من و صفدر دوستانی صمیمی و همچنین در روستای داشبلاغ در یک مدرسه نیز با هم بودیم. روز ۱۹خرداد سال ۱۳۶۳ قرار بود به جبهه اعزام شویم .سه ماه آموزشی را با هم بودیم تا اینکه من مسئول تدارکات و صفدر به منطقه جنگی اعزام شد. نزدیک به سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودیم. جناب سرهنگ سخنرانی مفصلی داشت و آخر جلسه پرسید کسی سوالی ندارد؟ همه ساکت بودند تا اینکه من گفتم چرا درباره مرخصی صحبت نمی کنید، همه جمع خندیدند و سرهنگ مرخصی تشویقی به ما داد.
صفدر گفت : عبدالله به نظرم دل تنگ هستی ولی من گفتم: نه اینطور نیست . ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ بود که من لباس های صفدر را شسته بودم برای تحویلش به پیش او رفتم .ساعت ۴ بود صفدر مرا در آغوش گرفت و هر دو گریه کردیم. تعریف کرد که خواب دیده در طوفانی گرفتار شده و هر چه طلب کمک از من کرده به او کمک نکردم و گفت :که مفقوالاثر خواهد شد.
۲۲ بهمن صفدر و بچه ها به مناطق جلوتر اعزام شده بودند. نگران شدم بنابراین شب ساعت ۲۴خودم را به خط رساندم تا صفدر را ببینم ولی آنقدر جنگ شدید بود که تا صبح ساعت ۸ من منتظر ماندم تا سر و صدا کم شد .
همه مجروحین به عقب آمدند ولی از صفدر خبری نبود از چند نفر از دوستان سراغ گرفتم آنها گفتند: صدای شهید را شندیدند که می گفت : “کمرم شکسته” مرا هم با خود بیرید و چون آن جا مین گذاری بود جرات نکردیم جلوتر برویم و مسئولین هم گفتند که الان باید پاکسازی کنیم تا بتوانیم او را پیدا کنیم و بدین ترتیب صفدر مفقوالجسد گردید و پیکر پاک و مطهرش در بین میدان های مین باقی ماند.
راوی: دوست شهید صفدر احمدی
ثبت دیدگاه