خاطره ای کوتاه از مادر شهید جواد نصرالدینی
غروب که شد سفره را پهن کردم که تا چیزی بخورم. جواد از این کار من تعجب کرد که چرا زود شام می خوریم. با تعجب پرسید: شام می خوریم؟!
گفتم نه روزه بودم.
-قبول باشه… مامان میگن خدا دعای مادر را در حق فرزند زودتر اجابت میکنه. از شما میخوام که برام دعا کنید.
دستام رو بالا گرفتم رو به آسمان. دعا کردم خدایا پسر من رو هم مثل جوان های دیگه به سرو سامون برسون.
گفت مامان من که اینو نخواستم. از خدا برای من شهادت بطلبید.
گفتم: جواد تو هنوز جوونی چرا این حرف رو میزنی؟
گفت: مامان شما نمی دونید شهادت چقدر لذت بخشه و انشان با شهادت به ملاقات معبودش میره.
ثبت دیدگاه