مدتی از جبهه رفتنش می گذشت . شبی خوابش را دیدم ، خوابیده بود و شال قرمزی هم رویش پهن بود. افرادی آمدند او را از جایش بلند کرده و با خود بردند.
شش روز بعد از خوابم خبر آوردند که : صادق مفقودالاثر شده.
آخرین باری که به جبهه می رفت نگاهش به درخت های انار حیاط افتاد
رد نگاهش را گرفتم و گفتم : خدا بخواد دوباره برمی گردی زیر سایه شکوفه های انار.
با تامل جواب داد: تا خدا چی نصیبمان کند.
جلوی اعزام نیرو ماشین ها آماده حرکت بودند، موقع خداحافظی گریه اش گرفت. اشک های صورتش را پاک کردم. همانطور که نم اشک هایش را می گرفت. نگاهی به من که پشت سرش بودم انداخت وگفت : مادر دنبالم نیا! پیش خانم ها که رو بوسی میکنی خجالت می کشم!
او رفت و من به امید دیدار دوباره با عشق بدرقه اش کردم.
راوی: مادر شهید صادق آقایاری
ثبت دیدگاه