نام پدر: محمدعلی
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۴۳/۱/۱
تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای ۵
منطقهعملیاتی: شلمچه
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان
زندگینامه شهید علیرضا داورپناه
علیرضا داورپناه فرزند محمدعلی و جمیله پرواز در اولین روز از مردادماه ۱۳۴۳ در زنجان دیده به جهان گشود. پدرش مغازه فرش فروشی داشت و مادرش به رسم زنان آن روزگار خانهدار بود. علیرضا ۳ برادر و ۲ خواهر داشت و خودش سومین فرزند خانواده بود. او پس از سپری کردن سالهای خاطره انگیز کودکی برای تحصیل علم وارد مدرسه ابتدائی توفیق شد و با پشت سر گذاشتن این مقطع به مدرسه امیرکبیر رفته و تحصیلات راهنمایی خود را در آنجا به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد، علیرضا ورزشکار بود و در یکی از زورخانههای زنجان ورزش باستانی میکرد، در کنار درس و مدرسه در مسجد جامع نیز فعالیتهای فرهنگی داشت، شش سال از آغاز جنگ تحمیلی گذشت و علیرضا که هجده ساله بود تصمیم گرفت خود را به جمع رزمندگان حاضر در مناطق عملیاتی برساند تا از دین و وطنش در برابر متجاوزان رژیم بعث دفاع کند.
بنابراین در سال ۱۳۶۵ از طریق یگان اعزامی سپاه پاسداران وارد مناطق عملیاتی شد و پس از فراگرفتن آموزشهای لازم به عنوان غواص به خدمت مشغول شد. چند ماه بیشتر از حضورش در جبهه نگذشته بود که در عملیات کربلای ۵ شرکت کرده و در همین عملیات موفقیت آمیز در نوزدهمین روز از دی ماه سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش آرپیجی به سینه در شلمچه شهد گوارای وصال را نوشیده و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر پاک این شهید در مزار پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا «عندربهم یرزقون» گردد.
شمع یادش تا ابد در سرای یادها پرتوافشان باد
روایت عشق
راوی: پدر
علیرضا به همه خیر میرساند و کمک همه بود. مادرش را خیلی دوست داشت و به او احترام میکرد. ۱۶ ساله که بود یک روز مادرش زمین خورده و دستش شکسته بود. کارهایش را انجام میداد. لباسش را عوض میکرد. کارهای خانه را انجام میداد تا اینکه دستش خوب شد.
آن موقعها من ماشین داشتم. با ماشین پیکان من کار میکرد و هرچه که درآمد داشت، صرف خرج و مخارج فقرا و مستمندان میکرد. میگفت: پدرجان! ببخش که نشد زیاد با ماشین کار کنم و هزینهات را بدهم.
بعد از شهادت علیرضا، با حقوقی که از بنیاد میگیرم صرف خرید جهیزیه برای دختران دم بخت نیازمند میکنم.
***
راوی: عباس راشاد، همرزم شهید
اسبابکشی
یک روز به مقر گردان امام سجاد (ع) که در لشکر نجف بود، رفتم. توی چادر خلیفه، نقی و اصغر بودند. هر کس سرش به کار خودش مشغول بود.
از آنها پرسیدم: چرا گردان شما این طوریه؟ سوت و کوره و شاداب نیست؟ بیایید بریم گردان ما.
نقی با ناراحتی گفت: ای بابا مگه میذارن به این راحتی از یه لشکر به لشکر دیگه بری؟
گفتم: بابا وسایلتونو جمع کنید بریم. هیچ کس چیزی نمیگه.
اصغر و نقی وسایلشان را جمع کردند و روی کولشان انداختند. من نقی و اصغر را به گردان خودمان آوردم و بچهها با تعجب دیدند که مجید از کارم خیلی خوشحال شد.
***
نمایش عقرب و قورباغه
منطقه کوهستانی بود و حشرات موذی مثل عقرب فراوان. بعضی از بچهها عاشق عقرب گرفتن بودند. نقی یک قورباغه و یک عقرب گرفته بود و داخل شیشه انداخته بود. صدایمان کرد: بیایید یک نمایش جالب داریم.
عقرب قورباغه بیچاره را نیش زد. با تعجب همه دیدیم که قورباغه بعد از ۱۵-۱۰ دقیقهای که بیحرکت ماند، حالش خوب شد و دوباره سر و صدایش درآمد. نقی با خوشحالی این صحنه را چندین بار برایمان نمایش داد.
***
تدفین مارماهی
نقی با نوروزیان و پرویز محمدی به ماهیگیری میرفتند. بعضی وقتها مارماهی میگرفتند. بچهها شایعه کرده بودند مارماهیها الکتریسیته دارند. یک بار نقی و بچهها مارماهی را گرفتند و داخل یک قابلمه انداختند و در کمین نشستند که ببینند چه کسی دستش به این قابلمه میخورد و برق او را میگیرد. از برق گرفتگی کسی خبری نشد. در عوض مارماهیهای بیچاره در قابلمه مردند. اسلحههایمان را برداشتیم و برای مراسم نظامی مارماهیها اعزام شدیم.
20- 30 متر آن طرف چادرها برای مارماهیها قبر کندیم و مارماهیها را دفن کردیم. نقی خبردار داد. خبردار ایستادیم و تدفین نظامی اجرا کردیم!
***
قاشق قاشق خاک
سیل آمده بود. آب رودخانه طغیان کرده بود. گفتند: خاکریز درست کنید تا آب به محوطهی گردان وارد نشود. من، حمید و نقی سه تایی دست به کار شدیم. اما وسیلهای بجز قاشق پیدا نکردیم. با قاشق خاکها را جابجا میکردیم. باقر فتحاللهی آمد کنار ما و گفت: خاکریز به حد کافی ارتفاعش بالا رفته، دیگه کافیه. با قاشق مگه میشه خاکریز زد؟
ما جواب دادیم: ما بیل و کلنگ نداریم. وظیفهمون همینه که با قاشق خاکریز بزنیم.
اما بیشتر دوست داشتیم سیل بیاید و ما هم سوار سیل شویم و برویم ببینیم مثلا خلیج فارس چه خبره!
بعداً فهمیدیم افراد واقعاً با کاسه و بشقاب خاکریز میزدند.
***
چتربازی در چادر تدارکات
چند نفری جلسه گذاشتیم. موضوع جلسه هم چگونگی دستبرد به چادر تدارکات بود. فردایش من و نقی رفتیم مصوبات جلسه شب قبل را به اجرا بگذاریم. من و نقی به چادر تدارکات رفتیم و پایین چادر کنار کیسههای تلنبار شده نشستیم. مسئول تدارکات با یکی از بچههای تدارکات حضور داشتند. کلی تعارف کردند بفرمایید بالا بنشینید. اما ما جایمان خوب بود. با پایمان کیسهها را وارسی میکردیم ببینیم شایعات در مورد این کیسهها درست است؟
بله کیسه ها پر از آجیل بودند. لیوان قرمز رنگ پلاستیکی پر از چای را زمین گذاشتم تا مثلا خنک شود. اَریش[۱] را به نقی دادم. به سر یکی از کیسهها گره زد. بعد با پایمان آن را زیر موکت و گونیهای آجیل پنهان کردیم و بعد از صرف چای از چادر بیرون زدیم.
چند نفر هم بیرون چادر مسئول استتار انتهای اَریش بودند. شب ساعت از ۱۲ گذشته بود که رفتیم سراغ نخ. ما نخ را کشیدیم. چند لحظه بعد سر و صدایی از چادر تدارکات بلند شد. نخ را زمین انداختیم و فرار کردیم.
روز بعد یکی از بچههای تدارکات برای ما تعریف میکرد: زیر نور فانوس دیدم یکی از کیسه ها چند قدمی حرکت می کنه بعد می ایسته، دوباره حرکت میکنه. بسماللهی گفتم و چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. خواب نمیدیدم. ترسیدم. دوستم رو بیدار کردم تا ببینم اونم هرچی من میبینم رو میبینه؟ دوستم که بیدار شد و حرکت کیسه رو دید، گفت: مثل اینکه یکی داره این کیسه رو از بیرون میکشه.
با سرو صدا بیرون رفتیم اما تا ما برسیم فرار کرده بودن. خلاصه آقا شب اومده بودن و میخواستن آجیلا رو بدزدن ما نذاشتیم.
ما سرمان را تکان دادیم و گفتیم: چه بچههای چتربازی! بعد لبخندی زدیم و ادامه دادیم: شما خوب تونستید جلوشون رو بگیرید … آفرین …
***
فرار با لباس آبی
چند تا تویوتا آمد و ما را به مقر گردان خودمان در قجریه برد. یک به یک چادرها را باز میکردم و یاد بچهها میافتادم. چادر خودمان که رسیدم یک دفعه یاد نقی افتادم. با خودم گفتم: نقی کو؟ اصلاً پیداش نیس.
نقی را کاملاً فراموش کرده بودم. کسی هم چادر نبود تا خبری بگیرم. از چادر آمدم بیرون. در محوطه از بچههایی که داشتند از ماشین پیاده میشدند پرسیدم: نقی کو؟
نقی در گروهان یعقوبعلی بود. خیلی از بچههای گروهان ما شهید شده بودند. هر کسی را نمیدیدم، فکر میکردم شهید شده است. به هر کسی میرسیدم میپرسیدم: نقی کو؟
فقط برای نماز بیدار میشدیم بعد پتو را سرمان میکشیدیم و گریه میکردیم. میخوابیدم هم خواب نقی را میدیدم. دومین روز دم غروب از چادر زدم بیرون. یوسف قربانی، رسول محرمی، سیدداود و حسین سلیمی را دیدم. از آنها پرسیدم: نقی را ندیدید؟
آنها گفتند: چته؟ عین قماربازا شدی به خودت بیا.
در حین صحبت بودیم که تویوتایی آمد و یک نفر با لباس بیمارستان از آن پیاده شد. دقت که کردم دیدم نقی است. طرفش رفتم و صدایش کردم: نقی نقی!
برگشت نگاهم کرد و لبخندی زد. به سرعت طرفم آمد و گفت: برات یه پاکت سیگار آوردم.
پرسیدم: پس تو کجا بودی؟
گفت: ترکش به پشتم خورد مرا به بیمارستان بردن. پانسمان کردن. دکتر گفت تو رو باید انتقال بدیم تهران تا عملت کنن. من حساب کتاب کردم دیدم ترکشا که مرا حالا حالا نمیکشه. بعد همراه من دو نفر رو فرستادن تا مرا سوار قطار کنن. از ماشین که پیاده شدیم، گفتم اگه اجازه بدید من میخوام دستشویی برم. اون دو نفر رو اونجا سر کار گذاشتم و با لباس بیمارستان فرار کردم.
لباس آبی بیمارستان تنش بود و دمپایی هم پایش بود. گفتم: ترکش کجات خورده؟
گفت: بیا بریم تو نخلستان که خلوته نشونت بدم.
رفتیم نخلستان. نقی مثل برادرم بود خیلی دوستش داشتم. پیراهنش را درآورد. بالای کتفش و کنار ستون مهرهها را پانسمان کرده بودند. خون از پانسمان نشت کرده بود و معلوم بود زخمش عمیق است.
پیراهنش را پوشید و گفت: تو پانسمان کن ولی به کسی نگو. احتمال داره به زودی عملیات بشه و بفهمن من زخمیام نذارن.
من هم قول دادم به کسی نگویم نقی زخمی است.
***
کفاره غیبت
یک بار من و نقی تصمیم گرفتیم به مرخصی شهری برویم. هر کدام از بچهها هر چه داشتند دادند تا ما حسابی به خودمان خوش بگذرانیم. رفتیم اهواز. بعد از خوردن ناهار نقی گفت: بیا یه سر به ستاد پشتیبانی بزنیم. هم امکانات خوبی دارن، هم از اتفاقات زودتر باخبر میشن.
وقتی وارد ستاد شدیم نقی را حسابی تحویل گرفتند: آقای داورپناه بفرمایید، نیستید شما.
ما را به اتاق شیک و لوکسی بردند. یکی چای آورد، یکی میوه آورد. به نقی گفتم: شما چن لحظه اینجا باش من زود برمیگردم.
بیرون چادر از فردی پرسیدم: این آقایی که همراه منه کیه؟ چیکاره است؟
گفت: ایشان قبلاً اینجا معاون پشتیبانی بودند. ولی خیلی نماندند و خواستند که به واحد رزمی بروند. میگفتند از دوستانشان خجالت میکشند.
برگشتم پیش نقی. آقای ۴۵ یا ۵۰ سالهای آمد و گفت: نقی جان کجا بودی؟ این نزدیکیها عملیات هستا مواظب باش از دستش ندی.
در راه برگشت یکی دو تا نشریه و روزنامه گرفتیم و گفتیم میبریم مقر میخوانیم. سوار ماشین شدیم. ماشین ما را در ۳۰ کیلومتری مقر پیاده کرد. کنار جاده باز منتظر ماشین بودیم تا زودتر به مقر برسیم و به بچهها خبر بدهیم که ما به زودی عملیات است. از ماشین خبری نبود که نبود.
نقی گفت: اون فیلم کمدیه یادته؟
گفتم: کدوم؟
گفت: همون که دو نفر کنار جاده خوابیده بودن و رب گوجهفرنگی به صورتشون مالیده بودن. بیا مام کلک بزنیم. اینطوری معلوم نیس تا کی باید اینجا وایسیم؟
مجله را تکه پاره کردیم. پخش کردیم روی جاده و خودمان هم کنار جاده دراز کشیدیم. از دور صدای ماشینی را شنیدیم. ماشین نزدیکتر شد و نگه داشت. راننده پیاده شد تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: من از این کلکا دیگه نمیخورم. پاشید برید پی کارتون. ما سرمان را بلند کردیم و گفتیم: حالا شما ما را ببرید مقر. دیگه کلک نمیزنیم. راننده ماشینی که نگه داشته بود سرهنگ باشخصیتی بود، برگشت و گفت: سربازای نازک نارنجی پاشید خجالت بکشید. مردم را نترسونید.
او ما را با خودش نبرد. مجله را تا کردیم و زیر بغلمان زدیم. نقی گفت: حالا چیکار کنیم؟
گفتم: نمیدونم والا.
گفت: پشتم زخمیه اصلا حال پیاده رفتن رو ندارم.
به شوخی گفتم: زیاد خستهای بیا پشت من سوار شو.
نقی چَشمی گفت و پرید سوار پشتم شد.
چند متری آوردمش. ماشینها میآمدند از کنار ما رد میشدند و بوق میزدند. یکی دو نفر هم به من بارک اللهی گفتند. نقی هم پاهایش را تکان میداد و گهگاهی با روزنامهای که دستش بود به سرم میزد. کفری شده بودم گفتم: چون زخمی شدی میبرمتها فکر نکنی کسی هستی!
چند متری که بردم پیادهاش کردم و گفتم: دیگه خسته شدم نمیتونم ببرمت. ماشینی آمد کنار ما توقف کرد. جلوتر رفتیم و با لحن ملتمسی گفتیم: آقا ما را ببرید مقر لشکر عاشورا!؟
راننده با لحن محکمی گفت: من مقر لشکر عاشورا رو نمیشناسم. بگید کدوم طرفی برم.
خوشحال پریدیم و کنار راننده نشستیم. برای اینکه نقی راحت باشد کج نشسته بودم و قیافه راننده را خوب نمیدیدم. تا نشستم سر درد دلم باز شد و گفتم: بابا تو خیلی بامعرفتی. قبل از شما یه رانندهای که سرهنگ بود کلی حرف بهمان گفت آخر هم ما را سوار نکرد.
جمله ام تمام نشده بود که راننده نگه داشت و گفت: پیاده شید نمیبرمتون.
برگشتم به طرفش. همان سرهنگ بود. گفت: این بار هم پیاده تون میکنم چون غیبت کردید. پشت سرم صحبت کردید.
هر چی قسمش دادیم فایده نکرد. پیاده شدیم و بعد از کلی پیادهروی به مقر رسیدیم.
به چادر رفتیم تا استراحتی کنیم. چادرمان با جای خالی شهدای عملیات کربلای ۴ هنوز محزون بود. حتی شیرینی و تنقلات هم فضا را عوض نکرد.
***
بیتاب
من، نقی، حمید و رضا توی چادر نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم. رضا و حمید بیرون رفتند. من و نقی ماندیم. دوتایی. نقی سیگاری درآورد، کشید و گفت: عباس! ما چن وقته با هم رفیقیم. با هم نشست و برخاست کردیم. غذا خوردیم. ولی تازگیا یه جوریم شده. دلتنگ دلتنگم. یه جا نمیتونم بند بشم. انگاری قراره جایی برم یا خبری بشنوم.
دلم هری ریخت پایین. حتماً نقی هم خواب رفتنش را دیده است.
***
آخرین حرف
من و نقی لباسمان را پوشیدیم. نقی تا زیپ لباسش را کشید، چهرهاش در هم شد و رنگش پرید. دستش را گرفتم و گفتم: نقی چت شده یه دفعه؟
گفت: عباس زخمهایم خونریزی میکنه. زخمام رو میبندی؟
زیپ لباسش را باز کردم. لباس را تا نیمه از تنش درآوردم. خون و خونابه تا کمرش پایین آمده بود. رفتم از امدادگر باند و بتادین گرفتم و آوردم. زخمهایش را پانسمان کردم رویش را هم پاکت گذاشتم. نقی لباسهایش را پوشید و گفت: دستت درد نکنه عباس راحت شدم.
بعد نگاهم کرد و گفت: عباس! اگه زنده موندم که هیچ، اگه اتفاقی برام افتاد این چن پیام رو به دوستام و اهل مسجد برسون.
گفتم: بگو.
گفت: من به خاطر اسلام رفتهام. من به خاطر میهن نرفتهام. مگه من پلنگم که یه محوطهای را برای خودم در نظر بگیرم. من خداپرستم، میهنپرست نیستم. میهن برای من جاییه که خدا اونجاست. جایی که خدا نباشه، ذرهای برای من ارزش نداره. برای من فقط اسلام ارزش داره. حالا این اسلام یک روز در ایرانه، یک روز در لبنان و یک روز هم در جای دیگه دنیا. به خاطر دین اسلام رفتهام و به خاطر اینکه نظام جمهوری اسلامی پابگیره.
بعد ادامه داد: شاید بعضیها ارادت ما رو نسبت به امام قبول نداشته باشن ولی من اونو در حد امام معصوم میدونم. اگه زنده بمونیم اوامرش برای ما واجبالاطاعهاس.
سرش را پایین انداخت و گفت: عباس! من قبل از اینکه جبهه بیام ماشین داشتم و فروختمش. موتور داشتم اون رو هم فروختم. یعنی من همه چی داشتم و به خاطر گرفتن پول، ماشین و مادیات جبهه نیومدم. عباس حرفام رو برسون. آخه تو تاریخ خوندم که حرفا رو تحریف میکنن.
با نقی روبوسی کردم وگفتم: اگر زنده بمونم حتماً حرفات رو میرسونم.
***
ندای الله کبر
۸-۷ متر به خشکی و خط عراقیها مانده بودیم. آتش برگشت طرف ما. به سمت ستونی که پشت سر من قرار گرفته بودند. ستون را ردیفی میزدند. دود گاز و باروت فضا را گرفته و تنفس را سخت کرده بود. داخل آب هم نارنجک، خمپاره ۶۰ و انواع سلاحها را میریختند.
برگشتم طرف نقی و گفتم: کارمون تمومه، هر چی بود حلال کن.
نیمخیز نشسته بودم، تیرها میآمد و از کنارم رد میشد. نقی داد زد: بخواب داخل آب.
من و نقی و دو سه نفر دیگر بودیم. تیربارچی عراقی چند دقیقهای ما را زیر آتش گرفت. برای بار دوم که آتش به سمت ما برگشت، من داخل آب خوابیدم. یک لحظه متوجه شدم کسی پای مرا تکان میدهد و بلند میکند. گفتم: پا مو بذار زمین، دارن میزنن.
نقی با خنده گفت: خواستم ببینم هنوز نمردی؟
گفتم: نه زندهام.
یک دفعه به ذهنم رسید تکبیر بگویم.
با صدای تکبیر ما تیربارچی اسلحهاش را انداخت. ما هم سریع این چند متر باقی مانده را رد کردیم و پایمان به خاکریز عراقیها رسید.
***
غنیمت خوشمزه
در پاسگاه کوتسواری به نقی گفتم: بیا بریم داخل اون سنگر امنتر از اینجاست.
سنگر را از گونی درست کرده بودند و سقفش از پلیت بود. سنگر تاریک بود. زیر نور چراغ قوه یک کیسه سیگار، رادیو ضبط بزرگ، چند تکه لباس عراقی و چند بسته شکلات پیدا کردیم. چند تا شکلات خوردیم. چراغ را روی صورت نقی انداختم. میخواستم مطمئن شوم که حالش خوب است. گفتم: حالت خوبه؟
در حال جویدن شکلات گفت: چقدر خوشمزهاس!
***
بیقرار
بعد از نماز، نقی گفت: دلم تنگ شده بیا اخبار گوش کنیم. رادیو را روشن کردم.
گزارشگر رادیو گفت: نیروهای اسلام در منطقهی شلمچه تکی را انجام دادند.
کلی دردسر کشیده و کلی شهید داده بودیم، حالا او میگفت تکی انجام دادهاند. ناراحت طرف بچهها برگشتم و گفتم: نکنه این یه عملیات ایذایی بوده.
نقی حوصله نداشت. ضبط را برداشت گفت: میرم یه سنگر دیگه. این جا دلگیره حوصلهام سر رفته.
نقی، نقی چند لحظه قبل نبود. رنگش پریده بود. بیقرار بود. این حالاتش را که دیدم، گفتم: برو.
گفت: میرم سنگری که روبهروه.
یک سنگر بتون آرمه روبهروی سنگر ما بود. به ظاهر سنگر محکمی بود.
گفتم: آره اونجا خوبه. باشه برو اونجا.
او رفت و من با نگاهم بدرقهاش کردم. حال و هوایش عادی نبود. نگران بودم.
***
برادرم، نقی
با دیدن قتلگاه و پیکر بچه های غواص در آب، برگشتم داخل سنگر. حالم خوب نبود. همین که نشستم، انفجار بسیار شدیدی سنگر را لرزاند. خاک ریخت روی سرم. دویدم بیرون. نگران نگاهم دنبال بچهها میگشت. تیر مستقیم تانک یکی از سنگرها را زده بود. رمق نداشتم ببینم چه کسی شهید شده ؟
به علی گفتم: من همینجا می شینم شما ببین اونجا کی بوده؟
علی رفت. موقع برگشتن دیدم چشمانش گریان است. هیچ نپرسیدم. از شنیدن هر حرفی وحشت داشتم. بخصوص …
با صدای لرزان به علی گفتم: بریم داخل کانال. اینجا امن نیست.
آمدیم داخل کانال. علی به چهرهی من نگاه میکرد. میخواست چیزی بگوید، نمیتوانست. میدانست که من و نقی برادر صیغهای هستیم. میدانست طاقت شنیدن خبر شهادت نقی را ندارم.
***
شهیدان زندهاند …
صبح عملیات برگشتیم خط خودمون. آنقدر شهادت دیده بودم که گیج و منگ بودم. بغض کرده بودم. هر کی حرفی میزد، فقط نگاهش میکردم. حمید آمد سراغم و شروع کرد به حرف زدن از بچهها.
گفت: میدونی که نقی شهید شد؟ ابراهیم کجاس؟ رسول نیومد رو فهمیدی؟
آنقدر گفت و گفت که مرا به گریهانداخت. گریه خود به خودی که نمیتونستم کنترلش کنم. آنقدر گریه کردم که خوابم برد. خواب دیدم نقی و بچهها همه زندهاند. داد زدم: شما شهید نشدید؟ زندهاید؟
نقی گفت: ما توی خاکریز جلویی هستیم. توی خط اولیم.
از خواب پریدم با حول و هیجان از نیروی تدارکاتی که اونجا بود، پرسیدم: خط اول کجاست؟
گفت: خب خط اول جلوتره دیگه.
خواستم بگم نقی اینها کجان؟ یادم آمد که نقی و بچهها را در خواب دیدهام.
***
طعم بهشت
یک بار نقی را در خواب دیدم. دلم برایش تنگ شده بود. پرسیدم: نقی! تو کجا رفتی؟
گفت: اولش خیلی سخت گرفتن. بعدش خوب شد.
یک تکه شیرینی به من داد و گفت: بخور این رو عباس، مزهاش حرف نداره. اینجا خیلی غذاهای خوبی به ما میدن.
از خواب بیدار شدم. نقی نبود. اما طعم شیرینی که داده بود، تا دو روز توی دهانم بود.
***
زیارت
سر مسئلهای که در پایگاه پیش آمده بود، خلقم تنگ شد. شب را پایگاه ماندم. نقی آمد به خوابم و گفت: باز که خیلی دلتنگی؟
گفتم: آره شما که رفتید، من دلتنگ شدم.
گفت: میبرمت سوریه دلت باز شه.
گفتم: نقی من پول ندارم.
خندید و گفت: پول نمیخواد. فقط دستت رو بده دست من.
من را برد سوریه، حرم حضرت زینب (س)، حرم حضرت رقیه (س)، حرم حضرت هود. رأس شهدا را هم نشانم داد. دو هفته بعد قسمت شد و خودمان رفتیم. از دیدهها و صحنهها تعریف میکردم برای بچهها.
میگفتند: با کی اومدی؟
گفتم: با نقی.
نامه شهید علیرضا داورپناه
بسما… الرحمن الرحیم
قضیه جنگ امروز برای همه ما اهمیتش بیشتر از فروع دین است. (امام خمینی ره)
با سلام و درود به حضور مبارک حضرت بقیها… الاعظم ارواحنا له الفداه و با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و با درود به خانواده معظم شهدا.
سلام علیکم: با سلام به حضور پدر و مادر عزیزم امیدوارم در ضل توجهات حضرت بقیها… الاعظم همیشه در سلامتی و صحت کامل بسر ببرید و اگر جویای حال بنده حقیر بوده باشید به یاری خدا ملالی در میان نیست به جز دوری دیدار شما عزیزانم که امیدوارم انشاءا… بزودی برطرف گردد.
باری عزیزان من مرا انشاءا… میبخشید که نتوانستم تلفن یا تلگراف برایتان بزنم. چون مخابرات فوقالعاده شلوغ بود و بنده موفق به تماس با شما نشدم. انشاءا… که گذشت میکنید.
امیدوارم پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهران و فامیلها همه بنده را بخشیده و حلالمان کنند مخصوصا دوباره متذکر میشوم که پدر و مادر عزیزم چون زحمات و مشقاتی فوقالعاده زیادی متحمل شدهاند انشاءا… عوض آن را از خدا بگیرید. همچنین برادران و خواهرانم به ترتیب حاج تقی، خلیل، مجید، رفعت خانم و فروغ خانم (حاجیهها) اگر ناراحتی از بنده دیدهاند انشاءا… که به بزرگواری خودشان بنده گنهکار را میبخشند.
پروردگارا خودت آگاهی که فقط برای رضای تو و تحقق امر تو و اسلام و دین تو آگاهانه و بدون هیچ جبر و زوری پا در این راه تو گذاشتهام . خدایا گناهان بیحد و اندازه مرا ببخش و بیامرز.
در پایان سلامتی و موفقیت شما را از درگاه باری تعالی خواستارم و امیدوارم حسینوارو زینبوار ادامه دهنده و سالک راه خدا که هستید بیشترباشید. از دعای خیرتان فراموشمان نکنید والسلام علی من تبع الهدی
از دوستان و آشنایان و همسایهها نیز از عوض بنده حلالیت بطلبید.
۶۵/۱۰/۱۶ ساعت ۵/۶ بعدازظهر
علیرضا داورپناه
وصیتنامه
«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا ا… علیه فمنهم من قضی نهبه فمنهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا» «برخی از مؤمنان بزرگمردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا به آن وفا کرده پس برخی از آنان بر آن عهد ایستادگی و برخی به انتظار مقاومت میکنند.»
با سلام و درود بیپایان به رهبر کبیر انقلاب و شهدای راه آزادی و به خانواده شهیدان انقلاب و سلام من به پدر و مادرانی که چنین فرزندانی را تربیت کردند و به میدانهای رزم فرستادند. تا خدای اسلام و قرآن شوند و سلام من به پدر و مادر مهربان و غمخوارم که مرا چنین پرورش دادند.
اکنون در این مقطع زمانی که احتیاج به نیرو در جبههها به حد اعلای خود رسیده و چون شرکت در جبههها جزو فرایض دینی است و هر مسلمانی که احساس مسئولیت میکند و شرکت در جبهههای نبرد حق علیه باطل را وظیفه دینی و شرعی خود میداند، من نیز این مسئولیت را بر دوش خود احساس کرده و وظیفه خود دانستم تا با شرکت در جبهههای جنگ دین خود را به خدا و اسلام و امت شهیدپرور و جمهوری اسلامی ایران ادا کنم تا شاید این سعادت را داشته باشم که جزو شهدای انقلاب اسلامی ایران باشم.
مادرجان میدانم که چه سختیها را در شبها و روزهای دراز چند ساله کشیدی تا مرا در دامان پاک خود پروراندی. مادرجان از تو میخواهم که هرگز در مرگ من اشک نریزی و بر سر نزنی؛ چراکه باید افتخار کنی که تو نیز توانستی دین خود را ادا کنی. مادرجان مطمئن باش که هرگز اجازه نخواهم داد که دشمنان اسلام و قرآن به خاک و مال و ناموس این خطه شهیدپرور تجاوز کنند و با غرش رگبار مسلسلم، پوزه تمام خونخواران و ایادی مزدور و کثیف آنها را تا جایی که جان در بدن دارم به خاک خواهم مالید. چنانچه دیگر حتی جرأت اندیشیدن درباره تجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران را در سر نپرورانند. در پایان میخواهم مادرجان که شیرت را حلالم کنی و از تو پدر عزیزم نیز میخواهم که دوش به دوش امت حزبا… گام برداری و از هر دوی شما میخواهم که این حسین زمان (امام خمینی) را تنها نگذارید و پدرجان باید تو هم افتخار کنی که توانستی یک شهید به این انقلاب خونبار اسلامی تحویل دهی.
و پیام دیگر من به برادرانم این است که هرگز سنگر پشت جبهه و سنگر مدرسه را فراموش نکنید. دیگر عرضی ندارم و امیدوارم که هرگز شعار (خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار) را فراموش نکنید.
خدانگهدار شما
علیرضا داورپناه
{۱}- رشته نخ کنفی که در فرش بافی استفاده می شود.
ثبت دیدگاه