خورشید در قله آسمان بر مدار ظهر ایستاده بود و لحظه لحظه طوفان را تماشا می کرد و جان بی قرار عشاق را یکی پس از دیگری به سماوات فرا می خواند. عملیات محرم آغاز شده بود، نیمروز یازدهم آبان ماه سال ۶۱ بود، گردان ولی عصر(عج) در خط الراس نظامی منطقه شرهانی با یکی از زبده ترین یگان های دشمن بعثی درگیر شد.
او بندهای کفش کتانی اش را محکم تر کرد. جوراب های مشکی و ساق بلندش را روی شلوار نظامی تا نزدیک زانوهایش بالا کشید. کوله پشتی اش را که نام خود را بر روی آن نوشته بود- با عجله از پیکرش جدا ساخت و برزمین گذاشت و آن را در معرض دید دیگران قرار داد و با سرعت به قلب دشمن زد. پس از دو ساعت ستیز بی امان با پیروزی نیروهای اسلام، طوفان از تپه ها فرو نشست و باران آتش قطع شد و تنها خون بود که از پیکر شهیدان در سینه کش تپه جاری بود. چیزی نگذشت که ستون متراکم تانک های دشمن از دشت رو برو نمایان شد. تا از”بقیه السیف” ولی عصر(عج) انتقام ستاند. جنگ آدم و آهن آغاز شد و تپه های خاک به یکباره به تل هایی از آتش تبدیل شد.
او دیشب را نخوابیده بود وده ها ساعت متوالی در جست و خیز بود و همچون پلنگ کوهساران تپه های ستیز را زیر پا می گذاشت، آنقدر آرپی جی زده بود که گوش هایش دیگر هیچ نمی شنید، هر لحظه که می گذشت جبهه دشمن قوت میگرفت. آتش دشمن سنگین تر و غبار ودود غلیظ تر می شد.
تپه ای که او در آن موضع گرفته بود با شدت بیشتری مورد اصابت گلوله های تانک قرار می گرفت. چون بیشترین آرپی جی ها نیز از همان نقطه به سوی دشمن شلیک می شد و من هر از چندی در میانه دود و آتش جست و خیزهای او را مشاهد می کردم. نیروهای تازه نفس دشمن در پناه تانک ها به سرعت وارد معرکه شدند و از سه طرف بچه های خسته گردان ولی عصر(عج) را مورد حمله قراردادند. یک لحظه نیروهای عراقی را دیدم که ما را دور می زنند و در پشت سر ما موضع می گیرند و بدین ترتیب حلقه تنگ محاصره را کامل می کنند و هر لحظه که می گذرد بر شمار به خون غلتیدگان و مجروحان افزوده می شد. قرص خورشید در پشت کوه های مغرب پنهان شد و سرخی خون یاران با فضای سرخگون افق درآمیخت و زمین و آسمان را به هم دوخت و غربت غروب، انبوه دشمن و پیکر پاره پاره خیل شهیدان، عصر عاشورای حسینی را مجسم کرده بود و بغض و اندوه گلویمان را سخت می فشرد ولی غرور مقدس و عشق به شهادت به ماندن تشویق مان می کرد.
در ضمن مقاومت، برای آنکه پیکر پاک شهیدان پایمال تانک ها نشود سعی می کردیم جنازه شهدا را ازدسترس دشمن دور بداریم. در اوج درگیری بودیم احساس وظیفه کردم که من هم به نوبه خود به حمل جنازه ای کمک کنم. لذا گوشه ای از یک برانکارد را به دوش گرفتم ولی درگیری شدید و باران گلوله مهلتم نمی داد تا بدانم چه کسی را بر دوش خود حمل می کنم. در کشاکش درگیری هر از چندی جنازه را بر زمین می نهادیم و با کماندوهای عراقی که در حال تعقیب ما بودند درگیر می شدیم و مجددا جنازه را برمی داشتیم. خون این شهید تمام لباس هایم را به خود آغشته کرد حتی پوتینهایم پر از خون شد.
دستش ، دست راستش از برانکارد بیرون آمده بود. با خود گفتم دست این شهید چقدر شبیه دست اوست. نکند خودش باشد؟ نمی خواستم باور کنم ، سعی می کردم به سیمایش نگاه نکنم و نگاهم را به تاخیر می انداختم و می ترسیدم حدسم درست باشد ولی ناخودآگاه چشمم به سینه اش افتاد که با خط درشت روی لباسش نوشته بود” سید صفی الدین صفوی اعزامی از زنجان.
آری خود خودش بود. این نیم نگاه هزاران خاطره را در دلم جاری کرد. یک لحظه به فکر فرزند خردسالش مهدی- که آن روزها چهار ماهش بود- افتادم به فکر خیل محرومان و مستضعفانی افتادم که او را پناهگاه خود می دانستند، به یاد بچه های محجوب روستاها که او را پناهگاه خود می دانستند به یاد دوران کودکی ونوجوانی خودم و همه ارشادها و راهنمایی های ارزنده او افتادم.
دیگر بار چشمانم را به دقت در چهره به خون آغشته اش خیره کردم، دیدم گلوله ای بر پیشانی اش اصابت کرد و پیشانی بند سبزش را سوراخ و محاسنش را با خون سرخش خضاب کرده است. پیش بچه ها به خودم نیاوردم و بچه ها نیز به گمان اینکه من هنوز او را نشناخته ام مرا به بهانه ای از جنازه جدا کردند. در آن لحظات تنها با خود و خدای خود سخن می گفتم و هیچ کس نمی دانست در اندرون من چه غوغایی برپاست و در دل طوفانی ام چه می گذرد. در آن فضای سرخ و خون فشان آیاتی از قرآن کریم به طور ناخودآگاه بر زبانم جاری می شد.
الذین قالوا ربنا ربناالله ثم استقاموا”
هیچ کاری از دستم برنمی امد. او سر به دامان حق نهاده بود. سخت به حالش غبطه می خوردم و ماوای او را در اعلی علیین می دیدم و تنها زمزمه قرآن بود که اندرونم را در آن لحظات پر اضطراب آرام می ساخت. کاین من نبی قاتل معرربیون کثیرا
همچنان بر تعداد زخمی ها و شهدا افزوده می شد. آن شب را در محاصره کامل دشمن و در کنار شهیدان گذراندیم و فاصله من و جسم خسته او تنها یک تپه بود و فاصله جسم من با روح بلند او تا بی نهایت. و با او با نگاه سخن می گفتم.
صبح برادرم ابوالحسن را دیدم که او هم از شهادت برادر بزرگترمان آگاه شده بود و به من تبریک و تسلیت گفت و سراغ پدر را از من گرفت. رفت او را از شهادت پسرش مطلع کند تا به تشییع جنازه اش برسند.
راوی: برادر شهید
از راست شهیدان سید ابوالحسن صفوی و صفی الدین صفوی
ثبت دیدگاه