زندگینامه روحانی شهید غلامرضا فتحی
در عشق از هرکـه میپرسم جـوابم میکند از کـه میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چـون پروانه باید کردنت بر داغ عشق ای که صحبت بـا یـکی داری نه در مقدار خویش
زیبا جویی و زیبایی دوستی در نهاد هر انسانی به ودیعت نهاده شده است. در ضمیر و ذات هر انسانی
به اراده نقش بند وجود جاودانه ماندن مقدر گردیده است. حال اینکه زیبایی چیست؟ و جاودانگی در چیست دریایی از واژهها را طلب میکند تا معنا را تداعی سازد. آنان که در اوج بودن آهنگ رفتن کردند و در اوان خواستن فریاد برخاستن از هر خواستنی سر دادند، زیبا میدیدند و جاودانگی میساختند. آنان مرگ سرخ بر خاک سبز را زیبایی میدانستند و پرواز از «من» تا غرق در «او» شدن را جاودانگی میشمردند.
ابراهیم، مرد ساده و کشاورزی صاحبدل بود که از دل دستهای سبزش بهار ایمان جوانه زد و برگ برگ عاشقی در نفسهای کارش ورق خورد و در اولین روز از شهریور ماه ۱۳۴۹ غلامرضا نور امیدی شد که از برکت ذکر پدر و دعای بیریای مادر ظلمت را سبزینهای از هدایت ساخت. غلامرضا کودکیهایش را مثل هم سن و سالهایش در پیچ و خم ایام در جست و خیز کودکانه طی کرد. پای به مدرسه که نهاد معلم و کتاب و مشق و امتحان شد دنیای کوچک او. غلامرضا دوران کلاسیک را تا اول راهنمایی ادامه داد و پس از آن پای در وادی همیشه بهار حوزه علمیه، پایگاه حراست از مرزهای عقیدتی دین نهاد و خود را مسلح به ابزار علم در دفاع از حریم دین نمود. مدرسه ولی عصر زنجان با همه سادگی و بی آلایش بودنش مأوای او شد. شهید در دل حجره راز و نیاز، در طهارت و وضو و نماز، در خلوت ذکر و خدا از آستان عدم برید و سر از ورای کرسی افلاک در آورد. او دیگر تاب نفس در زیر آبگینه طارم نداشت.آنگاه که از میدانهای رزم جرس غیرت به گوشش رسید و او را بی قرار ساخت و شهید آهنگ میدان کرد. میدانی که در آن با مردانش سر و کار است و مردم هم با تیغ برهنه محک میخورند. پس او به مصاف شمشیرها رفت. او رفت تا لذت «ارجعی» را نوش جان سازد، او کشته نرگس شهلای حق بود و بهای چنین عشقی، خضاب در خون است. پس او جامه جان را به زلال طاهر مرجان رنگین ساخت تا شاهدی آورده باشد بی ادعا .
چهارم اسفند ۱۳۶۵ شهید نوجوان ما عجولتر از آن بود که همراه طبیعت به استقبال بهار برود، پس آستین افشان راه آسمان را در پیش گرفت و شادمان از یافتن کلید آسمان، تا بینهایت دوست پر کشید و رفت. او که در دل همیشه زمزمه « خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم» داشت، به مراد دل رسیده بود.و پیکرش در منطقه شلمچه عملیات کربلای پنج مفقود گردید. و پس از ده سال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۷۵ به آغوش خانواده بازگشت و پس از تشییع در روستای گلابر یه خاک سپرده شد.
« یادش گرامیو راهش پر رهرو باد »
وصیتنامه
بسم اله الرحمن الرحیم
و لاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون – قرآن کریم
مپندارید کسانى که کشته مىشوند در راه خدا مردگانند ، بلکه ایشان زنده هستند و از نزد پروردگارشان روزى مىخورند یعنى از نعمتهاى الهى بهره مند هستند.
خدایا بر من بیچاره رحم کن هر چند که سن چندان زیاد ندارم ولى گناه بیش از حدّم که بىشمار و قابل شمارش نیست از عذاب دردناک آخرت، این بدن ضعیف مرا محفوظ گردان آمین.
بارالها، نظر لطف به سوى بنده عاصى و گنهکارت فرمودى که توانست در جهاد مقدس اسلام سهمى داشته باشد. این جانب وصیت نامه خود را به شرح زیر آغاز مىکنم.
بنده غلامرضا شهرت فتحى فرزند ابراهیم، داراى شماره شناسنامه ۱۲۶۵ صادره از قلابرسفلی محصل علوم دینیه شهرستان زنجان.
اینجانب بنا به حسب وظیفه شرعى و به دور از هر گونه اجبار به جبهه آمدهام تا بلکه بتوانم براى حفظ و حراست از آرمان مقدس انقلاب اسلامى خدمتى کرده باشم، و از ایزد منان مسئلت دارم در این سفر سفرى که غایت و نهایت آن لقاءالله است حقیر عاصى را موفق گرداندو به آروزى دیرینه که در دلم هست نایل گرداند و آن هم عشق جز به شهادت نیست چرا که در طول تاریخ اسلام تمام پیامبران و امامان معصوم تشنه آن بوده در این راه به دیدار دوست شتافتهاند. چون فلسفه زندگى انسانهاى مومن همین است. چون «انا لله و انا الیه راجعون» هدف نهایى ماست خدایا از تو عاجزانه مىخواهم در این راه به من روسیاه توفیق عنایت فرما که لحظهاى از هدفم سست و یا در انجام مسئولیتى که دارم قصور و کوتاهى نکنم چون طاقت عذاب تو را ندارم.
و امّا پیامی که به امّت شهیدپرور ایران دارم این است که جمهورى اسلامى ایران و بالاتر از آن امام امّت، خمینى عزیز (ارواحناله الفداه) که حاصل ثمره خون هزاران شهید و مجروح و معلول است که بدست ما رسیده را نگه دارى کنید و مطمئن باشید که جز سعادت شما در آن نیست.پیامی به خانواده های محترم شهدا دارم، همیشه صابر و استوار باشید در مقابل دشمنان. برادران و خواهران بدانید دین مبین اسلام واجب است و این را بدانید آنانی که در جبهه های اسلام شرکت می کنند هدفی جز اسلام و قرآن ندارند.
پیامى به همسالان خود دارم که امید آینده ی این انقلابند عرض می کنم برادران خوبم هوشیار و آگاه باشید. دشمنان اسلام در کمین اند و شماها که امید آینده ی رهبر هستید خط امام را خط مشی راهتان قرار دهید.
اما پیامى که به خدمت پدر عزیزم و مادر مهربانم دارم این است که پدرم، من مىدانم تو براى بزرگ کردن من خیلى زحمت کشیدهاى و امید داشتى در آخر عمر عصاى دست شما باشم من هم سخن قلب شما را تصدیق مىکنم و امّا پدر عزیزم آرزوى تو این بود که من پیش شما بودم و چه کنم که اسلام الان در حالى واقع است فقط از مومنین انتظار ایثار جان و مال و اولاد را دارد. پس پدرجان مرا ببخش و امیدوارم دعا کنى خدا این خدمت ناچیز را قبول کند که روز قیامت موجب شادى شما باشم. و امّا مادر بسیار مهربانم، امیدوارم تو در فراق من همچون حضرت زینب سلام الله علیها صبور و بردبار و با شهامت باشى
من مىدانم تو در جدائى من ناراحت مىشوى چون مادر هستى و در شبهاى تاریک مرا در سینه و در گرما و سرما نگه داشتى و مرا بزرگ نمودهاى، مادرم اگر خدا شهادت را به من نصیب کرد در شهادت من گریه نکن، چون دشمنان اسلام زیاد هستند و شاد مىشوند و هرگاه خواستى گریه کنى اطاقى را خلوت کن و به شهداى کربلا گریه کن. بخاطر اینکه آنها على اصغرها دادهاند.
خاطره
پل
دوستش تعریف می کرد که:
کم کم برای عملیات آماده می شدیم. به غلامرضا گفتم تو هم می آیی گفت: نه نمی آیم. من با او خداحافظی کردم. خود را به گردان علی اصغر رساندم. کمی دور نشده بودیم که با صدای غلامرضا به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن غلامرضا خوشحال شدم.
در گردان، غلامرضا فرمانده دسته بود. پلی بین ما و عراقی ها بود. قرار بر آن شد که از آن پل عبور کنیم. ابتدا یکسری از بچه ها رفتند نوبت به غلامرضا رسید. غلامرضا تا پایش به روی پل رسید با تیربار و گلوله مورد هجوم دشمن واقع شد و گلوله ای که به او خورد غلامرضا را زخمی کرد. ما مجبور به عقب نشینی شدیم اما بعد که به پل آمدیم. بعضی از بچه ها شهید شده بودند ولی اثری از غلامرضا نبود و من دیگر غلامرضا را ندیدم.
ثبت دیدگاه