حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
روحانی شهید مصطفی ولی
2

زندگینامه روحانی شهید مصطفی ولی مصطفی ولی فرزند محمود و علویه شبیری در اولین روز از بهار سال ۱۳۴۵ در زنجان دیده به جهان گشود. او سالهای خاطره انگیز کودکی اش را در کنار خانواده سپری کرد و در سن هفت سالگی مانند دیگر هم سالانش پا به عرصه ی علم گذاشت و پس از […]

پ
پ

زندگینامه روحانی شهید مصطفی ولی

مصطفی ولی فرزند محمود و علویه شبیری در اولین روز از بهار سال ۱۳۴۵ در زنجان دیده به جهان گشود. او سالهای خاطره انگیز کودکی اش را در کنار خانواده سپری کرد و در سن هفت سالگی مانند دیگر هم سالانش پا به عرصه ی علم گذاشت و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد. اما پس از اتمام سال اول راهنمایی دیگر ادامه تحصیل نداد. وارد حوزه علمیه شد و پس از پیروزی انقلاب به عضویت نهاد مقدس بسیج درآمد و فعالیتهای فرهنگی خود را در مسجد یری بالا آغاز کرد. مصطفی ۱۵ ساله بود و یک سال از جنگ تحمیلی می گذشت که او تصمیم گرفت به ندای رهبر کبیر انقلاب پاسخ داده و از کشور و انقلابش در مقابل متجاوزان رژیم بعث دفاع کند و به صف پاسداران دین و وطن بپیوندد. بنابراین از طریق یگان اعزامی سپاه پاسداران در سال ۶۰ راهی صحنه های نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان غواص به خدمت مشغول شد. پنج سال از حضور او در جبهه های جنگ می گذشت که سرانجام پس از رشادتهای فراوان و مبارزه غیرتمندانه در راه پاسداری از وطن در نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ شهد شیرین وصال را نوشید و به درجه رفیع شهاد ت نائل آمد و به دیگر دوستان شهیدش پیوست. پیکر مطهرش در کنار عاشقان اباعبدالله علیه السلام و همرزمان غیور خود در گلزار پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا عند ربهم یرزقون گردد.
روحش شاد ویادش گرامی باد.

خاطره

درجه آبگرمکن خیلی بالا رفته بود و صدای زوزه وحشتناکی می کشید. مصطفی آنموقع ۱۱-۱۲ سا بیشتر نداشت. خیلی ترسیده بود. در حالی که زانویش را بغل کرده بود در گوشه اتاق نشسته بود.
یک ماه از این ماجرا گذشت. یک شب مصطفی آمد و نشست کنار من و گفت: پدر شما به من اجازه می دهید به جبهه بروم.
از حرفش خنده ام گرفت، چون خیلی بچه تر از این حرفها بود. گفتم: تو از صدای آبگرمکن وحشت داری. می خوای بری جبهه! چطور می تونی در مقابل توپ و تانک دشمن ایستادگی کنی.
مصطفی جواب داد: من از مردن وحشت دارم. اگر اینجا بمیرم هدر رفته ام . ولی اگر در جبهه شهید شوم یا اتفاقی برایم بیافتد آرزوی من برآورده شده، در آن جا هیچ وقت نمرده ام.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.