حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
روحانی شهید حمید حبیبی
3

زندگینامه روحانی شهید حمید حبیبی حمید حبیبی در نوزدهمین روز از مرداد ماه ۱۳۴۳ در تهران دیده به جهان گشود. پدرش صادق کارمند بانک صادرات، مادرش زهرا حبیبی خانه دار بود. حمید اولین فرزند خانواده بود و ۲ برادر و ۱ خواهر داشت. او سالهای خاطره انگیز کودکی را در کنار خانواده سپری کرد و […]

پ
پ

زندگینامه روحانی شهید حمید حبیبی
حمید حبیبی در نوزدهمین روز از مرداد ماه ۱۳۴۳ در تهران دیده به جهان گشود. پدرش صادق کارمند بانک صادرات، مادرش زهرا حبیبی خانه دار بود.
حمید اولین فرزند خانواده بود و ۲ برادر و ۱ خواهر داشت. او سالهای خاطره انگیز کودکی را در کنار خانواده سپری کرد و با فرارسیدن زمان ورود به مدرسه شروع به تحصیل کرد. تحصیلات ابتدائی را در مدرسه ماهان پشت سرگذاشت و وارد مدرسه راهنمایی خوارزمی شد.
و برای ادامه تحصیل به دبیرستان جاوید رفت و پس از گذراندن دوره متوسطه موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. به دروس حوزوی علاقه مند بود و در کلاس درس آیت الله مجتهدی شرکت می کرد تا اینکه وارد حوزه ی علمیه شده و ادامه تحصیل داد. او عضو بسیج بود و فعالیتهای فرهنگی خود را در مسجد النبی انجام می داد.
حمید به ورزش نیز علاقه مند بود و در رشته ی دوچرخه سواری و کاراته فعالیت ورزشی داشت، سه سال از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت و حمید که نوزده ساله بود تصمیم گرفت ندای رهبر فرزانه اش را لبیک گفته و با حضور در جبهه های جنگ دین خود را به اسلام و انقلاب نو پای اسلامی ادا کند. بنابراین از طریق یگان اعزامی بسیج تهران در سال ۱۳۶۲ وارد مناطق عملیاتی شده و به عنوان امدادگر مشغول خدمت شد. و سرانجام پس از رشادت ها و دلاوریهای بسیار در میدان نبرد در دوازدهمین روز آبان ماه ۱۳۶۲ در پنجوین عراق شهد گوارای وصال را نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر پاک این شهید راه ایثار و فداکاری یازده سال مفقود بود و سرانجام در سال ۱۳۷۳ یه آغوش خانواده بازگشت و در مزار پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا عند ربهم یرزقون گردد.
شمع یادش تا ابد در سرای یادها پرتو افشان باد

وصیتنامه

بسمه تعالى
الحمدلله رب العالمین و الصلاه‌و سلام على خیر خلقه خاتم الانبیاء والمرسلین سیدنا و مولانا ابوالقاسم محمد صل الله علیه و آله الطاهرین.
و اما بعد ((الحمد انا اشهد انک لا اله الا الله و اشهد انک محمدا رسول الله و اشهد انک علیا ولى الله
اینجانب حمید حبیبى، فرزند صادق، شماره شناسنامه ۲۲۲۵۸، صادره از تهران، این وصیت نامه را با کمال دقت و صحت نگاشته ام.
اینجانب وصیت مى کنم، کلیه وسایلم به بیت المال مسلمین داده شود و چنانچه بتوانند کسانى که اینجانب را مى شناخته اند، حلال کرده و اگر حقى به گردن اینجانب دارند، بگذرند و به هر گونه که شده حلالیت را بگیرند و اینجانب کلیه دیون خود را بخشیده و حقوق خود را حلال مى کنم. و وصیت مى کنم که حتما در صورت فوت و یا در صورت رسیدن به فیض شهادت، خرج و مخارج اینجانب را جمع کرده و پنهانى خرج ازدواج یک برادر و یک خواهر مسلمان و جوان نمایند تا ثواب ابدى به اینجانب برسد و تا حد امکان وصایاى اینجانب را عمل نمایند.
والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته (امضا) حمید حبیبى تاریخ ۴/۵/۶۲
نام شاهد: محمد حسین موحد نژاد، شماره‌ُ شناسنامه:۴۷۱، متولد ۱۳۴۳ قم. موحدنژاد (امضا)

خاطره

حمید در ۱۹ مرداد ماه ۱۳۴۳ در یک خانواده مذهبی که پدربزرگش آخوند ملاعلی نام داشت دنیا آمد. پدر حمید می گوید: از همان بچگی دنبال معرفت دینی وعلوم دینی و اخلاقی بود. با این که کم سن و سال بود همه را شاد می کرد. می گفت: پدر جان! همیشه سعی کن خمس را پرداخت کنی و دل به این دنیا نبندی! تهران حوزه علمیه آیت الله مجتهدی که می رفت خیلی با ذوق و علاقه می رفت، می گفت: می خواهم قرآن را خوب درک کنم و بفهمم خدا از من چه خواسته است. کلاس تفسیر آقای الهام داور بین المللی قرآن کریم می رفت. زمانی مسئول جمع آوری و استخراج مطالب از کتابهای منافقین و استفاده علیه آنها در دفتر شهید بهشتی بود. اهل مادیات نبود. می گفتم : حمیدجان! از جیبم پول بردارف سوئیچ ماشین را بردار و برو. اهمیتی نمی داد.
اگر هم پولی برمی داشت، صرف خرید کتابهایی مثل تفسیر المیزان و این جور کتابها می کرد. زمان انقلاب فعالیت زیادی می کرد. خصوصا پایگاه مقداد تهران. یک بار دو نفر موتورسوار به قصد ترور کردن حمید در خانه مان آمده بودند. در پنجره آشپزخانه جنوبی بود و مشرف به بیرون. در را زده بودند و به همسرم گفته بودند: حمید خانه است. حمید که از پنجره آنها را زیر نظر داشته، به مادرش گفته بود: مادر به آنها بگو خانه نیستم، آنها دوست من نیستند. همسرم می گفت: آن دو نفر خیلی مشکوک بودند و گفتم: خانه نیامده! یکی از آنها گفت: به تو گفتم: عکس حمید را بیاور. گوش ندادی و رفت. بعدا حمید گفته بود: آنها قصد ترور مرا داشتند از طرف مسجدالنبی تهران برای تخلیه مجروحین به فرودگاه مهرآباد می رفت.
زمانی هم که عضو گشت ثارالله بود و برای کشف اعلامیه های منافقین که دیوارها می زدند می رفت. زمانیکه حوزه می رفت: یک روز گفت: پدرجان! برویم مراسم عمامه گذاری بچه هاست و با هم رفتیم. گفت: دعا کن روزی هم نوبت من شود. صبحانه کره، مربا می خوردیم، برمی داشت و می برد و خبردار نمی شدیم کجا می برد! یک بار از او پرسیدم کجا می بری؟ گقت: اینها را می برم دوستانم در حجره بخورند. آنها پول ندارند که کره، عسل و مربا بخرند و بخورند.
یک بار مرخصی آمده بود، گفتم دیگر نرو! کافیست. یک دانه برنج زمین افتاده بود. گفت: به اندازه این دانه برنج هر چی که حرف زدی مادیات بود. حرف از معنویات نزدی. گفتم: از نظر تو معنویات یعنی چه؟ گفت: معنویت یعنی جبهه، یعنی امداد و نجات مجروحین. وقتی می رویم زخمی را می بندیم همان معنویت است. در جبهه گناهان آدمی ریخته می شود. دعا کنید که پیروز شویم. می گفت: تا آنجایی که می توانی خمس مالت را بده. این دنیا می گذرد ولی به فکر آخرت باش. مهم آن دنیاست. به این فکر نکن که فرش داشته باشم، خانه و ماشین داشته باشم. فقط به این فکر کن که آن دنیا میخواهی چه کار کنی؟! مبادا حق الناس و خمس بر گردنت باشد.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.