هجوم صبحگاهی دشمن
سـاعت ۶ صبـح بـود. عـراق، خـط اول ما را شکسـته و بـا تانک هایش تا نزدیکی کانال پیشروی کرده بود. فاصلـه ی سـنگرهای مـا بـا کانـال ۳۰۰-۲۰۰ متـر بـود. آن طـرف کانـال عراقی ها و این طرف، ما مستقر بودیم.
رزمنـده ای کـه تجربـه ی زیـادی در جنـگ داشـت گفـت: عـراق تـک زده. بایـد فرمانده و بچه ها را بیدار کنیم . من میکائیل کریمی را بیـدار کـردم. او بـا بیسـیم، فرمانـده گـردان را از موضـوع باخبر کرد. فرمانده گردان، دستور داد کسی از سنگرها بیرون نیاید. سنگرها باهم فاصله داشت و برای در امان ماندن از حملات دشمن و تلفات احتمالی، در منطقه پخش شده بودیم.
پاتـک شـدید دشـمن از سـاعت ۶ صبـح ۶۲/۱۲/۱۷ شـروع شـده بـود. از زمیـن و آسـمان بـر سـرمان بمـب و گلولـه می بار یـد. صـدای قـرچ قـرچ حرکـت تانک هـای عراقـی، از نزدیـک بـه گـوش می رسـید. عراقی ها به سـنگرهای ما نزدیک می شـدند. همه ی نیروها در سنگرها نشسته بودیم. تانک ها در ۲۰متری کانال ایستاده بودند و با گلوله ی مستقیم خود،خاکریزهای ما را نشانه می گرفتند. دشمن عقبه ی خط ما را هم می کوبید و هیچ یک از رزمنده ها نمی توانست تحرکی از خود نشان دهد.
ترساندن دشمن توسط فرمانده گروهان
به ما دسـتور داده شـد: هرچه موشـک اضافی آرپی جی دارید بردارید. عراقی ها آتش شدیدی روی سرمان می ریختند. در اثـر دود و گردوخـاک ناشـی از انفجـار، نمی توانسـتیم ۲۰متـری اطرافمـان را ببینیـم. سـمت چـپ مـا، خشـکی و باتلاقی بود و سـمت راسـت مـا را آب فرا گرفته بود.
از سـاعت ۹ صبح شـروع به پیشـروی به سـمت خا کریزهای دشمن کردیم. ما به سمت آنها می رفتیم و آنها به سمت ما می آمدند. عراق، سه، چهار گردان ما را از کار انداخته و تلفات زیادی به آنها وارد کرده بود. در طـول مسـیری کـه حرکـت می کردیـم، صحنه هـای دلخراشـی می دیدیـم کـه تحملش برایمان سخت بود
یکی از رزمنده ها، سـر نداشـت، یکی دسـت نداشـت، یک نفر پایش قطع شده بـود. بـه هـر طـرف نـگاه می کردیم، پیکر شـهیدی روی زمین افتاده بود. آتش دشـمن شدید بود و کمتر کسی توانسته بود سالم بماند.
بعضـی از زخمی هـا، افتان وخیـزان، خـود را بـه نیروهـای خـودی می رسـاندند. بعضی ها می گفتند: برادرا! راهتون رو ادامه بدین. بریم جلو ما، حدود ۴۰ نفر بودیم که در میان آتش و خون، توانستیم خودمان را به خا کریز برسانیم.
بـرادر رسـول وزیـری، میکائیـل کریمـی، بـا رگبـار گلوله هایشـان، جانانـه می جنگیدنـد و از نیروهایمـان دفـاع می کردنـد. آنهـا مانـع تحـرک بیشـتر دشـمن می شدند.
نزدیک ظهر بود که به خا کریز اول رسیدیم. توپ و خمپاره در سه، چهار متری مـا بـه زمیـن می خـورد و منفجـر می شـد. فرمانـده گروهـان ما، فریـاد زد: بچه هـا! باهم فاصله بگیرید و جدا شوید تا دشمن فکر کند نیروهایمان زیاد است.
و، ده، پانزده نفر از بچه هایی را که آرپی جی داشـتند، به طرف جاده فرسـتاد تا مانع حرکت ماشین های عراقی شوند که قصد قیچی کردن نیروهای ما را داشتند. از یـک گروهـان ۱۲۰ نفـره، فقـط ۴۰ نفر توانسـتند خودشـان را به نزدیکترین خط درگیری با دشـمن برسـانند. آنها یا شـهید می شـدند یا عقب می ماندند. عراقی ها با تانک های خود جلو آمده بودند و رودرروی ما ایسـتاده بودند. آنها نمی توانسـتند از کانال عبور کنند. با توپ مستقیم، خاکریز را نشانه می گرفتند و در یک لحظه، خا کریز به هوا می رفت و محو می شد.
مـا نمی توانسـتیم سـرمان را از خا کریزهـا بلنـد کنیـم. با اینکـه بـرادر کوچکتـر فرمانـده مـا بـه نـام فضایـل کریمـی۱۰ روز پیـش در جزیـره مجنـون شـهید شـده بـود، میکائیل آرام و قرار نداشت و شجاعانه به نیروها سرکشی می کرد.
برادر علی رسـتمی با تیربار، به طرف نیروهای پیاده ی عراقی که قصد پیشـروی داشتند، شلیک می کرد و من هم به عنوان کمک تیربارچی به او کمک می کردم. در آن وضعیـت دشـوار، روز عاشـورا بـه یـادم افتـاد. این طـرف، سلاح مـا فقـط کلاشینکف و آرپی جـی و دوقبضـه تیربـار گیرینـوف بود و آن طرف دریای سلاح و امکاناتی که ابرقدرت ها در اختیارشان قرار داده بودند.
کمی از اذان ظهر گذشته بود که فرمانده از وضعیت ما پرسید. گفتیم: عراقی ها از کانـال بیـرون درآمده انـد و به طرف ما می آیند. هرچه تیراندازی می کنیم، نمی توانیم مانع پیشروی آنها شویم. رستمی، هرچه تیربار می زد، کاری از پیش نمی برد.
شهادت فرمانده
دو، سـه سـاعت از شـهادت فرمانـده گذشـته بـود. هرازگاهـی، چنـد موشـک آرپی جـی شـلیک می کردیـم کـه یـا بـه هـدف نمی خورد و اگر هـم می خـورد تأثیری به بدنه ی پولادین تانک های ۷۲T نمی گذاشت.
اگـر دقیـق نشـانه گیری می کردیـم و از زیر برجک یا زنجیر تانک می زدیم، می توانسـتیم تانـک را زمین گیـر کنیـم. گلولـه و موشـک آرپی جـی کـم بـود و در اثـر شـدت آتـش دشـمن، کسـی نمی توانسـت بـه مـا مهمـات برسـاند. مـا از باقیمانده ی گلوله و مهمات شهدا استفاده می کردیم.
مجیـد آهومنـد و محمدحسـین کریمـی، پسـرعموی میکائیل هم بـا ما بودند. از حدود ۲۰ نفر نیرو، دو، سه نفر شهید شده بودند.
سـاعت ۳ بعدازظهـر بـود. بچه هـا خبـر آوردنـد کـه دشـمن، جـاده را قیچـی کرده اسـت. شـنیدن این خبر، برایمان بسـیار سـخت و شـکننده بود. ما به خاطر افتادن در باتلاق، پوتین ها و لباس هایمان خیس و گلی و سنگین شده بود.
بچه هـا گفتنـد: پوتین هایمـان را از پاهای مـان بیـرون آوردیـم تـا اگـر عراقی هـا جلوتـر آمدند، موقع دویدن، سریع تر بدویم تا اسیر نشویم.
من با خودم گفتم: من ورزشکارم. اگر بنا شد اسیر شویم، من می توانم با همین پوتین هـا بـدوم. یکـی، دو نفـر گفتنـد: اگـه برگردیـن عقـب، دشـمن بـا گلوله از پشـت میزنه. کجا میرین؟ همینجا بمونیم بهتره
دو، سـه نفـر بـه سـمت جـاده رفتیـم تـا ببینیـم اوضـاع از چه قـرار اسـت. تعدادی از بسـیجی ها جـاده را بسـته بودنـد تـا تانک هـا و نفربرهـای عراقـی نتواننـد رفت وآمـد کنند . برگشـتیم و بازهـم چـاره را در مقاومـت دیدیـم. حتـی آبـی بـرای نوشـیدن باقـی نمانده بود. بچه ها ناامید شـده بودند و می گفتند دیگر خط شکسـته و خا کریزی باقی نمانده است.
کم کم تاریکی شب فرا می رسید و از شدت درگیری ها کاسته می شد. واقعه ی غیرمنتظـره ای اتفـاق افتـاد. از دور نیروهـای گردان مـان را دیدیـم کـه بـا سـرعت بـه سـمت ما می آمدند. دلمان روشـن شـد. باهم روبوسـی کردیم. فرماندهان، بار دیگر بچه ها را منظم کردند.
پیام روح بخش امام خمینی
سـربازان بعثـی، از صبـح روز بعـد، باز هـم پاتـک خودشـان را شـروع کردنـد و ایـن بـار حجـم آتـش خـود را دو برابـر روز قبـل کردنـد. رزمنده هـای زنجانـی، بـا جـان ودل مقاومـت می کردنـد و تلاش های دشـمن بـرای ورود بـه جزیـره و تسـخیر آن را نـاکام می گذاشتند.
مـا، سـه شـبانه روز مقاومـت کردیـم. جمعـه، سـومین روز مقاومـت مـا بـود. یکی از رزمنده هـا رادیویـی پیـدا کـرده بـود. مجیـد ارجمندفـر، مهـدی نظـری و تعـدادی از بچه هـا دورهـم جمـع شـدیم تـا بـه رادیـو گـوش دهیـم. خطبه هـای نمـاز جمعـه توسـط آقـای هاشـمی رفسـنجانی به طـور مسـتقیم پخـش می شـد. او گفـت، امـام خمینی(ره)گفته اند: حفظ جزایر، حفظ آبروی اسلام و نظام جمهوری اسلامی است. ما اگر تعداد شهدای بیشتری هم بدهیم، این جزایر باید حفظ شوند.
شـنیدن ایـن سـخنرانی و ابلاغ پیـام توسـط خطیـب نمـاز جمعـه، بچه هـا روحیـه گرفتنـد. در همان روز، دو، سـه گـردان نیروی تازه نفس هم به خطوط دفاعی ما اضافه شدند. فرمانـده لشـکر ۱۷ علـی بـن ابیطالب، برادر مهـدی
زین الدین به خط ما آمد و از فرماندهان و نیروهای گردان امام حسین(ع) زنجان تشکر کرد.
راوی: فخرالدین صیدی برگرفته از کتاب پا به پای جنگ به قلم مسعود بابازاده
از راست رضا بهارخانی و فخرالدین صیدی
ثبت دیدگاه