نام پدر: صمد
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای ۵
منطقهعملیاتی: شلمچه
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان
روایت عشق
راوی: عباس راشاد
وقت چیدن است …
نماز صبح را که میخوانم از چادر بیرون میروم و بعد از برگشتن یوسف را میبینم که گوشه چادر نشسته و مشغول تعقیبات نماز صبح است. سجادهای جلوی رویش پهن و چفیهای بر گردنش آویزان است. تسبیح در دست ذکر میگوید و نگاه به زیر انداخته است.
حال و هوای بچهها تغییر محسوسی کرده است. حالا هم رفتار عجیب و غریب یوسف!
خدایا او که تا به حال اهل تعقیبات و این حرفها نبود. اما حالا گوشهای آرام نشسته و دارد نمازش را تا خدا تعقیب میکند! کسی چه میداند. شاید آنقدر تعقیب کند تا به او برسد و من این را در چهرهاش میخوانم. میروم کنارش مینشینم. نگاهش میکنم. مثل میوهای که رسیده باشد از رنگ و لعابش پیداست که وقت چیدن او هم فرارسیده است. دستم را به طرفش دراز میکنم و با بغض در گلو میگویم: قبول باشه آقا یوسف! سرش را بلند میکند، مرا که میبیند در جوابم میگوید: قبول حق باشه عباس جون.
دستم را میفشارد. دستش را که رها میکنم، دوباره تسبیح را در دست میگیرد. با لحنی بغضآلود میپرسم: چی شده یوسف جون! این اواخر خیلی ساکت شدی؟
کمی مکث میکند. چیزی نمیگوید. نگاه که به صورتش میکنم احساس میکنم میخواهد رازی را برایم فاش کند. گوشه چفیهاش را که روی پایش افتاده در دست دیگرش میگیرد و با اطمینان میگوید: «عباس جون! اگه … اگه این دفعه این به خون آغشته نشه من مرد نیستم!» همین. کوتاه. خلاصه. مختصر و مفید. بدون شرح در یک جمله.
همین یک جمله ته دلم را میلرزاند. هول برم میدارد. انگار که برگه عبور او را هم امضا کردهاند که اینطور مطمئن حرف میزند. طوری که گویی میخواهم تقدیر از پیش تعیین شده را عوض کنم، میگویم: انشاءا… که طوری نمیشه و همه بچهها صحیح و سالم و با پیروزی برمیگردن.
اما این را خوب میدانم که اتفاقات زیادی در شرف وقوع است. دیگر نمیتوانم بنشینم. چون اگر کمی هم صبر کنم، اشکهایم جاری میشود.
***
آقای شهردار!
به جای بلندی با زمین کاملاً سنگلاخی رسیدیم. مقرمان بود. بچههای تدارکات گفتند: هر دسته و گروهان باید برای خودش تجهیزات آماده کند.
از آن ور هم چند تا بیل و کلنگ تحویلمان دادند و گفتند: بروید کمی دورتر از محوطه گردان وضوخانه و دستشویی درست کنید.
اوضاع بدتر شد. هنوز فرمانده گردان و معاونش پیدایشان نشده بود. ابوالفضل خدامرادی و یوسف قربانی و چند نفر دیگر ساندیس و مقداری خوراکی برداشتند و از صحنه در رفتند. چادرها را با کمک هم نصب کردیم. اول شب شهردارها را مشخص کردیم. یوسف شهردار فردا بود. شستن ظرفها و تمیز کردن چراغها با یوسف بود. آخر شب یوسف برگشت. یکی از بچهها گفت: شهردار فردا خوش آمدی! یادت نره فردا. ظرفا رو میشوری و چراغا رو هم تمیز میکنی!
آرام گوشهی چادر دراز کشید و به خواب رفت. صبح فانوسها را برداشت. شیشهی چند تا فانوس را برق انداخت. گذاشت کنار چادر و پرسید: تمیز شدن؟
بچهها آفرین گفتند، خودش هم براوویی گفت. چراغ والور را برداشت، بیل را هم با خودش برد. ماندیم بیل را برای چی میبرد؟
مدتی بعد برگشت و گفت: خدا رحمتش کنه. چراغ بیچاره!
گفتیم: چی شده؟
گفت: مردنی بود. فتیلهاش خراب بود. فنرش هم کار نمیکرد. منم با بیل حسابشو رسیدم و بعد دفنش کردم.
بعد از غذا گفتیم: حالا ببر ظرفا رو بشور.
گفت: جوری ظرف بشورم که در عمرتون ندیدین!
دنبالش رفتیم. ما را جلوی تپه به صف کرد. ظرفها را هم درست لب تپه کنار هم چید. ۱۰- ۱۵ متر عقبتر رفت و با شوت ظرفها را داخل آب پرتاب کرد. گفت: تا خیس بخورن، من رسیدم پایین تپه. اون وقت اونا رو میشورم.
خودش و چند تای دیگر از بچهها در آب پریدند. زیر آب میرفتند و ظرفها را که زیر آب رفته بود، پیدا میکردند و بیرون میآوردند. یوسف میگفت: خب این قاشق، بشقاب چی شد؟ قابلمه رو ندیدی؟
***
چشمان فسفری
من و یوسف در چادر ابوالفضل و یوسف خوئینی بودیم. یوسف شب مرا بیدار کرد و گفت: عباس پا شو، پا شو.
گفتم: چی شده؟
گفت: الانه میخوام یوسف (خوئینی) رو بیدار کنم. بیدارش که کردم چشماش رو نگاه کن.
رفت سر وقت یوسف. صداش کرد: یوسف، یوسف پاشو. او ترسان چشمانش را باز کرد.
یوسف زد زیر خنده و گفت: تو چشمات فسفر ریختن؟ چی ریختن اینطوری برق میزنه؟
ابوالفضل از سر و صدای ما بیدار شد و غرولندکنان گفت: الان چه وقته شوخیه؟
***
خیلی جدی!
بعضی از نیروها شنا بلد نبودند. ۱۵-۱۰ نفر از این نیروها را به هر نفر از نیروهای کادر سپردند تا شنای قورباغه و کرال یاد بدهد. به یوسف هم ۱۵-۱۰ نفر را سپردند. یوسف آنقدر در تمریناتش با این بچهها جدی بود که انگار نه انگار آن یوسف شوخ و بازیگوش در جمع نیروهای کادر است.
***
ترکش گیج
غلامرضا جعفری یک ضبط کوچک خبرنگاری داشت. کنار کانال با نیروها داشت مصاحبه انجام میداد، مصاحبهی غیر رسمی.
یکی یکی میپرسید: اسم شما چیست؟ از کجا آمدید؟ اسم دوستانتان چیست؟ کجا میخواهید بروید؟ شعر بلدید؟ داشت با یوسف مصاحبه میکرد.
به یوسف گفت: اسم شما چیه؟
گفت: یوسف قربانی، اعزامی از زنجان.
– اینجا دوستانتان کی هستند؟
– یکی جلویمان ایستاده، آقای غلامرضا جعفریه. با آقای اوصانلو خیلی رفیقیم از آن رفیقهای خوب. آقای مجید بربری و آقای یعقوبعلی هم دوستمون هستن هر چند یعقوب محلمون نمیذاره. با آقای باقر فتحاللهی هم دوست هستیم. بعضیها هم هستند.
همینطور که داشت توضیح میداد چند تا هواپیمای عراقی در منطقه ظاهر شدند و اطراف کانال را بمباران کردند. یک ترکش از آن ترکشهای گیج و منگ رفت و به ضبطصوت خورد و آن را خراب کرد. هر چه سعی کرد دیگر ضبط روشن نشد.
***
قرار رفتن
یوسف ساکت و آرام نشسته بود و به خط عراقیها چشم دوخته بود. رفتم سراغش برای خداحافظی. خیلی جدی برخورد کرد و از شوخی همیشگیاش خبری نبود.
نقی گفت: عباس! دقت کردی یوسف چقدر آروم شده؟ دیگه این یوسف، یوسف قبلی نیست. انگاری قراره براش اتفاقی بیفته.
گفتم: نه بابا چه اتفاقی؟! شاید کسی حرفی زده ناراحت شده.
نمیخواستم باور کنم یوسف رفتنی است.
***
چفیه یوسف
یوسف خیلی شلوغ بود. هرجا میرفت همه جا را به هم میریخت. بعضیها از شلوغیهای او ناراحت میشدند. در تبریز یکی از بچهها خیلی او را نصیحت میکرد: درست نیست این همه شلوغ میکنی، گناهه.
یوسف هم چفیه گردنش را نشان داده و گفته بود: اگه توی این راه این چفیه به خون آغشته نشه، یوسف مسلمون نیس.
و همان چفیهبود که بعد از عملیات کربلای ۵ از گردن یوسف آغشته به خون باز کردند.
***
منافق
یک روز روی تختهسیاه نوشته بود: قضلا… مجاهدین علیالقاعدین. از حفاظت لشکر آمدند و پرسیدند: این را کی نوشته؟
یوسف بلند شد: من!
با خودشان بردند در بازداشتگاه انداختند. یک نفر را هم توی همان بازداشتگاه انداخته بودند تا امام را فحش بدهد تا اگر یوسف از منافقین است، متوجه شوند. طرف گفته بود: امام اشتباه کرده. چرا جنگ؟! …
یوسف با مشت و لگد افتاده بود به جان او. این فرد دادش درآمده بود: بیایید مرا از زیر دست این نجات بدید! داره منو میکشه.
از یوسف پرسیده بودند: تو مگه منافق نیستی؟ چرا روی تختهسیاه اونطوری نوشته بودی؟
یوسف گفته بود: اون آیه قرآنه. حالا یه عده از آیه قرآن بد استفاده میکنن، ما دیگه نباید از اون آیه استفاده کنیم؟
***
توی تبریز برای برنامهریزی فعالیتهای گردان جلسه گذاشتیم. دور هم جمع شده بودیم. آب جوش و چای را در پارچی ریختند و کناری گذاشتند که هر کس خواست چای بخورد.
یوسف وقتی وارد اتاق شد، گفت: میدانید بعضیها قدرت دارن اشیاء رو توی یه ارتفاع نگه دارن؟
یکی از بچهها گفت: خب!
یوسف جواب داد: من هم میتونم آب جوش رو در یک ارتفاع نگه دارم.
این را گفت و پارچ آبجوش را پرت کرد بالا. پارچ افتاد زمین و آب روی سر و صورت بچهها پاشید. بچهها غضبناک نگاهش کردند و دادشان درآمد.
گفت: من نتونستم خب. شما میتونستید؟ ضعف خودتون رو به حساب من نذارید.
و بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
مصاحبه با شهید یوسف قربانی
- خودت را با لهجه خودت معرفی کن.
- من چاکر، یوسف قربانی اعزامی از زنجان.
- آقا یوسف حالت چطوره؟
- چاکرم دیگه.
- الان اینجا چه خبره؟
- خیلی خبرا هست. هواپیما میآید. هلیکوپتر میرود. خط هست، دشمن تیر میاندازد. میجنگند، کسی که کنسرو ماهی میخورد هست، یکی که نان میخورد هست، کسی که حرف میزند هست، کسی که توجیه میشود هست، کسی که توجیه نیست هم هست، کسی که از یادش رفته هست، کسی که یادش میاندازد هست، خلاصه هست دیگه …
- خب آقا یوسف جان امشب میخواهید به آب بیفتید دیگه.
- انشاءا… (مکث) من بمیرم؟ واقعاً امشب توی آب میخواهیم بیفتیم؟ آره دیگه میخواهیم بیفتیم.
- خب انشاءا… امشب میخواهید بیفتید آب بزنید به خط به خودتان هم که غواصید دیگه.
- شیر دشمن را هم خواهیم زد. (خط – شیر)
- بله انشاءا… هم به خطش هم به شیرش خواهید زد. بفرمایید توی این لحظهها آرزوی شما چیه یوسف جان؟
- فقط از خدا میخواهم که خلاصه تا اون جا ما رو هدایت کنه،تا آخر ما را هدایت کنه، زبانمان قاصر است و از خدا چیزی نمیتوانیم بخواهیم. خیلی چیزها میتوانیم از خدا بخواهیم، میتوانیم بخواهیم که خدا ما را در این عملیات موفق کنه، تا آخر ما را هدایت کنه و خلاصه ما را دور نیندازد.
- انشاءا… شما صحیح و سلامت به خط دشمن هم میروید.
- انشاءا… نوکرتم.
- شما ۵/۹ کیلومتر شما در آب خواهید رفت. درسته؟
- خب
- در بیشتر مسیر آب هم از اشنورکل استفاده خواهید کرد؟
- بله.
- آن لحظه که زیر آب هستید به چی میخواهید فکر کنید؟ چه ذکری خواهید گفت؟
- من والا خیلی اهل نماز نیستم. ایمانم هم خیلی کامل نیست. تا اون جا که من می تونم، میخواهیم بگیم خدا قربونت برم، خودت جورش کن.
- انشاءا… خدا هم جور میکنه. خب به نظر تو یوسف جان غواص یعنی چی؟
- غواص یعنی مرغابی امام زمان دیگه.
- (خنده) به به!
- به به گفتی اومدن.
- عیب نداره خب اینجا از دوستانت کیا پیشت هستن؟
- آقا غلی جعفری که خودتان باشید، بعدش هستن دیگه آقا حمید سنمار هست، گردان المهدیه میخواد بیاد اینجا. آقا جمال زرگری اومد. گردان صاحبالزمان میشه. بعدش محمد اوصانلو هست. با محمد اوصانلو رفیقیم. نمیگم اینطوریه اون طوریه، یک زمان با هم همسنگر بودیم. الان رفیقیم ولی دیگه توی چادر اونا نمیشم. با مجید بربری رفیقیم.
- انشاءا… خدا همهتون رو نگهداره و سلامت کنه.
- البته با میربهاءالدین خیلی رفیقیم، با اکبر آتشی با میربهاءالدین.
- انشاءا… اون ور آب همدیگر را میبینیم.
- اصغر بسطامیان هم که قیامت.
- خدا حفظش کنه. کاری نداری یوسف جان؟
- البته با اصغر بسطامیان همسنگریم.
- خب باشه حالا آخر کار هر حرفی دوست داری خودت بگو.
- چی؟
- هر چی عشقت میکشه، حرف بزن.
- نوکرتم. هیچی دیگه. هیچی ندارم که. سواد ندارم که من.
- سواد نمیخواد که حرفهای تو از دل میآد از دل بگو.
- فقط خلاصه میتونم بگم (در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبهصفتان زشتخو را نکشند / گر عاشق صادقی ز مردن مهراس / مردار بود هر آنکه او را نکشند )
- حرف دیگهای نداری یوسف جان؟
- نوکرتم.
- انشاءا… اون ور آب میبینمت.
ان شاالله که همیشه روح این شهید بزرگوار در آرامش باشه.برای شادی روحش اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل الولیک الفرج.
یوسف عزیزم سلام برادر، من که باشم؟ سلام خدا بر تو و همهی شهیدان طول تاریخ و عرض جغرافیای هستی
تو دیگر تنها نیستی، همهی ما خواهران و برادران تو هستیم (اگر لایق باشیم) و برایتان فاتحه و صلوات و خیرات میفرستیم، هرچند دیگر به کسی هم نیازی نداری چون شما شهیدان به تعبیر امام امت رحمت الله علیه زنده و *در قهقههی مستانهتان عند ربهم یرزقون هستید* 👌 و ما به تعبیر شهید اهل قلم مرتضی آوینی، قبرستان نشینان عادات سخیف.
*🌸 پس ای شهید بزرگوار! برای ما و نسل و ذریّهمان دعا بفرما تا چون شما سالک راه حق شویم در صراط مستقیم قرآن و حضرت ولیّ عصر ارواحنا له الفداء🤲*
خدایا به حرمت خون شهدا همهی ما را از گناهان بازدار و توبه ما را بپذیر و پاکمان کن و با تمام توان در خدمت خودت استقامتمان ده، إنّک علی کلّ شیء قدیر، برحمتک یا أرحم الراحمین 🤲