نام کتاب: عطر سیب
نام نویسنده: سمیرا احمدی
انتشارات: غواص
سال چاپ: ۱۴۰۱
مجموعه ۶ جلدی ماه رخ به روایت زندگی عاشقانه همسران شهدا پرداخته است. روایتی متفاوت از زندگی عاشقانه که در محور سبک زندگی و خانواده می باشد . این مجموعه با توجه به نیازهای امروز جوانان الگوهای واقعی برای زندگی مدرن امروزی معرفی می کند که روایت گر آن همسران شهدا هستند. کتاب عطر سیب شماره ششم از مجموعه ماه رخ روایتی دلنشین و ذوق برانگیز از زندگی شهید محمدعلی عباسی و علویه مهدیخانی است.
برشی از کتاب:
پاییز ۱۳۵۷ عقد کردیم. آدم سرزبانداری بود. نمیدانم توی اتاق میهمانخانهی پدریام چه بینشان گذشت که همهشان نرم شدند به این وصلت. بعد از عقدمان رفت شهر و با کلی جعبهی شیرینی برگشت و پخش کرد بین همه. دوست داشت باهم خانهی خواهرها و برادرهایم برویم. راستش خانهی برادرهایم رویم نمیشد، برای همین جعبهی شیرینیهایشان را برایشان فرستادیم، ولی خانهی خواهرهایم باهم رفتیم. خیلی دوستشان داشت. محبت همهشان توی دلش جا خوش کرده بود. خیلی به سر و وضعش میرسید و بوی سیبش همیشگی بود.
وقتی گفتم بوی عطرش را دوست دارم. شیشهی عطر را از توی جیب پیراهنش درآورد و کمی زد گوشهی چارقدم و گرفت جلویم که: «سنین کی.»
من هم شیشهی عطر را گرفتم و مشامم را پر کردم از رایحه خوشش و گذاشتم توی جیب پیراهنش. آخر عطر خوش سیب با او برایم خوشایند بود، نه جور دیگری.
****
راهآهن زنجان پر بود از مردهای لباسخاکی و بدرقهکنندههایشان. ممّدآقا تا کمر از توی پنجرهی قطار خم شده بود و داشت پاکتهای میوه و آجیل را که از توی زنبیلم میدادم دستش، میگرفت. گوشهی چادرم را با دندان گرفته بودم و زهرا را زده بودم زیر چادرم. فاطمه هم با ذوق کودکانهای، اطرافش را نگاه میکرد. بوی اسپند و دودش، اثر سرما را کم کرده بود انگار. جای سوزنانداختن نبود و همهمه و صدای سفارشها و صلواتها نمیگذاشت صدا به صدا برسد. با سنگینی زنبیلم، به خودم آمدم. ممّدآقا بود؛ داشت پاکتها را میانداخت سرجایشان. یک مشت آجیل برداشته بود با یک دانه سیب. میگفت: «اللرین آغریماسین. کفایتدیر. بقیّهاش را ببر برای بچهها.»
اصرار میکرد تا دیر نشده برگردیم روستا، ولی من تا قطار راهی نمیشد که برنمیگشتم. نگران بود وسیله برای برگشت پیدا نکنم. میگفت: «فکر این را از سرت بیرون کن خانم که من برگردم و شما را برسانم روستا. پس تا وقت هست بروید.»
من که گوشم بدهکار نبود. هر طور بود کار خودم را میکردم. دستهای کوچولوی زهرا را توی دستهایش نوازش میکرد و برای فاطمه تندتند دست تکان میداد. مادر پیری، پسر جوانش را بدرقه میکرد. نگاهی به من و بچههایم کرد که: «نیه گویوران گئده؟ آن هم با دو تا بچهی ریز.»
توی دلم گفتم: «کجای کاری مادر، پنجتایشان هم خانهاند. دوتایشان هم ریزتر از اینها.»
با صدای ممّدآقا به خودم آمدم که میگفت: «آی ننه! ته دلش را خالی نکن. ببینم میتوانی با حرفهایت کاری کنی من را از این قطار بکشد پایین و از غافله جا بمانم یا نه! اینها خدا را دارند.»
پیرزن که دید حریف زبان ممّدآقا نمیشود، گفت: «باشد مادر. باشد. خدا همهتان را خیر دهد.»
سوت بلند قطار میگفت که آماده است برای حرکت. آفتاب داشت کمکم غروب میکرد. همه از سکو فاصله گرفتیم. قطار داشت میرفت و ما جامیماندیم. گونههای زهرا از سرما گل انداخته بود.
ثبت دیدگاه