیآی هر روز میآی.
گفت: کی گفته؟
گفتم: متوجه شدم داشتم قدم میزدم.
گفت: نه چند روزه رو کی گفته؟
گفتم: خدا اونقدر ملائکه داره که میفرسته خبر بدن دیگه.
گفت: نکنه اجنهها بهت گفتن؟
گفتم: نه ملائکه اطلاع دادند. شما مرا قبول داشتی حالا برادر چهارمت هستم یا نیستم؟ اگر هستم باید بگویی.
گفت: نمیتوانم بگویم.
گفتم: اگر نگویی ناراحت میشم و دیگه باهات صحبت نمیکنم و این رو جدی میگم.
گفت: نمیخوام شما ناراحت بشید.
گفتم: تو بگو شاید خوشحال شدم.
بعد از مکثی گفت: من خیلی بچه بودم، پدرم فوت کرد. فامیلها خیلی ما را اذیت میکردند. اکثر فامیلهایمان بیتفاوت و ضدانقلابند.
گفتم: نکنه تو هم جاسوسی؟!
گفت: نه عُرضهی اینکارو هم ندارم.
بعد ادامه داد: پدر بزرگم از ما مراقبت میکرد. مادرم به حمایت پدر بزرگم دوام آورد. وقتی او از دنیا رفت، مادرم خیلی ناراحت شد. مرا بغل میکرد و سرم را روی سینهاش فشار میداد و میگفت: علیرضا میدانم به زودی میخوام بمیرم. ولی میخوام برای تو گریه کنم تنهای تنها توی قلبم. میدانم فامیل تو را تحویل نمیگیرند و برای این ناراحتم. قطرات اشک مادرم را که روی سرم میریزد را حس میکنم. من عهد کردم بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت روزی یک ساعت برای او گریه کنم و تا به امروز این کار را کردهام. حتی اون روزهایی که نتونستم شبا گریه کردم. من اینطوری با مادرم در تماس هستم. شما که آمدی مادرم از پیشم رفت.
منقلب شدم و گفتم: علیرضا جان! تو این همه اینجا دوست داری این حرفها چیه؟ قول بده دیگه گریه نکنی.
گفت: نمیشه من عهد کردهام.
گفتم: به جای گریه کردن برایش قرآن بخون.
گفت: میخونم.
گفتم: خب همین یک ساعت را هم باز برای مادرت قرآن بخون و ما را هم دعا کن. بغلش کردم و به شدت در بغلم گریه کرد.
گفتم: دو تا جک برای من تعریف کن دو تام من برات تعریف میکنم.
دو تا جک گفت خندیدیم.
گفتم: چقدر بی مزه بود.
گفت: شما بگو.
گفتم: بلد نیستم بلد هم باشم یادم نمیمونه.
بعد با هم آمدیم پایین. به اصغر و رضا که متوجه قضیه بودند گفتم شازده پسر را تنها نگذارید و همیشه با هم باشید.
عملیات باختران لو رفت و نشد بریم عملیات. من وسایلم را جمع کردم. چادرها میماند بچههای تدارکات بودند تا ما برگردیم. به علیرضا گفتم : پا شو بریم.
گفت: نمیآم.
گفتم: نشد باید بریم.
گفت: نمیآم.
دلیلش را پرسیدم و گفت: من کسی را ندارم بروم پیشش.
گفتم: فامیل که داری.
گفت: آنها را ول کن.
گفتم: ما را که داری؟
گفت: نه مزاحم نمیشوم.
گفتم: میریم خونه ما.
خیلی اصرار کردم و گفتم: پس من هم نمیرم.
رضا گفت: چی شده؟
گفتم: نمیآییم.
آنها هم گفتند: ما هم نمیریم.
دید بچهها اینطوری کردند ساکش را بست برداشت راه افتادیم زنجان. خودش خانه داشت. اصغر و رضا مثل پروانه دورش میچرخیدند. یکی دو روز پیش اصغر ماند. رضا کمک آشپز بود، میبرد آنجا برایش ناهار میداد. شبها پایگاه میخوابید. زیاد خانه نمیآمد و میگفت: خجالت میکشم. تا اینکه بحث آموزش غواصی شد. برگشتیم اردوگاه شهید اوجاقلو. آبان یا آذر بود. مدتی آموزش غواصی دیدیم. علیرضا و من باختران که بودیم و چادرهایمان را جمع میکردیم علیرضا زیاد میخندید.
ابوالفضل گفت: خدا تو رو بکشه که دندونات همش بیرونه.
بعد هم گفت: اگه خدا تو رو بکشه و تو شهید بشی معلوم نیست هیکل به این درازی رو چطور تو تابوت جا بدیم!
علیرضا که دم چادر ایستاده بود دستش را روی زانویش گذاشت، سرش را خم کرد و گفت: اینطوری.
بعد از شهادتش در بیمارستان ارتش به تابوتش که رسیدم دیدم گردنش کج است و دستهایش روی پایش … و میخندد. همان لحظه حرفش در ذهنم تداعی شد «اینطوری».
نامه شهید علیرضا عبدی
بسما… الرحمن الرحیم
با سلام و درود بیکران بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و ظهور هرچه سریعتر ولیعصر. بررزمندگان اسلام سلام خود را به شما میرساند.
سلام دائی جان:
امیدوارم که حالت خوب باشد و در همه کارهایت موفق و پیروز باشی و خداوند متعال یار و یاورت باشد. امیدوارم تو و خانواده محترمت در سایه پروردگار به سلامت باشید دائی جان از تو دو خواهش دارم یکی اینست که زیاد فکر نکنی و ناراحت نباشی و به فکر سلامتی خودت باشی. دوم در نمازهایتان مرا فراموش نکنید و از خداوند برایم طلب آمرزش بخواهید.
دائی جان فعلا به پول احتیاج ندارم ولی اگر احتیاج مبرم شد با تلگراف برایتان میفرستم و شما هم اگر فرستادید با پست سفارشی بفرستید ولی هر وقت تلگراف فرستادم.
امیدوارم دائی جان تنی سالم، روحی شاداب و زندگانی شیرینی در پیش داشته باشی.
کوچک شما علیرضا عبدی ۲۵/۷/۶۵
با سلام به مامان، خاله و محرم و آقای محمدعلی چراغ زاده و سلام بر تمام حزبا…
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
سلام خود را به یکایک شما میرسانم و امیدوارم حالتان خوب باشد. انشاءا…
سلام به آقای غلامرضا، غلامحسین و آقای اسماعیل و لیلا و زینب خانم امیدوارم حالتان خوب باشد.
سلام به زندائی امیدوارم که حالتان خوب بوده و شاد و شادکام باشید انشاءا… .
بسیجیانیم ما زخود بیخبر عشق حسینی زده ما را بر سر
وصیتنامه
بسمهتعالی
شهادتآرزویهر مسلمانیاست
اگر زمانی، شهادتنصیباینبندهحقیر حقگردید، پدر و مادرمبر شما استکهبر مزارماشکنریزید و غمرا بر خود راهمدهید. زیرا کهاینراهرا با آگاهیدر پیشگرفتهام. و شهادتآگاهانه، آگاهیدهندهجامعهاستو بدانید کهاینشهادتها، ضرورترهاییاز سلطهاجانبو ابرقدرتها است. تا آنجا کهتکاملالهیرا پذیرا باشیم. امروز برایقبولظلمبر هیچکسبهانهاینیستکهسید شهیدانفرمود: مرگبا عزتبهتر استاز زندگیبا ذلت.
گرایشبهچپو راست، همانزندگیذلتبار استو صراطمستقیمو شعار لا الهالا ا… راهرهاییو با بسبجیان، اینخطیمو پذیرایهیچبیگانهو کافریدر خاکمیهناسلامیمان، نخواهیمبود.
اینسفارشرا میدهمکهمبادا، همچونکوفیاندستاز امامخویشبشویید و مبادا کهخمینیکبیر را تنها بگذارید.
از برادرانم[نیز] خواهانم، نگذارید اسلحهامبر زمینبیفتد و راهشهیدانبیرهرو ماند کهشعار ما همیناست: ایمان، جهاد، شهادت.
والسلامعلیکم
تاریخشهادت/۱۲/۶۲
در ابتدا از زحمات تمامی کسانی که در راهاندازی،تولید محتوا و پشتیبانی این سایت تلاش کردهاند و میکنند کمال تشکر دارم و خدا قوت عرض میکنم .
در متن گفته شده که شهید بخاطر مرگ مادرش روزی یک ساعت گریه میکرد و پدرش نیز فوت کرده بود.
با این حال در بخش وصیت نامه نوشته شده پدر و مادرم بر شما است که برمزارم اشک نریزید.
برداشت من این است این وصیت نامه یا به دست نویسنده نوشته شده و یا شهید چنین وصیتی نکرده است و شما برای تحریک احساسات و تقویت روحیه شهادت طلبی و انتقال پیام و ترویج انقلابی گری این متن را در سایت قرار داده اید.
لطفا بررسی و اصلاح شود.
سلام ممنون از توجه تون…بله حتما دقت می کنیم
ممنون