حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شوق آزادی
5

شوق پرواز مردادماه سال ۱۳۶۹ بود. هوای داغ از همان اول صبح که از خواب بیدار میشدم توی ذوق میزد .حساب و کتابش از دستم دررفته بود، ولی بیشتر از ۸ سال بود که اسیر بودم. این همه سال برای اینکه به شرایط و آب وهوا عادت کنی کم نیست. برای صبحانه آش داشتیم. در […]

پ
پ

شوق پرواز

مردادماه سال ۱۳۶۹ بود. هوای داغ از همان اول صبح که از خواب بیدار میشدم توی ذوق میزد .حساب و کتابش از دستم دررفته بود، ولی بیشتر از ۸ سال بود که اسیر بودم. این همه سال برای اینکه به شرایط و آب وهوا عادت کنی کم نیست. برای صبحانه آش داشتیم. در کل مدتی که آنجا بودم با هر چیزی توانستم کنار بیایم به جز آشی که صبحانه ها به ما میدادند. یک جور عجیبی حال به هم زن بود و آدم موقع خوردنش از هر چه غذا بود، سیر می شد. عراقی ها هم شروع کرده بودند به پخش اعلامیه اول صبح .  دم به دقیقه صدای بلندی از بلندگوها میگفت که خبر مهمی اعلام خواهد شد. عراقی ها چه خبر مهمی میتوانستند داشته باشند.              داشتیم آش عجیب و غریب را نوش جان میکردیم که خبر راپخش کردند . خشکم زد قرار بود بین ایران و عراق دوهزار اسیر مبادله شود. این خبر را که شنیدم کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها سر از پا نمی شناختند. حس خوبی داشتیم میخندیدیم و گریه میکردیم. مثل بچه ها شده بودیم. مثل خاکستر کهنه ای که با کمی تحریک تبدیل به آتش می شود. بعد از سالها میخواستیم از زیر خاکستر سربلند کنیم. نگاهم به آشی افتاد که دردستانم مانده بود. تازه داشتم احساس میکردم که چه آش خوشمزه ای بوده و من نمیدانستم با ولع تمام آن را سر کشیدم. بعضی ها میگفتند چیزی که شنیدیم شایعه است. برای اینکه خوشحالی کاذبی به ما بدهند. و بعد واقعیت را بگویند میگفتند عراقی ها ما را دست انداخته اند و نبایدخوشحالی مان را بروز دهیم

خبر راست بود. داشتیم به آخرین روزهای اسارت نزدیک می شدیم. نمایندگان صلیب سرخ آمدند و آمار گرفتند. اسم من هم جزو کسانی بود که قرار بود آزاد شوند. شوق آزادی، شوق پرواز از آن خراب شده، جان دوباره ای به من می بخشید. نمیتوانستم منتظر بمانم. عجله داشتم؛ ولی روزها و ساعتها نمیگذشتند و نامردی شان حسابی گل کرده بود.

روز رفتن رسید. از آسایشگاه بیرون آمدیم در محوطه منتظرماندیم. ساعتی بعد ما را به سمت اتوبوسها راهنمایی کردند. قدم برمی داشتم و به سمت در اردوگاه میرفتم؛ اما باورم نمیشد. گویا خواب میدیدم انگار آن دیوارهای سنگی دست دراز میکردند تا مرا بگیرند، اما نمی توانستند. پایم را که بیرون گذاشتم برگشتم و نگاهی به اردوگاه انداختم. دیوارهای بلند و سنگی اش رهایم کردند بالأخره از دست دلتنگی هایش راحت شدم بعد ازهشت سال که تلخی اسارت را کشیده بودم قرار بود مثل یک انسان آزاد نفس بکشم کسی به من زور نگوید و محکومم نکند که در یک چهاردیواری زجرآور زندگی کنم .                                                                              به مرز ایران رسیدیم اتوبوس هایی برای بردن ما آمده بودند. فاصله کمی با خاک ایران داشتیم. کاش این فاصله هر چه زودترتمام میشد. اشک هایم به فرمان من نبودند و مدام جاری میشدند پا به وطن که گذاشتم زانو زدم مشتم را پر کردم از خاک ونگاهش کردم؛ بوییدمش بعد به سجده افتادم بچه ها هر کدام که مرز را رد میکردند به سجده می.افتادند داشتیم بلند بلندگریه میکردیم مثل نوزادی که تازه متولد شد

راوی غلامرضا کیمیا قلم

هوایی برای نفس کشیدن

نزدیک شهر زنجان بودیم زنجان عزیزم چقدر دور بودم از شهرم شیشه اتوبوس را باز کرده بودم و باد میخورد توی صورتم. آب و هوای زنجان خوب بود چقدر دوستش داشتم خنک تر و تمیزتر از هوای اردوگاه وارد شهر شدیم ما را به پادگان ارتش بردند مردم زیادی برای استقبال آمده بودند پای اتوبوس پُر بود از جمعیت خیلی ها آمدند و مرا بوسیدند و بغل کردند و قربان صدقه ام رفتند و خوشامد گفتند. اما من هیچ کدامشان را    نمی شناختم . چشم چرخاندم بین آدمها و مادرم را دیدم که به سمت من میاید چقدر خوشحال شدم و در عین حال غصه خوردم خیلی پیر شده بود داشت گریه میکرد و می آمد سمت من.

جمعیت را کنار زدم تا زودتر به او برسم دوست داشتم مثل یک پرنده به سویش پرواز کنم مرا بغل کرد و بوسید چقدر آغوشش برایم دل چسب بود. ناخودآگاه گریه کردم یاد روزهای اسارت و ناملایمتی ها افتادم و خدا را شکر کردم که مرا دوباره درآغوش گرم و مهربان مادرم قرار داد. دوست داشتم همان جا روح از بدنم خارج شود و راحت شوم. قیافه های آشنایی را دیدم که دورم را گرفته اند میخندیدند و گریه میکردند یکی شروع کرد به معرفی اعضای خانواده این هشت سالی که نبودم همه  عوض شده بودند. جالب تر از همه این بود که اعضای جدیدی به خانواده مان اضافه شده بودند هر چه گشتم بین جمعیت پدرم را ندیدم یعنی سراغم نیامده بود؟ با همه علاقه ای که به من داشت، غیرممکن بود! وقتی سراغ پدرم را گرفتم، کسی چیزی نگفت از سکوت آنها فهمیدم که چه اتفاقی افتاده باورش برایم سخت بود که.دیگر پدرم را نخواهم دید. بعد از آزادی اولین جایی که رفتم سر خاک پدرم بود.

راوی غلامرضا کیمیا قلم

هدیه آسمانی

همه چیز مثل یک خواب بود نمی توانستم باور کنم اتفاقاتی که می افتد واقعیت دارد. راستش میترسیدم یکهو به خودم بیایم و ببینم وسط اردوگاه ایستاده ام و سربازهای عراقی دوره ام کرده اند. اما داشتم به همراه خانواده به سمت خانه میرفتم نزدیکی های خانه بودم خیابانها عوض شده بود. همه چیز برایم جالب بود احساس میکردم اولین بار است که وارد این محله میشوم.

سر کوچه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. کوچه پر بود از جمعیت. حلقه گلی به گردنم انداختند یک نفر گوسفندی را قربانی میکرد. دود اسفند داشت در کوچه پیچ میخورد و بالا میرفت همۀ همسایه ها و اهل محل برای دیدنم آمده بودند خواستم قدم بردارم و به سمت خانه  بروم اما نگذاشتند. مرا روی دوششان گرفتند و تا دم در خانه قلمدوش کردند دلم پر بود هر چقدر که این مهر و محبت را میدیدم، بیشتر یاد سختیهای اسارت میافتادم هر بوسه ای که روی گونه ام مینشست یاد یکی از سیلی هایی می افتادم که خورده بودم. روی دوش اهل محل به یاد روزی بودم که روی زمین افتاده بودیم و سربازان عراقی ما رادوره کرده بودند و لگدمال میکردند خسته بودم یک خستگی کهنه و هشت ساله در بدنم مانده بود

دوست داشتم زودتر به خانه بروم به سمت در رفتم اما جلوی مرا گرفتند و نگذاشتند که داخل شوم بعد به سمت نردبانی که روی دیوار بود اشاره کردند و گفتند از روی دیوار باید بروم برایم جای تعجب داشت اما قبول کردم رسم است که اگر گمشده ای بعد از مدتی پیدا شد، از پشت بام وارد خانه شود. اما من که گم نشده بودم همه میدانستند من اسیر بودم از نردبان بالا رفتم و از روی دیوار وارد خانه شدم. بعداً دلیل این کار را که پرسیدم فهمیدم بعد از عملیات فتح المبین به خانواده ام خبر داده اند که من شهید شده ام اما جنازه ام پیدا نشده یک سرباز شیرازی وصیت نامه مرا در منطقه عملیات فتح المبین پیدا کرده بود. وصیتنامه ام خونی بوده و آنها هم حدس زده اند که من شهید شده ام. خانواده ام با شنیدن این خبر برایم مجلس ختم برگزار کرده بودند و یک قبر خالی برایم تدارک دیده بودند تا وقتی جنازه ام پیدا شد، در آنجا دفنم کنند. بعدها که نامه ام ازاسارت به دستشان رسیده بود فهمیده بودند که من زنده ام دلم برای خانواده ام میسوخت چقدر در نبود من سختی کشیده بودند. چند روز بعد سر مزار خودم رفتم. مدتی بعد آن قبر را هدیه دادم به یکی از شهدای تازه تفحص شده

راوی غلامرضا کیمیا قلم

شوق آزادی

از خوشحالی یک جا بند نمیشدم بعد از ده سال قرار بود به وطنم .برگردم همه چیز داشت تمام میشد و می توانستم دوباره مثل یک انسان آزاد زندگی کنم روزهای پایانی اسارت بود که اطلاع دادند رفتنمان چند روزی به تأخیر افتاده ناراحت شدم. حتی تحمل نداشتم یک ساعت بیشتر آنجا بمانم چه برسد به چند روز زمان آن قدر کند میگذشت که انگار می خواست ما را دق بدهد.

شبی که قرار بود فردایش آزاد شوم از شوق خوابم نمی برد. چشمانم را بسته بودم و به این ده سال فکر میکردم به اتفاقاتی که افتاد. به تلخیها و شیرینیها به سختیهایی که متحمل شدیم. اما قرار بود این کابوس شوم تمام شود به فکر لحظه ای بودم که وارد ایران میشوم. به فکر اولین دیداری که بعد از این همه مدت با خانواده ام خواهم داشت. به اینکه وقتی آنها را ،ببینم چه خواهم گفت اصلاً پدر و مادرم چقدر پیر شده اند! برادر کوچکم چه شکلی شده وقتی برای آخرین بار دیدمش یک کودک دبستانی بود. بالأخره همه چیز تمام شد. در عین ناباوری پا به خاک ایران گذاشتم و به سجده افتادم. خدا را شکر کردم که یک بار دیگر میتوانم در آغوش ایران عزیز خودم باشم. بعد از ورود به ،وطن ما را هوایی به تهران منتقل کردند عزت و احترام زیادی برایمان قائل بودند در عرض یک شب انگار از فرش به عرش رسیده بودیم. بعد از ده سال میتوانستم رنگ و بوی غذاهای خوشمزه را حس کنم

اعتقادات پوچ

 ماه محرم بود. یکی از سربازهای عراقی آمد و به عزاداریهایمان اعتراض کرد ما بی توجه به حضور سرباز به نوحه خوانی و سینه زنی ادامه دادیم.

آن سرباز وقتی دید کسی دست از عزاداری برنمی دارد، گفت سؤالی از شما دارم پرسید امام حسین فارس زبان بود؟ گفتیم نه عرب بود پرسید قاتلش چه ؟ گفتیم او هم عرب بود پوزخندی زد و گفت حالا یک عرب یک عرب دیگر را کشته به شما عجم ها چه ربطی دارد؟ شما چرا خودتان را میکشید؟

با حرف هایی که آن سرباز زد فهمیدیم آنها با اینکه ادعا دارند مسلمان اند، اما عقیدههای پوچی در ذهنشان شکل گرفته و اعتقادات ضعیفی دارند.

راوی مختار صیدی

 

برگرفته از کتاب دیوارهای سنگی، به قلم خانم مهسا سیفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.