زندگینامه روحانی شهید فیروز(حسین) رستمی
در دومین روز از خرداد ماه ۱۳۴۳ در ملالر از توابع شهرستان زنجان در یک خانواده مذهبی و متوسط دیده به جهان گشود، تحصیلات خود را تا دیپلم در زنجان گذراند. همزمان با تحصیلاتش در دبیرستان بود که مردم مبارز وایثارگر و فداکار علیه رژیم شاه تظاهرات میکردند او به طور فعال شرکت و وقت خود را تمام روز صرف جریانات انقلاب میکرد. با پیروزی انقلاب اسلامیکار اصلی و اساسی شهید شروع میشد و خود را وقف انقلاب نمود.
قبل از انقلاب که درس و مشق خود را به خاطر تظاهرات و فعالیتهای مذهبی و ضد رژیمیکنار گذاشته بود، دوباره به سر کلاس بازگشت و در مدرسه و در سنگر انجمنهای اسلامیبه فعالیت خود ادامه داد.
شهید مرغ سبکبالی بود که با این فعالیتها و خدمات، در خود احساس رضایت نمیکرد؛ تا اینکه بانگالرحیل جبهه و جنگ به صدا درآمد وایشان که دلباختهای عاشق بود، قدم به سوی جبهه عشاق گذاشت تا آنچه را داشت در مقدم دوست تقدیم نماید. بدین ترتیب چندین بار به جبهههای حق علیه باطل شتافت. او شیفته سالار عشق یعنی امام حسین- علیه السلام- بود؛ او منظومه بلند لحظههای دود و آتش بود.
ای سبزترین خاطره بهار!ای خاطره خیس باران! سراغت را از کدام ایینه بگیریم؟ ای تکبیرصمیمی انقلاب و ای بیشکلترین بعد حجم در قفس! ای داستان تازه ی زمین و ای آبروی داستان! سراغ تو را که از ایینه میگیریم قلب ایینه به درد میآید، تو را از کدام سوی شاخه پرواز چیدند که میوه زمین بار نداد؟
آری بعد از اخذ دیپلم سر به سودای یار داد و در کلاس درس صادق آل محمد-صلی الله علیه و آله وسلم- قرار گرفت و به عنوان طلبهای عاشق در حوزه علمیه زنجان مشغول به تحصیل گردید. بعد از یکسال تحصیل مرغ دلش هوای جبهه کرد؛ ازاین رو جهت اعزام به زادگاه خود بازگشت و دوستان خود را برای خداحافظی و دیدار آخر برای صرف شام دعوت کرد. گویی به او الهام شده بود که باید با دوستان وداع کند. بعد از صرف شام با تک تک دوستان برای آخرین بار خداحافظی کرد و فردای آن روز با خانواده خود نیز خدا حافظی کرد رفت.
این قامت بیدار دل که بود؟ این شهامت یگانه و این تمامیت عشق, چه کسی او را به نام صدا زد؟ که این چنین بی هراس با ابرهای شبانه سفر کرد و در کوچههای ستاره ره پیمود. چه کسی او را به سوی خود خواند و اینچنین قد برافراشت که اینگونه سرود بیداری را با خون خویش در در عملیات والفجر هشت در تاریخ چهارده اسفندماه ۱۳۶۴ در فاو سرود؟ او خون را ارمغان بخشید تا سرخ شود و چنین بود که پیکر شهیدش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و روح بلندش یه آسمان دوست پرواز کرد.
«یادش گرامی و راهش پر رهرو باد»
خاطره
«آرزوی شهادت»
یکی از همحجرهای هایش میگفت:
روزی در حجره حرف از شهادت به میان آمد. طلبه ها هر کدام به نحوی آرزوی شهادت میکردند. وقتی که نوبت به شهید رستمی رسید. گفت: دوست دارم قطعه قطعه شوم
تا هم به امام حسین و هم به ابوالفضل و هم به حمزه – علیهم السلام- شباهت داشته باشم.
»به نقل از یکی از طلاب»
«شام آخر»
در آخرین سفری که به زنجان آمد. شب آخر همه دوستان و آشنایان را دعوت کرد و با آنها تجدید دیدار نمود، تا این که آخر شب با یک یک مدعوین خداحافظی کرد. گویی میدانست آخرین دیدارش است.
«به نقل از دوستان شهید»
«خاطره ۱»
هر گاه که از مشغله های روزانه و فعالیتهای پر بارش فارغ می شد و به منزل می آمد اولین سلام پرمعنا و با محبتی که می داد به من بود. آنهم با خوشرویی و سیمای نورانی و سلامی که از دل برخیزد حتما بر دل می نشیند. در کارهای خانه حتی المقدور به من کمک می کرد و راضی نبود که کارهای شخصی اش را من انجام دهم. لباسهایش را خودش می شست تا در توان داشت در رفع مشکلات خانه تلاش می کرد تا من راحتتر باشم. هیچگاه صدایش بلندتر از من نمی شد و نشد وقتی را ببینم که برمن پرخاش کند. بچه هارا خیل دوست داشت . با آنها همبازی می شد. برای گردش آنها را بیرون می برد. و در اثنای گردش پند و اندرز را فراموش نمی کرد.
عملش امر به معروف بود و تایید گفتارش. سعی می کرد کسی را نیازارد. به اقوام تا آنجا که در توان داشت کمک می کرد. مثلا در بنائی خانه دائی اش. به مستمندان توجه خاصی داشت. اگر مشکل مالی داشتند سعی در برطرف کردن آنها داشت. مثلا در تابستان برای یکی از خانواده های فقیر یخچال تهیه کرده بود.
«خاطره ۲»
هیچ گاه لباس نوئی نمی پوشید. اگر هم نو بود اول آنرا می شست سپس می پوشید. علاقه ی زیادی به کارهای فرهنگی داشت. مثلا در مراسم شهادت دوستانش همکاری می کرد.
در مورد چیزی که از دست داده بود (مادی) ناراحت نمی شد. یکبار برادرش موتوری را که تازه خریده بود سوار می شود و پس از چند ساعت برمی گردد. ما دیدیم چراغ جلویی موتور شکسته و شیشه ی کیلومتر شمار آن خورد شده بود و کمی موتور آسیب دیده بود. این شهید عزیز حتی یکبار معترض این مسئله نشد و به قولی به روی خودش نیاورد که مبادا برادرش خجالت بکشد و شرمنده شود.
«خاطره ۳»
یادم هست خواهرش که به مدرسه می رفت و ابتدایی هم بود با دستانی سرخ شده و چشمانی اشکبار به خانه آمده بود و بعد از پرس و جو معلوم شد معلم وی را به خاطر نبردن دفتر کتک زده. او با شنیدن این مسئله به مدرسه مراجعه می کنند و این مسئله را به معلم گوشزد می کند که کودک را با کتک زدن نمی شود تربیت کرد. آن هم به خاطر مسئله ای کوچک.
«خاطره ۴»
یادم هست هنگامی که از ناحیه ی پا در سال ۶۳ مجروح شده بود و پایش در گچ بود. هیچگاه به خاطر دردش اوقات تلخی نمی کرد. کارهایش را خودش اگر می توانست انجام می داد. هنگامی که نام آقا امام زمان عج می آمد با وجود درد پایش ، تمام قد بلند میشد و سلامی خدمت آقا عرض می کرد.
«خاطره ۵»
یادم هست شب جمعه ای قرار بود عروسی برویم و می خواستند عروس را در خیابانها بگردانند. آماده شدیم و قرار شد که شهید عزیز ما را ببرد ولی هنگامی که مطلع شد قضیه گشتن در خیابانهاست و افتادن دنبال ماشین عروس خیلی ناراحت شد و گفت: من فقط شما را می برم و آنجا می گذارم ولی حوصله گشتن ندارم چون او شب جمعه ها دعای کمیلش ترک نمی شد و حتی المقدور در دعای کمیلی شرکت می کرد. شاید دلیل دیگری هم داشته باشد که بنده مطلع نیستم.
«خاطره ۶»
خواهرش در یکی از اعزام ها یا در آخرین اعزام یادم نیست. خیلی بی تابی می کرد و ناراحت بود. او دستی بر سر خواهر کوچکش کشید و او را دلداری داد و گفت: ناراحت نباش. ان شاءالله به زودی با پیروزی برمی گردیم.
«خاطره ۷»
چون در قم درس حوزه می خواند هنگام مراجعت از آنجا برای خواهرانش سوغاتی می آورد. جانماز و تسبیح و مخصوصا کتاب که هم خود علاقه داشت و هم دوست داشت خانواده با کتاب انس بگیرد.
«خاطره ۸»
یادم هست در مسجد که پای سخنرانی یک روحانی نشسته بود سخنی خلاف امام یا سخنی بر نفع شاه ملعون شنیده بود. در همان جا برخاسته و به روحانی اعتراض کرده بود.(مربوط به دوران انقلاب)
«خاطره ۹»
سعی می کرد به خانه های کسانی که از انقلاب و جنگ فاصله گرفته بودند و سرشان در لاک خودشان بود رفت و آمد نداشته باشد و در خوردن مال حلال بسیار حساس بود. دقت داشت در چگونگی به دست آمدن روزی که آیا حلال است یا حرام که مبادا لقمه ای به ناحق وارد خونش شود و او را از فیض الهی و راه حق دور کند.
«خاطره ۱۰»
نظم و انضباط فوق العاده ای داشت. لباسهایش همیشه تمیز و خوشبو بود و زیاد از عطر استفاده می کرد. موهایش همیشه کوتاه بود. اینکه بخواهد کاکلی بگذارد و غیره نه.
برای ضبط صوت از پارچه با دستان خودش با دقت زیاد قابی درست کرده بود. سعی می کرد کتابهایش را جلد کند تا کمتر آسیب ببیند.
با فامیل و دوستانش آداب معاشرت خوبی داشت وصله ارحامش زبانزد عام و خاص بود. طوری زندگی می کرد که گویا تا ابد در این دنیاست.(به قول حدیث) سعی می کرد از کمترین امکانات بیشترین استفاده را ببرد. شوخ طبع و راز دار بود.
روزی ما دیدیم که در خانه صدای خوش می آید. با کمی دقت متوجه شدیم که صدای صوت قرآن شهید عزیز است که گوشهایمان را می نوازد.
«خاطره ۱۱»
از زمان انقلاب هم بگویم. روزی بعد از تظاهرات که گاردها او و دوستش ار دنبال می کردند زخمی می شود و او را به خانه می آورد و به مداوا می پردازد.
ثبت دیدگاه