زندگینامه سردار شهید محمدحسن مرادی کشک آبادی محمدحسن مرادی فرزند حاج محمد مرادی در سال ۱۳۳۷ در خانواده ای کاملا مذهبی در روستای بیهود چشم به جهان گشود وکانون گرم خانواده خود را بیش از پیش مصفا نمود.پدر و مادر غلامحسین او را در کنار سه فرزند دیگرشان در نهایت محرومیت تربیت کردند. […]
پ
پ
زندگینامه سردار شهید محمدحسن مرادی کشک آبادی
محمدحسن مرادی فرزند حاج محمد مرادی در سال ۱۳۳۷ در خانواده ای کاملا مذهبی در روستای بیهود چشم به جهان گشود وکانون گرم خانواده خود را بیش از پیش مصفا نمود.پدر و مادر غلامحسین او را در کنار سه فرزند دیگرشان در نهایت محرومیت تربیت کردند. و راضی به تحصیل او در اوج مشکلات مادی بودند ایشان تا کلاس اول راهنمایی مشغول به تحصیل بودند که تابستانها برای تأمین مخارج تحصیلی خودشان به کار در نانوایی شهر تهران می پرداختند.
پدر شهید می گوید : فرزندم خیلی مشتاق ادامه تحصیل بود و من نیز امید وار یودم که او بتواند تحصیلات خود را ادامه دهد تا اینکه انشاء الله در آینده آموزگار شود.
غلامحسین از همان دوران نوجوانی که برای مخارج تحصیلیش در نانوایی کار می کرد بعد از ترک تحصیل نیز تا سال ۶۱ که به جبهه اعزام می شوند در نانوایی مشغول کار بوده است ، که پس از چند سالی که کار میکند موفق به خرید یک منزل با کمک برادر خود (غلامرضا) در تهران میشوند ، و در تاریخ ۶۰/۶/۱۹ با دختر دایی خویش ازدواج می کند .
غلامحسین در اخلاق مورد رضایت کامل والدین قرار گرفته بودند ، ایشان برای سلامتی پدر و مادر خویش خیلی زحمت می کشید و از آنجا که مادرش برای کسب درآمد به نان پختن در روستا مشغول بودند . روزی یکی از آشنایان برای درخواست پختن نان به منزلشان مراجعه می کند ولی غلامحسین به علت اینکه مادرش مریض بوده و از توانایی جسمی برخوردار نبوده راضی به رفتن مادر برای پختن نان در منازل مردم نبودند لذا از رفتن مادر ممانعت میکنند و پس از این ماجرا از آشنایان و همسایگان خویش عذر خواهی کرده و علت مخالفت خویش را برای آنها مطرح می کند.
برادر جاوید الاثر (غلامرضا)میگوید : برادرم خیلی به حق و حقانیت حساس و از غیرت والایی بر خوردار بود .
مادر غلامحسین می گوید : فرزندم به صله رحم اهمیت زیادی می داد . ازآنجا که در ماه رمضان به دیدن اقوام می رفت و از کمبودها و کاستی های آنان اطلاع پیدا میکرد و در صورت نیاز امکانات مورد نیاز زندگیشان را تأمین میکرد .
مادرش در ادامه می گوید فرزندم چند مرتبه من و پدرشان را برای زیارت به مشهد بردند و درآنجا هر گونه سؤالات شرعی و غیر شرعی داشت از آیت الله شیرازی می پرسید .
غلامحسین موقعی که پدرشان روانه حج بود به من وعده حج می داد و با این حرف مرا دلداری میداد و این آرزو بر دل خودش و من ماند .از آنجا که برادران و غلامحسین در دوران پیروزی انقلاب اسلامی در تهران مشغول کار کردن بودند تا حدودی ار مسائل و تحولات جامعه آگاهی داشتند لذا برادران به اتفاق همچون سایر ایرانیان با غیرت در اکثر راهپیماها و میدانها شرکت می نمودند .
غلامرضا ( برادر کوچک غلامحسین ) از فعالیتهای دوران انقلاب می گوید : غلامحسین با یکی از دوستانش (محمد گلی) فعالیتهای چشم گیری در اوایل انقلاب داشتند ، از آنجا که برادرم به همراه دوستش در محله عباسی تهران بر روی در و دیوار شعارهایی از قبیل { نه ترسی نه باکی گور پدر ساواکی } می نوشتند .
غلامحسین در اوایل جنگ مشغول خدت سربازی در نیروی هوایی اصفهان بوده و بعد از شهادت آیت الله بهشتی به برادران خود می گوید دیگر من طاقت ماندن ندارم و با پیام امام خمینی مبنی بر اینکه پادگانها را خالی کنید و جبهه ها را پر کنید ایشان از طریق بسیج مسجد رضوی (پایگاه القارعه ) در تاریخ ۱۲/۲/۱۳۶۱ به اعزام میشود و در تبپ محمد رسوا الله (ص) گردان شهید بهشتی در عملیات بدر ( آزاد سازی شهر خرمشهر ) به عنوان آرپیجی زن به همراه چند تن از دوستان و همشهریان ( رضا رحیمی ، اسحاق اسحاقی ،عباس اسماعیلی ، رضا نصری ) مشغول خدمت می شوند
غلامرضا ( برادر غلامحسین ) از زبان یکی از همرزمان می گوید : برادرم قبل از عملیات در نگر خوابیده بوده که ناگاه از خواب بلند می شود و به همسنگر خود می گوید { من آقای خود را دیدم و به آرزوی دراز مدت خود رسیدم } و خیلی از این ماجرا خوشحال بود و به قول این همسنگر وی بعد از این خواب رفت و دیگر چشمانمان جمال قامت رعنای او را ندید .بعد از مدتی همین همرزم به سراغ خوانواده غلامحسین می آید و می کوید : نگران نباشید از غلامحسین نامه ای رسیده است که حکایت از اسیری او دارد ولی با مراجعه غلامرضا همراه همرزم به بنیاد شهید اثری از نامه را نیافتند . یکی دیگر از همرزمان غلامحسین می گوید ایشان شهید شده اند ولی ما به خاطر حال مادرشان چیزی نگفته ایم . دیگر همرزم شهید ، {شهید داود ابراهیمی } از اعضای پایگاه القارعه در مراسمی که برای یکی از شهداء در مسجد رضوی برگزار شده بود به دوستان غلامحسین می کوید : چند روزی دیگر نیز بدن غلامحسین را برای تشییع به تهران خواهند آورد ولی دیگر همرزمها با دیدن غلامرضا {برادر غلامحسین } به شهید ابراهیمی می کویند : ساکت شوید و چیزی نگویید .
سرانجام غلامحسین در تاریخ ۱۳۶۱/۳/۵ در عملیات بدر از نظرها پنهان شد و همه همرزمان و خانواده خود را به انتظار نشاند . و اکنون مادر شهید با زبان گریه ، شکوه از همرزمان فرزندش که خبرهای متفاوتی را از او اوردند می کند .
غلامحسین هنگام اعزام یک فرزند پسر تقریبا یک ساله داشته که ثمره زندگی دو ساله او بوده است . ایشان در سیزدهم عید نوروز بود که همه خانواده روانه تفریح بودند ایشان با همسرشان به نماز جمعه رفته و در برگشت از نماز جمعه با بازگویی لذتها و حال روحانی که از نماز کسب کرده بود برای برادر خود {حاج علی } می پردازند که با این کار آنا را نیز تحت تأثیر قرار میدهد . غلامحسین همیشه به همسر خود توصیه می کرده که شما باید زینب وار زندگی کنید و حجاب و عفت خود را از زینب (س) الگو بگیرید .ایشان همواره به خانواده سفارش می کردند که مبادا از کمبودها برای دیگران گلایه و شکوه ای داشته باشید و با همه مشکلات و کمبود های زندگی با صبر و شکیبایی برخورد کنید و بسازید . او یک روز برای خرید شیر بیرون می رود و در بین راه به کتابی را روی زمین می ببیند و آن را بر میدارد و می بیند که در آن کتاب حاوی ادعیه و اذکاری بوده . همسر شهید با باز کردن کتاب صفحه ای را می یابد که در آن این مطلب نوشته شده بود : ((من برای مدتی از شما دور می شوم )) .
همسر حاج علی مرادی می گوید :غلامحسین روز اعزام ساعت 5/4 صبح بود که برای خدا حافظی به منزل ما آمد و پس از خداحافظی با برادرشان من ایشان را از زیر قرآن رد کردم و بغض گلویم را گرفته بود که با خدا حافظی غلامحسین شروع به گریه کردن کردم . غلامحسین برگشت و به من نگاه کرد و گفت : من از شما توقع گریه کردن را نداشتم شما چطور می خواهید به همسر و فرزندم دلداری دهید در حالی که خود برایم گریه می کنید . مواظب خانواده ام باشید و خدا حافظ . ولی من به ایشان گفتم که شما جای برادرم هستید و من نگران شما هستم و خدا حافظی کردیم و غلامحسین روانه جبهه شد و ما دو باره صدای گرم و قامت زبایش را ندیدیم .
غلامرضا میگوید : همان روز اعزام به علت بیماری من غلامحسین برای عیادت و خدا حافظی به منزلمان آمد و با لباس نظامی و پوتینی که پوشیده بود وارد اتاقی که من در آن بستری بودم نشد و به من گفت که داداش ببخشید من عجله دارم و باید بروم او به من گفت که: (( داداش نگاهم کن که من لباس عشق پو شیده ام )) و اگر چیزی لازم دارید بگویید برایتان از بیرون بگیرم و خداحافظی کرد و روانه کربلای ایران کشت .
پدر غلامحسین در مقابل سؤال ما که پرسیدیم از فرزندتان برای ما بگوئید او با کشیدن آه عمیق زبان از دل پر درد خود گشود و گفت :اصلا پسرم قابل تعریف نبود ، هر موقع من مریض می شدم او مرا به چندین بیمارستان جهت مداوا می برد و من کاملا از او راضی هستم ، او از دست دادن قدرت بینایی و شنوایی خود را مدیون انتظار فرزندش میداند ، او در ادامه می گوید : غلامحسین فرزندی کاملا مطیع و با ادب بود و من موافق دئرس خواندن او بودم ولی شرایط با ما ناسازگار بود ، من چند شب پیش (۸/۱۰/۸۱) در منزل حاج علی غلامحسین را در خواب دیدم که با امام حسن و امام حسین بودند .
مادر غلامحسین از فرزندش چنین تعریف میکند : فرزندم در پنچ سالگی نماز می خواند و گاهی هم روزه می گرفت و من با او مخالفت می کردم ولی او به کارش ادامه میداد .مادر غلامحسین با گریه می گوید شبی که فرزندم مفقود شده بود در خواب دیدم که چوبهای سقف خانه ما به شدت می لرزد و در اتاقی دیگر چند لاشه گوشت روی زمین بود غلامرضا (برادر غلامحسین ) می گوید : من بعد از مفقودی برادرم خیلی ناراحت بودم ، از آنجا که شبی غلامحسین به خوابم آمد و به من گفت : { برادر چرا بی تابی می کنی ؟و اینقدر ناراحت هستی ، من که به وظیفه خودم عمل کردم و کسی من را در این امر اجبار نکرده است }
همسر غلامحسین در جواب سؤال ما ( آیا از شهادت یا اسیری همسرتان راضی هستید ؟ و در صورت نیاز اسلام به فرزندان شما آیا آمادگی دارند راه پدرشان را ادامه دهند ؟ ) می گوید : بله من به قضا و قدر الهی راضی هستم و فرزندانم هر دو (دختر و پسرم ) در بسیج فعالیت دارند و در صورت نیاز آمادگی کامل دارند که راه پدر را ادامه دهند .ایشان توقع خود را از مردم خاصه جوانان و نوجوانان اینطور مطرح می کند که جوانان عزیز باید دنباله رو مسیر و خط شهداء باشند و مواظب باشند که خدای نکرده خون مقدس شهداء را پایمال نکنند ، همسرم و امثال او برای اسلام به جبهه رفته است و بیست سال است که از ایشان هیچ خبری در دست نداریم ، لذا باید حق خون شهداء را محفوظ نگه داریم .
وصیت نامه شهید محمدحسن مرادی
وصیت اینجانب غلام حسین الله مرادی در تاریخ ۶۴/۹/۲۰ عبارت از این است که می گویم : ” اشهد ا ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیاً ولی الله .”
شهادت می دهم ، خدائی نیست ، بجز پروردگار عالم و گواهی می دهم که محمد رسول خدا و پیامبر برای راهنمائی از جانب پروردگار فرستاده شده است و شهادت می دهم که علی (ع) و یازده فرزند پاک او تا امام زمان ، امامان وپیشوایان دین ما هستند ، حمد و سپاس پروردگاری را که بر من منت گذاشت تا بتوانمآن راهی را که شهدا انتظار داشتند . طی کنم و گوش به فرمان رهبر عالیقدر باشم و آن عهد و پیمانی را که با او بسته بودم توفیق آن را داد که ثابت قدم باشم . وصیتم را با سفارشات حضرت امیر المومنین (ع) آغاز می کنم ، که فرموده است : شما را به تقوی و ترس از خدا سفارش می کنم و از اینکه دنیا را نخواهید هر چند دنیا شما را بخواهد به کالای دنیا دل نبندید . هر چند در دسترس شما باشد و اندوهناک نشوید بر چیزی که از شما گرفته شده باشد . راست و درست سخن بگوئید و برای آخرت کار کنید و ستمگر را دشمن و ستمدیده را یار و مددکارباشید . برای شما وظیفه ای جز سفارشات امام و وصیت شهدا ندارم ولی چند نکته را قابل تذکر دیدم . پدر ، مادر ،پدران ، مادران ، خواهران ، برادران هنوز اجساد مطهر شهدای مظلوم کربلای ایران ماها بلکه سالهاست که با چهره خون آلود نقش بر زمین می باشد . هنوز اسرای ما در چنگال دژ خیمان بعثی می باشند . هنوز اطفال و همسران و مادران که عزیزانشان در یکی از عملیات ها مفقود الاثر شده اند . چشم به راه می باشند . هنوز حرم ابا عبدا… (ع) و قدس عزیز در چنگال صهیونیستها می باشد . هزار وسیصدواندی سال بود که ما از خدا می خواستیم که ای کاش خداوند ما را در زمان امام حسین (ع) خلق می کرد تا جانمام را فدایش کنیم . خدا دعایمان را جابت کرد تا جانمان را فدایش کنیم . خدا دعایمان را اجابت کرد تا جانمان را فدایش کنیم. خدا دعایمان را اجابت کرد و فرزند رشید او را درمیان ما قرار داد .حال موقع امتحان عمل است . تفرقه و جدایی مایه تاسف و بدور از انصاف است که بعد از این مدت سال که از انقلاب می گذرد ، هنوز نتوانستیم وحدتی را که بارها امام عزیز ، گوشزد کرده است بدست آوریم . بیدار باشید که غفلت شما را نگیرد . نکند اختلافی در شهر و روستا ها باشد و مبادا اختلافی بین نهاد ها و ارگانها باشد . سفارش بعدی عفو و بخشش طلبیدن از کسانی است که باعث اذیت و ناراحتی آنها شدم و اگر بکسی بدهکارم باشم پیش پدر و یا برادران رفته حق خود را بگیرند تا حقی در گردن من نداشته باشند .
در رابطه با تربیت : فرزندانتان را تا می توانید با احکام و قوانین اسلام آشنا سازید . امکانات و تسهیلات تدریس را برای آنها فراهم آورید . در آخر از پدر و مادرم ، خوهران و برادرانم و همسرم سپاسگزاری میکنم که با رفتن من به جبهه موافقت و بلکه ترغیب نیز نمودند . اصرا ندارم که برایم گریه کنید و بلکه خیلی بهتر است برای سرور شهیدان ابا عبداله … الحسین (ع) گریه کنید و اشک بریزید . هیچ ناراحت نباشید چون خداوند به شما امانتی داده بود و آنرا پس گرفت و چه خوب هم پس گرفت .چون همه از خدائیم و بسوی خدا می رویم . خدایا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار ده . از خداوند طلب موفقیت در امورتان را دارم
ثبت دیدگاه