حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
زلالی چشم های یوسف
1

بعد از عملیات کربلای چهار بود. جاماندگان کاروان شهدا به مقر گردان-ولی عصر(عج) برگشته بودند. دیگر از ان شور و حال بچه ها خبری نبود. تقریبا همه نیروهای عمل کننده گردان در اروند رود به خون نشسته بودند. غم در میان چادرهای خالی می پیچید و در عزای برترین ها نوحه می خواند. فضای گردان […]

پ
پ

بعد از عملیات کربلای چهار بود. جاماندگان کاروان شهدا به مقر گردان-ولی عصر(عج) برگشته بودند. دیگر از ان شور و حال بچه ها خبری نبود. تقریبا همه نیروهای عمل کننده گردان در اروند رود به خون نشسته بودند. غم در میان چادرهای خالی می پیچید و در عزای برترین ها نوحه می خواند. فضای گردان رنگ اندوه و ماتم گرفته بود. در هر چادر ۲۰-۳۰ نفری، تنها یک الی دو نفر باقی مانده بودند. آن هم سر در گریبان گریه، برای غربت یاران شان اشک می ریختند.

غربت بچه هایی که آن شب، یکی یکی در آسمان شلمچه ستاره شدند. هیچ کس دل و دماغ گفتگو نداشت و فضای گردان پر از سکوت ماتم بود. خاطرات پیش از عملیات بچه ها ، دیده ها را بارانی می کرد و گونه ها را به شبنم اشک می نشاند، خاطراتی که در آن گروهی در آن فوتبال بازی می کردند و برخی والیبال. عده ای هم دور هم حلقه زده و گرم گفتگوهای صمیمی بودند. چه شور و نشاطی حاکم بود ولی حالا سکوت بود و سکوت.

ما که از بازماندگان قافله بودیم یک جمع چهارنفری داشتیم در زیر چادر:
-شهید یوسف قربانی با آن کنجکاوی هایش درباره جنگ های آلمان.
-شهید یوسف خوئینی که همیشه خدا، سرش توی قرآن و مفاتیح بود.
-شهید ابوالفضل خدامرادی که دست از تاریخ اسلام برنمی داشت. هر وقت فرصتی گیر می آورد، می رفت سراغ آن.
همیشه خدا هم دنبال یکی بود تا خوانده هایش را برای او بازگو نماید، آن هم با چه آب و تابی، اگر هم گوش نمی کردی حسابی برزخ می شد.
– و من که بیشتر سرگرم کتابهای نظامی بودم
– خدا رحمت کند شهید خدامرادی را؛ خیلی جدی بود. با همه هم جدی برخورد می کرد. بعضی وقت ها که شهید قربانی شوخ طبعی اش گل می کرد ، می رفت سرغ او. گاهی شب ها از چادر می زد بیرون. آن روزها منطقه پر از گراز وحشی بود، ناگهان به درون چادر شیرچه می زد و شهید خدامرادی رو به ما می گفت:
– -نگاه کنید تو رو خدا، داشت منو می کشت!
– گاهی هم سر به سر شهید خوئینی می گذاشت. او چشمان بسیار زلال و شفافی داشت. شبها که می شد، برق می زد. بعضی وقتها شهید قربانی در نیمه های شب می رفت سر وقت او، و بیدارش می کرد. سپس رو به ما کرده و می گفت:
-نگاه کنید! چرا چشم های یوسف اینطوریه؟ شب که میشه برق میزنه!
بعدش می گفت:
-حالا بگیر بخواب. دو ساعت دیگه بیدارت می کنم ، تا ببینم بازم چشمات برق میزنه یا نه؟!
و یوسف می خندید. چون خیلی به او علاقه داشت. همیشه هم از گفته هایش روده بر می شد.
یادشان بخیر! هر سه در کربلای پنج رفتند تا بمانند و حالا همسایه خدایند.
نام شان جاودانه تاریخ باد.

 

به نقل از بسیجی غواص

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.