حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6194 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 362×
غواص شهید علیرضا داورپناه
1

نام پدر: محمدعلی محل تولد: زنجان تاریخ تولد: ۴۳/۱/۱   تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹  نام عملیات: کربلای ۵ منطقه‌عملیاتی: شلمچه محل شهادت: شلمچه مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان     زندگینامه شهید علیرضا داورپناه  علیرضا داورپناه فرزند محمدعلی و جمیله پرواز در اولین روز از مردادماه ۱۳۴۳ در زنجان دیده به جهان گشود. پدرش مغازه فرش […]

پ
پ

شهید علیرضا داورپناه

نام پدر: محمدعلی

محل تولد: زنجان

تاریخ تولد: ۴۳/۱/۱  

تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹ 

نام عملیات: کربلای ۵

منطقه‌عملیاتی: شلمچه

محل شهادت: شلمچه

مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان  

 

زندگینامه شهید علیرضا داورپناه 

علیرضا داورپناه فرزند محمدعلی و جمیله پرواز در اولین روز از مردادماه ۱۳۴۳ در زنجان دیده به جهان گشود. پدرش مغازه فرش فروشی داشت و مادرش به رسم زنان آن روزگار خانه‌دار بود. علیرضا ۳ برادر و ۲ خواهر داشت و خودش سومین فرزند خانواده بود. او پس از سپری کردن سال‌های خاطره انگیز کودکی برای تحصیل علم وارد مدرسه ابتدائی توفیق شد و با پشت سر گذاشتن این مقطع به مدرسه امیرکبیر رفته و تحصیلات راهنمایی خود را در آنجا به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد، علیرضا ورزشکار بود و در یکی از زورخانه‌های زنجان ورزش باستانی می‌کرد، در کنار درس و مدرسه در مسجد جامع نیز فعالیت‌های فرهنگی داشت، شش سال از آغاز جنگ تحمیلی گذشت و علیرضا که هجده ساله بود تصمیم گرفت خود را به جمع رزمندگان حاضر در مناطق عملیاتی برساند تا از دین و وطنش در برابر متجاوزان رژیم بعث دفاع کند.

بنابراین در سال ۱۳۶۵ از طریق یگان اعزامی سپاه پاسداران وارد مناطق عملیاتی شد و پس از فراگرفتن آموزش‌های لازم به عنوان غواص به خدمت مشغول شد. چند ماه بیشتر از حضورش در جبهه نگذشته بود که در عملیات کربلای ۵ شرکت کرده و در همین عملیات موفقیت آمیز در نوزدهمین روز از دی ماه سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش آرپیجی به سینه در شلمچه شهد گوارای وصال را نوشیده و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

 پیکر پاک این شهید در مزار پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا «عندربهم یرزقون» گردد.

شمع یادش تا ابد در سرای یادها پرتوافشان باد

روایت عشق

راوی: پدر

علیرضا به همه خیر می‌رساند و کمک همه بود. مادرش را خیلی دوست داشت و به او احترام می‌کرد. ۱۶ ساله که بود یک روز مادرش زمین خورده و دستش شکسته بود. کارهایش را انجام می‌داد. لباسش را عوض می‌کرد. کارهای خانه را انجام می‌داد تا اینکه دستش خوب شد.

 آن موقع‌ها من ماشین داشتم. با ماشین پیکان من کار می‌کرد و هرچه که درآمد داشت، صرف خرج و مخارج فقرا و مستمندان می‌کرد. می‌گفت: پدرجان! ببخش که نشد زیاد با ماشین کار کنم و هزینه‌ات را بدهم.

بعد از شهادت علیرضا، با حقوقی که از بنیاد می‌گیرم صرف خرید جهیزیه برای دختران دم بخت نیازمند می‌کنم.

***

راوی: عباس راشاد، همرزم شهید

اسباب‌کشی 

یک روز به مقر گردان امام سجاد (ع) که در لشکر نجف بود، رفتم. توی چادر خلیفه، نقی و اصغر بودند. هر کس سرش به کار خودش مشغول بود.

از آن‌ها پرسیدم: چرا گردان شما این طوریه؟ سوت و کوره و شاداب نیست؟ بیایید بریم گردان ما.

نقی با ناراحتی گفت: ای بابا مگه می­ذارن به این راحتی از یه لشکر به لشکر دیگه بری؟

گفتم: بابا وسایلتونو جمع کنید بریم. هیچ کس چیزی نمی‌گه.

اصغر و نقی وسایلشان را جمع کردند و روی کولشان انداختند. من نقی و اصغر را به گردان خودمان آوردم و بچه‌ها با تعجب دیدند که مجید از کارم خیلی خوشحال شد.

***

نمایش عقرب و قورباغه

منطقه کوهستانی بود و حشرات موذی مثل عقرب فراوان. بعضی از بچه­ها عاشق عقرب گرفتن بودند. نقی یک قورباغه و یک عقرب گرفته بود و داخل شیشه انداخته بود. صدایمان کرد: بیایید یک نمایش جالب داریم.

عقرب قورباغه بیچاره را نیش زد. با تعجب همه دیدیم که قورباغه بعد از ۱۵-۱۰ دقیقه­ای که بی­حرکت ماند، حالش خوب شد و دوباره سر و صدایش درآمد. نقی با خوشحالی این صحنه را چندین بار برایمان نمایش داد.

***

تدفین مارماهی

نقی با نوروزیان و پرویز محمدی به ماهیگیری می­رفتند. بعضی وقت‌ها مارماهی می­گرفتند. بچه­ها شایعه کرده بودند مارماهی­ها الکتریسیته دارند. یک بار نقی و بچه­ها مارماهی را گرفتند و داخل یک قابلمه­ انداختند و در کمین نشستند که ببینند چه کسی دستش به این قابلمه می­خورد و برق او را می­گیرد. از برق گرفتگی کسی خبری نشد. در عوض مارماهی‌­های بیچاره در قابلمه مردند. اسلحه­هایمان را برداشتیم و برای مراسم نظامی مارماهی­ها اعزام شدیم.

 20- 30 متر آن طرف چادرها برای مارماهی‌ها قبر کندیم و مارماهی­ها را دفن کردیم. نقی خبردار داد. خبردار ایستادیم و تدفین نظامی اجرا کردیم!

***

قاشق قاشق خاک

سیل آمده بود. آب رودخانه طغیان کرده بود. گفتند: خاکریز درست کنید تا آب به محوطه­ی گردان وارد نشود. من، حمید و نقی سه تایی دست به کار شدیم. اما وسیله‌ای بجز قاشق پیدا نکردیم. با قاشق خاک‌ها را جابجا می‌کردیم. باقر فتح‌اللهی آمد کنار ما و گفت: خاکریز به حد کافی ارتفاعش بالا رفته، دیگه کافیه. با قاشق مگه می‌شه خاکریز زد؟ 

ما جواب دادیم: ما بیل و کلنگ نداریم. وظیفه­مون همینه که با قاشق خاکریز بزنیم.

اما بیشتر دوست داشتیم سیل بیاید و ما هم سوار سیل شویم و برویم ببینیم مثلا خلیج فارس چه خبره!

بعداً فهمیدیم افراد واقعاً با کاسه و بشقاب خاکریز می­زدند.

***

چتربازی در چادر تدارکات

چند نفری جلسه گذاشتیم. موضوع جلسه هم چگونگی دستبرد به چادر تدارکات بود. فردایش من و نقی رفتیم مصوبات جلسه شب قبل را به اجرا بگذاریم. من و نقی به چادر تدارکات رفتیم و پایین چادر کنار کیسه­های تلنبار شده نشستیم. مسئول تدارکات با یکی از بچه­های تدارکات حضور داشتند. کلی تعارف ­کردند بفرمایید بالا بنشینید. اما ما جایمان خوب بود. با پایمان کیسه­ها را وارسی می­کردیم ببینیم شایعات در مورد این کیسه­ها درست است؟

 بله کیسه­ ها پر از آجیل بودند. لیوان قرمز رنگ پلاستیکی پر از چای را زمین گذاشتم تا مثلا خنک شود. اَریش[۱] را به نقی دادم. به سر یکی از کیسه­ها گره زد. بعد با پایمان آن را زیر موکت و گونی­های آجیل پنهان کردیم و بعد از صرف چای از چادر بیرون زدیم.

چند نفر هم بیرون چادر مسئول استتار انتهای اَریش بودند. شب ساعت از ۱۲ گذشته بود که رفتیم سراغ نخ. ما نخ را کشیدیم. چند لحظه بعد سر و صدایی از چادر تدارکات بلند شد. نخ را زمین انداختیم و فرار کردیم.

روز بعد یکی از بچه­های تدارکات برای ما تعریف می­کرد: زیر نور فانوس دیدم یکی از کیسه­ ها چند قدمی حرکت می ­کنه بعد می­ ایسته، دوباره حرکت می­کنه. بسم‌اللهی گفتم و چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. خواب نمی­دیدم. ترسیدم. دوستم رو بیدار کردم تا ببینم اونم هرچی من می­بینم رو می­بینه؟ دوستم که بیدار شد و حرکت کیسه رو دید، گفت: مثل اینکه یکی داره این کیسه رو از بیرون می­کشه.

 با سرو صدا بیرون رفتیم اما تا ما برسیم فرار کرده بودن. خلاصه آقا شب اومده بودن و می­خواستن آجیلا رو بدزدن ما نذاشتیم.

ما سرمان را تکان ­دادیم و ­گفتیم: چه بچه­های چتربازی! بعد لبخندی ­زدیم و ادامه ­دادیم: شما خوب تونستید جلوشون رو بگیرید … آفرین …

***

فرار با لباس آبی

چند تا تویوتا آمد و ما را به مقر گردان خودمان در قجریه برد. یک به یک چادرها را باز می­کردم و یاد بچه­ها می‌افتادم. چادر خودمان که رسیدم یک دفعه یاد نقی افتادم. با خودم گفتم: نقی کو؟ اصلاً پیداش نیس.

نقی را کاملاً فراموش کرده بودم. کسی هم چادر نبود تا خبری بگیرم. از چادر آمدم بیرون. در محوطه از بچه­هایی که داشتند از ماشین پیاده می­شدند پرسیدم: نقی کو؟

نقی در گروهان یعقوبعلی بود. خیلی از بچه­های گروهان ما شهید شده بودند. هر کسی را نمی­دیدم، فکر می­کردم شهید شده است. به هر کسی می­رسیدم می­پرسیدم: نقی کو؟

فقط برای نماز بیدار می­شدیم بعد پتو را سرمان می­کشیدیم و گریه می­کردیم. می­خوابیدم هم خواب نقی را می‌دیدم. دومین روز دم غروب از چادر زدم بیرون. یوسف قربانی، رسول محرمی، سیدداود و حسین سلیمی را دیدم. از آن‌ها پرسیدم: نقی را ندیدید؟

آن‌ها گفتند: چته؟ عین قماربازا شدی به خودت بیا.

در حین صحبت بودیم که تویوتایی آمد و یک نفر با لباس بیمارستان از آن پیاده شد. دقت که کردم دیدم نقی است. طرفش رفتم و صدایش کردم: نقی نقی!

برگشت نگاهم کرد و لبخندی زد. به سرعت طرفم آمد و گفت: برات یه پاکت سیگار آوردم.

 پرسیدم: پس تو کجا  بودی؟

گفت: ترکش به پشتم خورد مرا به بیمارستان بردن. پانسمان کردن. دکتر گفت تو رو باید انتقال بدیم تهران تا عملت کنن. من حساب کتاب کردم دیدم ترکشا که مرا حالا حالا نمی­کشه. بعد همراه من دو نفر رو فرستادن تا مرا سوار قطار کنن. از ماشین که پیاده شدیم، گفتم اگه اجازه بدید من می­خوام دستشویی برم. اون دو نفر رو اونجا سر کار گذاشتم و با لباس بیمارستان فرار کردم.

 لباس آبی بیمارستان تنش بود و دمپایی هم پایش بود. گفتم: ترکش کجات خورده؟

گفت: بیا بریم تو نخلستان که خلوته نشونت بدم.

رفتیم نخلستان. نقی مثل برادرم بود خیلی دوستش داشتم. پیراهنش را درآورد. بالای کتفش و کنار ستون مهره­ها را پانسمان کرده بودند. خون از پانسمان نشت کرده بود و معلوم بود زخمش عمیق است.

پیراهنش را پوشید و گفت: تو پانسمان کن ولی به کسی نگو. احتمال داره به زودی عملیات بشه و بفهمن من زخمی­ام نذارن.

من هم قول دادم به کسی نگویم نقی زخمی است.

***

کفاره غیبت

یک بار من و نقی تصمیم گرفتیم به مرخصی شهری برویم. هر کدام از بچه­ها هر چه داشتند دادند تا ما حسابی به خودمان خوش بگذرانیم. رفتیم اهواز. بعد از خوردن ناهار نقی گفت: بیا یه سر به ستاد پشتیبانی بزنیم. هم امکانات خوبی دارن، هم از اتفاقات زودتر باخبر می­شن.

وقتی وارد ستاد شدیم نقی را حسابی تحویل گرفتند: آقای داورپناه بفرمایید، نیستید شما.

ما را به اتاق شیک و لوکسی بردند. یکی چای آورد، یکی میوه آورد. به نقی گفتم: شما چن لحظه اینجا باش من زود برمی­گردم.

 بیرون چادر از فردی پرسیدم: این آقایی که همراه منه کیه؟ چیکاره است؟

گفت: ایشان قبلاً اینجا معاون پشتیبانی بودند. ولی خیلی نماندند و خواستند که به واحد رزمی بروند. می­گفتند از دوستانشان خجالت می­کشند.

برگشتم پیش نقی. آقای ۴۵ یا ۵۰ ساله­ای آمد و گفت: نقی جان کجا بودی؟  این نزدیکی‌ها عملیات هستا مواظب باش از دستش ندی.

در راه برگشت یکی دو تا نشریه و روزنامه گرفتیم و گفتیم می­بریم مقر می­خوانیم. سوار ماشین شدیم. ماشین ما را در ۳۰ کیلومتری مقر پیاده کرد. کنار جاده باز منتظر ماشین بودیم تا زودتر به مقر برسیم و به بچه­ها خبر بدهیم که ما به زودی عملیات است. از ماشین خبری نبود که نبود.

نقی گفت: اون فیلم کمدیه یادته؟

گفتم: کدوم؟

گفت: همون که دو نفر کنار جاده خوابیده بودن و رب گوجه‌فرنگی به صورتشون مالیده بودن. بیا مام کلک بزنیم. اینطوری معلوم نیس تا کی باید اینجا وایسیم؟

مجله را تکه پاره کردیم. پخش کردیم روی جاده و خودمان هم کنار جاده دراز کشیدیم. از دور صدای ماشینی را شنیدیم. ماشین نزدیک‌تر شد و نگه داشت. راننده پیاده شد تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: من از این کلکا دیگه نمی­خورم. پاشید برید پی کارتون. ما سرمان را بلند کردیم و گفتیم: حالا شما ما را ببرید مقر. دیگه کلک نمی­زنیم. راننده ماشینی که نگه داشته بود سرهنگ باشخصیتی بود، برگشت و گفت: سرباز‌ای نازک نارنجی پاشید خجالت بکشید. مردم را نترسونید.

او ما را با خودش نبرد. مجله را تا کردیم و زیر بغلمان زدیم. نقی گفت: حالا چیکار کنیم؟

گفتم: نمی­دونم والا.

گفت: پشتم زخمیه اصلا حال پیاده رفتن رو ندارم.

به شوخی گفتم: زیاد خسته­ای بیا پشت من سوار شو.

نقی چَشمی گفت و پرید سوار پشتم شد.

چند متری آوردمش. ماشین­ها می­آمدند از کنار ما رد می­شدند و بوق می­زدند. یکی دو نفر هم به من بارک اللهی گفتند. نقی هم پاهایش را تکان می­داد و گهگاهی با روزنامه­ای که دستش بود به سرم می­زد. کفری شده بودم گفتم: چون زخمی شدی می­برمت­ها فکر نکنی کسی هستی!

 چند متری که بردم پیاده­اش کردم و گفتم: دیگه خسته شدم نمی­تونم ببرمت. ماشینی آمد کنار ما توقف کرد. جلوتر رفتیم و با لحن ملتمسی گفتیم: آقا ما را ببرید مقر لشکر عاشورا!؟

راننده با لحن محکمی گفت: من مقر لشکر عاشورا رو نمی­شناسم. بگید کدوم طرفی برم.

خوشحال پریدیم  و کنار راننده نشستیم. برای اینکه نقی راحت باشد کج نشسته بودم و قیافه راننده را خوب نمی‌­دیدم. تا نشستم سر درد دلم باز شد و گفتم: بابا تو خیلی بامعرفتی. قبل از شما یه راننده­ای که سرهنگ بود کلی حرف بهمان گفت آخر هم ما را سوار نکرد.

جمله ­ام تمام نشده بود که راننده نگه داشت و گفت: پیاده شید نمی­برمتون.

برگشتم به طرفش. همان سرهنگ بود. گفت: این بار هم پیاده­ تون می­کنم چون غیبت کردید. پشت سرم صحبت کردید.

هر چی قسمش دادیم فایده نکرد. پیاده شدیم و بعد از کلی پیاده‌روی به مقر رسیدیم.

به چادر رفتیم تا استراحتی کنیم. چادرمان  با جای خالی شهدای عملیات کربلای ۴ هنوز محزون بود. حتی شیرینی و تنقلات هم فضا را عوض نکرد.

***

بی­تاب

من، نقی، حمید و رضا توی چادر نشسته بودیم و با هم حرف می­زدیم. رضا و حمید بیرون رفتند. من و نقی ماندیم. دوتایی. نقی سیگاری درآورد، کشید و گفت: عباس! ما چن وقته با هم رفیقیم. با هم نشست و برخاست کردیم. غذا خوردیم. ولی تازگیا یه جوریم شده. دلتنگ دلتنگم. یه جا نمی­تونم بند بشم. انگاری قراره جایی برم یا خبری بشنوم.

دلم هری ریخت پایین. حتماً نقی هم خواب رفتنش را دیده است.

***

آخرین حرف

من و نقی لباسمان را پوشیدیم. نقی تا زیپ لباسش را کشید، چهره­اش در هم شد و رنگش پرید. دستش را گرفتم و گفتم: نقی چت شده یه دفعه؟

گفت: عباس زخم‌هایم خونریزی می­کنه. زخمام رو می­بندی؟

زیپ لباسش را باز کردم. لباس را تا نیمه از تنش درآوردم. خون و خونابه تا کمرش پایین آمده بود. رفتم از امدادگر باند و بتادین گرفتم و آوردم. زخم‌هایش را پانسمان کردم رویش را هم پاکت گذاشتم. نقی لباس‌هایش را پوشید و گفت: دستت درد نکنه عباس راحت شدم.

بعد نگاهم کرد و گفت: عباس! اگه زنده موندم که هیچ، اگه اتفاقی برام افتاد این چن پیام رو به دوستام و اهل مسجد برسون.

گفتم: بگو.

گفت: من به خاطر اسلام رفته­ام. من به خاطر میهن نرفته­ام. مگه من پلنگم که یه محوطه­ای را برای خودم در نظر بگیرم. من خداپرستم، میهن‌پرست نیستم. میهن برای من جاییه که خدا اونجاست. جایی که خدا نباشه، ذره­ای برای من ارزش نداره.  برای من فقط اسلام ارزش داره. حالا این اسلام یک روز در ایرانه، یک روز در لبنان و یک روز هم در جای دیگه دنیا. به خاطر دین اسلام رفته­ام و به خاطر این­که نظام جمهوری اسلامی پابگیره.

 بعد ادامه داد: شاید بعضی­ها ارادت ما رو نسبت به امام قبول نداشته باشن ولی من اونو در حد امام معصوم می‌دونم. اگه زنده بمونیم اوامرش برای ما واجب­الاطاعه‌اس.

سرش را پایین انداخت و گفت: عباس! من قبل از اینکه جبهه بیام ماشین داشتم و فروختمش. موتور داشتم اون رو هم فروختم. یعنی من همه چی داشتم و به خاطر گرفتن پول، ماشین و مادیات جبهه نیومدم. عباس حرفام رو برسون. آخه تو تاریخ خوندم که حرفا رو تحریف می­کنن.

با نقی روبوسی کردم وگفتم: اگر زنده بمونم حتماً حرفات رو می­رسونم.

***

ندای الله کبر

۸-۷ متر به خشکی و خط عراقی­ها مانده بودیم. آتش برگشت طرف ما. به سمت ستونی که پشت سر من قرار گرفته بودند. ستون را ردیفی می­زدند. دود گاز و باروت فضا را گرفته و تنفس را سخت کرده بود. داخل آب هم نارنجک، خمپاره ۶۰ و انواع سلاح­ها را می­ریختند.

برگشتم طرف نقی و گفتم: کارمون تمومه، هر چی بود حلال کن.

نیم‌خیز نشسته بودم، تیرها می­آمد و از کنارم رد می­شد. نقی داد زد: بخواب داخل آب.

من و نقی و دو سه نفر دیگر بودیم. تیربارچی عراقی چند دقیقه­ای ما را زیر آتش گرفت. برای بار دوم که آتش به سمت ما برگشت، من داخل آب خوابیدم. یک لحظه متوجه شدم کسی پای مرا تکان می­دهد و بلند می­کند. گفتم: پا مو بذار زمین، دارن می­زنن.

نقی با خنده گفت: خواستم ببینم هنوز نمردی؟

گفتم: نه زنده­ام.

یک دفعه به ذهنم رسید تکبیر بگویم.

با صدای تکبیر ما تیربارچی اسلحه­اش را انداخت. ما هم سریع این چند متر باقی مانده را رد کردیم و پایمان به خاک‌ریز عراقی­ها رسید.

***

غنیمت خوشمزه

در پاسگاه کوت‌سواری به نقی گفتم: بیا بریم داخل اون سنگر امن­تر از این­جاست.

سنگر را از گونی درست کرده بودند و سقفش از پلیت بود. سنگر تاریک بود. زیر نور چراغ قوه یک کیسه سیگار، رادیو ضبط بزرگ، چند تکه لباس عراقی و چند بسته شکلات پیدا کردیم. چند تا شکلات خوردیم. چراغ را روی صورت نقی انداختم. می­خواستم مطمئن شوم که حالش خوب است. گفتم: حالت خوبه؟

در حال جویدن شکلات گفت: چقدر خوشمزه‌اس! 

***

بی­قرار

بعد از نماز، نقی گفت: دلم تنگ شده بیا اخبار گوش کنیم. رادیو را روشن کردم.

گزارشگر رادیو گفت: نیروهای اسلام در منطقه­ی شلمچه تکی را انجام دادند.

کلی دردسر کشیده و کلی شهید داده بودیم، حالا او می‌گفت تکی انجام داده­اند. ناراحت طرف بچه­­ها برگشتم و گفتم: نکنه این یه عملیات ایذایی بوده.

 نقی حوصله نداشت. ضبط را برداشت گفت: می­رم یه سنگر دیگه. این جا دلگیره حوصله­ام سر رفته. 

نقی، نقی چند لحظه قبل نبود. رنگش پریده بود. بی‌قرار بود. این حالاتش را که دیدم، گفتم: برو.

 گفت: می‌رم سنگری که روبه‌روه.

یک سنگر بتون آرمه روبه‌روی سنگر ما بود. به ظاهر سنگر محکمی بود.

گفتم: آره اونجا خوبه. باشه برو اونجا.

او رفت و من با نگاهم بدرقه­اش کردم. حال و هوایش عادی نبود. نگران بودم.

***

برادرم، نقی

با دیدن قتلگاه و پیکر بچه ­های غواص در آب، برگشتم داخل سنگر. حالم خوب نبود. همین که نشستم، انفجار بسیار شدیدی سنگر را لرزاند. خاک ریخت روی سرم. دویدم بیرون. نگران نگاهم دنبال بچه‌ها می‌گشت. تیر مستقیم تانک یکی از سنگرها را زده بود. رمق نداشتم ببینم چه کسی شهید شده ؟

به علی گفتم: من همینجا می­ شینم شما ببین اونجا کی بوده؟

علی رفت. موقع برگشتن دیدم چشمانش گریان است. هیچ نپرسیدم. از شنیدن هر حرفی وحشت داشتم. بخصوص …

با صدای لرزان به علی گفتم: بریم داخل کانال. اینجا امن نیست.

آمدیم داخل کانال. علی به چهره­ی من نگاه می‌کرد. می­خواست چیزی بگوید، نمی­توانست. می‌دانست که من و نقی برادر صیغه­ای هستیم. می‌دانست طاقت شنیدن خبر شهادت نقی را ندارم.

***

شهیدان زنده‌اند …

صبح عملیات برگشتیم خط خودمون. آنقدر شهادت دیده بودم که گیج و منگ بودم. بغض کرده بودم. هر کی حرفی می‌زد، فقط نگاهش می‌کردم. حمید آمد سراغم و شروع کرد به حرف زدن از بچه‌ها.

گفت: می‌دونی که نقی شهید شد؟ ابراهیم کجاس؟ رسول نیومد رو فهمیدی؟

آنقدر گفت و گفت که مرا به گریه‌انداخت. گریه خود به خودی که نمی‌تونستم کنترلش کنم. آنقدر گریه کردم که خوابم برد. خواب دیدم نقی و بچه‌ها همه زنده‌اند. داد زدم: شما شهید نشدید؟ زنده‌اید؟

نقی گفت: ما توی خاکریز جلویی هستیم. توی خط اولیم.

از خواب پریدم با حول و هیجان از نیروی تدارکاتی که اون‌جا بود، پرسیدم: خط اول کجاست؟

گفت: خب خط اول جلوتره دیگه.

خواستم بگم نقی این‌ها کجان؟ یادم آمد که نقی و بچه‌ها را در خواب دیده‌ام.

***

طعم بهشت

یک بار نقی را در خواب دیدم. دلم برایش تنگ شده بود. پرسیدم: نقی! تو کجا رفتی؟

گفت: اولش خیلی سخت گرفتن. بعدش خوب شد.

یک تکه شیرینی به من داد و گفت: بخور این رو عباس، مزه‌اش حرف نداره. اینجا خیلی غذاهای خوبی به ما می‌دن.

از خواب بیدار شدم. نقی نبود. اما طعم شیرینی که داده بود، تا دو روز توی دهانم بود.

***

زیارت

سر مسئله‌ای که در پایگاه پیش آمده بود، خلقم تنگ شد. شب را پایگاه ماندم. نقی آمد به خوابم و گفت: باز که خیلی دلتنگی؟

گفتم: آره شما که رفتید، من دلتنگ شدم.

گفت: می‌برمت سوریه دلت باز شه.

گفتم: نقی من پول ندارم.

خندید و گفت: پول نمی‌خواد. فقط دستت رو بده دست من.

من را برد سوریه، حرم حضرت زینب (س)، حرم حضرت رقیه (س)، حرم حضرت هود. رأس شهدا را هم نشانم داد. دو هفته بعد قسمت شد و خودمان رفتیم. از دیده‌ها و صحنه‌ها تعریف می‌کردم برای بچه‌ها.

می‌گفتند: با کی اومدی؟

گفتم: با نقی.

نامه شهید علیرضا داورپناه

بسم‌ا… الرحمن الرحیم

قضیه جنگ امروز برای همه ما اهمیتش بیشتر از فروع دین است. (امام خمینی ره)

با سلام و درود به حضور مبارک حضرت بقیه‌ا… الاعظم ارواحنا له الفداه و با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و با درود به خانواده معظم شهدا.

سلام علیکم: با سلام به حضور پدر و مادر عزیزم امیدوارم در ضل توجهات حضرت بقیه‌ا… الاعظم همیشه در سلامتی و صحت کامل بسر ببرید و اگر جویای حال بنده حقیر بوده باشید به یاری خدا ملالی در میان نیست به جز دوری دیدار شما عزیزانم که امیدوارم انشاءا… بزودی برطرف گردد.

باری عزیزان من مرا انشاءا… می‌بخشید که نتوانستم تلفن یا تلگراف برایتان بزنم. چون مخابرات فوق‌العاده شلوغ بود و بنده موفق به تماس با شما نشدم. انشاءا… که گذشت می‌کنید.

امیدوارم پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهران و فامیل‌ها همه بنده را بخشیده و حلالمان کنند مخصوصا دوباره متذکر می‌شوم که پدر و مادر عزیزم چون زحمات و مشقاتی فوق‌العاده زیادی متحمل شده‌اند انشاءا… عوض آن را از خدا بگیرید. همچنین برادران و خواهرانم به ترتیب حاج تقی، خلیل، مجید، رفعت خانم و فروغ خانم (حاجیه‌ها) اگر ناراحتی از بنده دیده‌اند انشاءا… که به بزرگواری خودشان بنده گنهکار را می‌بخشند.

پروردگارا خودت آگاهی که فقط برای رضای تو و تحقق امر تو و اسلام و دین تو آگاهانه و بدون هیچ جبر و زوری پا در این راه تو گذاشته‌ام . خدایا گناهان بی‌حد و اندازه مرا ببخش و بیامرز.

در پایان سلامتی و موفقیت شما را از درگاه باری تعالی خواستارم و امیدوارم حسین‌وارو زینب‌وار ادامه دهنده و سالک راه خدا که هستید بیشترباشید. از دعای خیرتان فراموشمان نکنید والسلام علی من تبع الهدی

از دوستان و آشنایان و همسایه‌ها نیز از عوض بنده حلالیت بطلبید.

۶۵/۱۰/۱۶ ساعت ۵/۶ بعدازظهر

علیرضا داورپناه

وصیتنامه

«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا ا… علیه فمنهم من قضی نهبه فمنهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا» «برخی از مؤمنان بزرگمردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا به آن وفا کرده پس برخی از آنان بر آن عهد ایستادگی و برخی به انتظار مقاومت می‌کنند.»

با سلام و درود بی‌پایان به رهبر کبیر انقلاب و شهدای راه آزادی و به خانواده شهیدان انقلاب و سلام من به پدر و مادرانی که چنین فرزندانی را تربیت کردند و به میدان‌های رزم فرستادند. تا خدای اسلام و قرآن شوند و سلام من به پدر و مادر مهربان و غمخوارم که مرا چنین پرورش دادند.

اکنون در این مقطع زمانی که احتیاج به نیرو در جبهه‌ها به حد اعلای خود رسیده و چون شرکت در جبهه‌ها جزو فرایض دینی است و هر مسلمانی که احساس مسئولیت می‌کند و شرکت در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل  را وظیفه دینی و شرعی خود می‌داند، من نیز این مسئولیت را بر دوش خود احساس کرده و وظیفه خود دانستم تا با شرکت در جبهه‌های جنگ دین خود را به خدا و اسلام و امت شهیدپرور و جمهوری اسلامی ایران ادا کنم تا شاید این سعادت را داشته باشم که جزو شهدای انقلاب اسلامی ایران باشم.

مادرجان می‌دانم که چه سختی‌ها را در شب‌ها و روزهای دراز چند ساله کشیدی تا مرا در دامان پاک خود پروراندی. مادرجان از تو می‌خواهم که هرگز در مرگ من اشک نریزی و بر سر نزنی؛ چراکه باید افتخار کنی که تو نیز توانستی دین خود را ادا کنی. مادرجان مطمئن باش که هرگز اجازه نخواهم داد که دشمنان اسلام و قرآن به خاک و مال و ناموس این خطه شهیدپرور تجاوز کنند و با غرش رگبار مسلسلم، پوزه تمام خونخواران و ایادی مزدور و کثیف آن‌ها را تا جایی که جان در بدن دارم به خاک خواهم مالید. چنانچه دیگر حتی جرأت اندیشیدن درباره تجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران را در سر نپرورانند. در پایان می‌خواهم مادرجان که شیرت را حلالم کنی و از تو پدر عزیزم نیز می‌خواهم که دوش به دوش امت حزب‌ا… گام برداری و از هر دوی شما می‌خواهم که این حسین زمان (امام خمینی) را تنها نگذارید و پدرجان باید تو هم افتخار کنی که توانستی یک شهید به این انقلاب خونبار اسلامی تحویل دهی.

و پیام دیگر من به برادرانم این است که هرگز سنگر پشت جبهه و سنگر مدرسه را فراموش نکنید. دیگر عرضی ندارم و امیدوارم که هرگز شعار (خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار) را فراموش نکنید.

خدانگهدار شما

علیرضا داورپناه

{۱}- رشته نخ کنفی که در فرش بافی استفاده می­ شود.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.