ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم زما شنید
دور هم جمع شده بودیم. می گفتیم و می خندیدیم. جمشید گفت: آقا جان! با اجازه شما می خواهم برم جبهه.
گفتم: جمشید جان! قدر جوانیت را بدان، درساتو بخون وقتت را بیهوده سرف نکن.
گفت: مگر غیر از این است که درس را برای شناختن حق و عمل به آن و دفاع از حق می خوانیم. درس وسیله ای برای رسیدن به خداست و جهاد در راه خدا هم یکی از راه هائی است که انسان را به خدا می رساند.دهانم بسته شد. دیگر چیزی نتوانستم بگویم. آنقدر استدلالش محکم بود که فقط توانستم بگویم: با سن کمی که داری بهتر ازمن می فهمی!لبخند زد و گفت: آقاجان! اگر کسی امانتی به شما بسپارد بعد از مدتی بیاید امانتش را مطالبهکند از دادنش ابا می کنید؟
جمشید رفت. بعد از شهادتش فهمیدم منظورش چه بود. امانت خدا بود که تقدیمش شد.
ثبت دیدگاه