از نیروهای اطلاعات عملیات لشگر عاشورا بود ، با کوله باری از تجارب ارزشمندی که در طول سال های جهاد و شهادت اندوخته بود ، شخصیت پایداری داشت و روحیه یکسانی در جبهه و پشت جبهه . وقتی که در ایام جنگ به زنجان می آمدیم ، گاهی او را ما بین سبزه میدان و امبر کبیر می دیدم ، همان حال و هوای جبهه و معنویت بر و بچه های دفاع مقدس را داشت . شهر و حال و هوای ویژه اش روحیات او را تغییر نمی داد و او دل به خوشی های ناپایدار آن نمی بست . در زنجان هم که بود ، یک اورکت کره ای می پوشید ، با کلاهی بر سر ، دکمه های اورکتش را هم تا آخر می بست . عملیات کربلای ۴ که آغاز شد ، او جزو بچه های ” جلوبر” ۲ بود . من و او و برادر مجید ارجمند فر،پیشاپیش ستون غواصی حرکت می کردیم ، اما هنوز مسافتی از اروند را نپیموده بودیم که سر و صداها بلند شد . عراقی ها با آگاهی از زمان عملیات و محورهای آن ، نیروهای عمل کننده را شدیدآ زیر آتش گرفتند . اروند رود یکپارچه آتش شد و توان پیشروی از بچه ها سلب گردید . بسیاری از برادران در داخل آب شهید شدند . ستون ما هم تقریباً از هم پاشید. مجید گفت:
طناب اتصال نیروها را بریده و به طرف جزیره ام الرصاص حرکت کنید .
ما حدود یک دسته می شدیم که به سمت جزیره شنا کردیم . سنگرهای دشمن در فاصله ده متری ما قرار داشت و آتش تیربارها و نارنجکهای پرتاب شده ، حسابی کلافه مان کرده بود . همینطور که در زیر پوششی از آتش به سمت جزیره ” فین ” می زدیم ، او از ناحیه دست راست تیر خورد و زخمی شد . می گفت : ” دستم ناکار شد ” . اما هر طور که بود ، خود را به جزیره رساندیم.
فردای آن شب با روشن شدن هوا ، بمب افکن های دشمن در آسمان منطقه ظاهر شد . از طرفی هم عراقی ها با توپخانه شدیدآ جزیره را می کوبیدند . دیگر آنجا ، جای ماندن نبود . ما در واقع به خاطر عدم پیشروی واحدهای دیگر ، در بین نیروهای دشمن قرار داشتیم و به خاطر نبود پشتیبانی ، باید آنجا را ترک می کردیم . لذا در حالی که بچه ها اکثرآ زخمی بودند ، سوار بر قایق شده و در زیر آواری از آتش به عقب کشیدیم . او که دستش را با تکه ای از گونی خاک آلود بسته بود ، آخرین مجروحی بود که سوار قایق شد . وقتی که به ساحل خودی رسیدیم او به همراه دیگر مجروحان روانه بیمارستان شهر گردید . باید ضمن مداوای دستش چند روزی هم در شهر به استراحت می پرداخت .
اما هنوز چند روزی نگذشته بود که دیدم ، سوار بر ترک موتور ، همراه با شهید منصور سودی از دور پیدا شد . دستش را باندپیچی کرده بود . وقتی که نزد ما رسیدند ، پرسیدم :
_ اینجا چیکار می کنی پسر؟ تو بایس الان تو شهر بودی و استراحت می کردی؟ به همین زودی خوب شدی؟
او گفت:
ـ عباس! نتونستم طاقت بیارم. دل کندن از جبهه و بچه ها برام خیلی مشکله.
_ برا همین با این وضع بلند شدم و اومدم.
وقتی که کربلای ۵ با فاصله دو هفته بعد از کربلای چهار آغاز شد، او با همان دست مجروحش، همپای بچه های دیگر در عملیات شرکت کرد و تا پایان کار هم همراه ما بود. اما سرانجام خداوند او را هم برای خودش برگزید و پاداش سالها جهاد و ایثارش را ارزانی داشت. او غواص شهید عباس محمدی بود که در عملیات نصر هفت، همراه رزمندگان تحت امرش به ارتفاعات “دوپازا” _ از محکمترین خطوط دفاعی دشمن_ یورش برد و شهید محمدی در روزهای آخر عملیات نصر هفت به شهادت رسید.
خاطرات شهید عباس محمدی به نقل از دوستان
ثبت دیدگاه