حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۲۴ شهریور , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6324 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
رضا بنیانگزار زیارت عاشورا بود
2

شهید رضا مهدی رضایی  غواصان نامی اسـتان زنجان بود. او شـهید رضا مهدی رضایی ساکن محله حسینیه بود. رضا، مکبر حسینیه اعظم بود و عضو فعال و سخت کوش پایگاه۱۳حسینیه. با هنرمندی، تصاویری را بر دیوارهای پایگاه نقاشـی می کرد. زیر هر نقاشی شعر و مطلب می نوشت. مداح بود و در جمع نیروها نوحه […]

پ
پ

شهید رضا مهدی رضایی

 غواصان نامی اسـتان زنجان بود. او شـهید رضا مهدی رضایی ساکن محله حسینیه بود. رضا، مکبر حسینیه اعظم بود و عضو فعال و سخت کوش پایگاه۱۳حسینیه. با هنرمندی، تصاویری را بر دیوارهای پایگاه نقاشـی می کرد. زیر هر نقاشی شعر و مطلب می نوشت. مداح بود و در جمع نیروها نوحه و سرود و شعر می خواند.

وقتی که سمت فرماندهی (فرمانده دسته) را برعهده داشت خود را از نیروهایـش جدا نمی کرد. در چادر آنها زندگی می کرد و حتی بیشتر از نیروهایش، در امر آماده سازی چادر، غذا و نظافت تلاش می کرد و همیشه نیروهایش مثل پروانه ای به دور او می چرخیدند.

در امور فرماندهی، از شجاعت، آرامش و تدبیر بالایی برخوردار بود. به طوری که فرماندهان گردان، به عملکرد ایشان، اطمینان داشتند و گاها ماموریت های سخت و مشکل را به دسته ایشان محول می کردند. 

در اکثـر عملیات های گردان حضور داشـت. رضا در گردان نقش ویژه ای داشـت و در واقع، بمب روحیه برای نیروها بود و شـوخی می کـرد. در سـفرهای زیارتی که به صـورت گردانی می رفتیم، بدون تقیـد و صادقانـه تلاش میکرد. مقدمات اسـکان و پذیرایی را فراهم می کرد تا دیگران با خیال آسوده به زیارت خود برسند. در کنار شهید ابوالفضل خدامرادی و جواد غم پرور، آشپزی را انجام می دادند. 

ماموریتی در استان کرمانشاه داشتیم و در منطقه چهار زبر مستقر شـده بودیـم. مهـدی رضایـی، از همرزمـان خـود کـه در یـک چادر حضور داشـتند، خواسـته بود تا رسـاله امام خمینی(ره) را مطالعه و نظراتشان را مکتوب کنند.

در عملیـات والفجـر ۱۰ ماموریـت پیچیـده و سـختی بـه گـردان محول شـد و مقرر شـد تا از هر گروهان، بهترین فرمانده هان دسـته و جانشـین فرمانده گروهان ها، برای امر شناسـایی انتخاب شوند که  شـهید مهـدی رضایی جـزء آن بهترین ها بود. او خیلـی تلاش کرده بود تا معبری برای تصرف ارتفاع سـیندروی شناسـایی نماید که در روزهای نزدیک به عملیات، به روی مین رفته و به شهادت رسید.

پایگاه مسجد حسینیه اعظم

رضا اهل یکی از محله های مذهبی و قدیمی شهر بود که ساکنین آن از نظـر تمکن مالـی، در حـد نسـبتا ضعیفـی بودنـد. در جنـگ، گرایش طبقات ضعیف اقتصادی به جنگ و جبهه، فوق العاده بیشتر از طبقات مرفه بود. مساجد، در جذب و اعزام نیرو به جبهه، نقش موثری داشتند که مسجد حسینیه، یکی از مهمترین آنها بود.

فعالیت های پایگاه حسینیه اعظم در زمان جنگ، پایگاه ها ارتباط زیادی با هم داشـتند و به معنای واقعـی کلمـه، پایگاه بودنـد. در آنجا، کلاسهای قرآنـی، عقیدتی، اخلاقی، فلسفی و نظامی و… برگزار می شد.

چند تا از پایگاه ها، نیروهای کادر گردان ها را تأمین می کردند که پایگاه مسجد حسینیه، در شمار آن پایگاه ها بود.

بنیان گذاری زیارت عاشورا

 بعد از شـروع جنگ، پایگاه های بسـیج تشکیل شد. اولین پایگاه در شهر زنجان، پایگاه راه آهن بود که توسط شهید مرتضی عزتی و سـیدجواد باقرزاده، راه اندازی شـد. بعد از آن، پایگاههای«مسـجد یری»، «مسجد آیت الله دستغیب» و «مسجد حسینیه» فعال شدند.

رضـا یکـی از نیروهای فعال پایگاه ۱۳ حسـینیه بـود که از جمله فعالیت هایش، بنیانگذاری زیارت عاشورا بود که تا به امروز هم ادامه دارد. در این باره مرحوم اسماعیل ملهونی شعری سروده که عبارت است از:

»رضا مهدی رضایی نین روح شاد

زیارت عاشورانی ایتدی بنیاد

پنج شنبه لر عاشق لر ایلر فریاد

چوخالر گلوب بوردان حاجت آلوبدی

  شهید لردن بو یادگار قالوبدی

نقش رضا در دوام زیارت عاشورای حسینیه اعظم

پایگاه ۱۳ حسینیه اعظم، در سال ۵۸ یک برهه تشکیل شد و بعد از چند ماه فعالیت، تعطیل شد و دوباره توسط آقای جواد غم پرور راه اندازی و فعالیت هایش را از سر گرفت.

در اکثر پایگاه ها، روزهای سه شنبه، دعای توسل برگزار می شد. ما هم تصمیم گرفتیم در پایگاهمان مراسم دعائی برگزار کنیم. بعد از مشورت با دوستان، روز پنج شنبه را انتخاب کردیم و چون این روز مختص به اباعبدا… است، دعایمان زیارت عاشورا شد.

رضا در شـکل گیـری و دوام آن، نقش زیادی داشـت. روزهایی بود که هیچ کس در مراسـم حضور نداشـت. حـال به خاطر حضور در جبهـه و یـا مشـغله های کاری. رضـا خـودش بـه تنهایـی زیارت عاشـورا می خواند. حتی چند بار، در پایگاه بسته بود اما رضا پشت در نشسته و زیارت عاشورا را خوانده و اجازه نداده بود تا آن مراسم تعطیل شود

زیارت عاشورا

رفته بودم مهمانی و هنگام برگشتن، رضا را دیدم. پکر و ناراحت بود. علتش را که پرسیدم، گفت: «هیچکی به مراسم زیارت عاشورا نیومده بود.»

رضا به تنهائی، در پایگاه حضور پیدا کرده و زیارت عاشـورا را خوانده بود. بچه های پایگاه که متوجه کار رضا شـدند، جدی تر از قبل در مراسم حضور پیدا کردند. در واقع، شکوه زیارت عاشورای حسنیه اعظم در این روزها، مرهون زحمات آن روز رضا می باشد.

تقسیم پنیر

رضا شوخ بود و یعقوبعلی برعکس او، آدم جدی.  صبحانـه، نـان و پنیـر بـود. رضا نخـی برمی داشـت تا پنیر اکثـرا را عادلانـه بیـن بچه ها تقسـیم کند. یعقوبعلی حرصـش می گرفت و می گفت: »شـورش رو در آوردی. پنیر رو بذار وسـط سـفره تا همه با هم بخوریم.

ضا گوشـش بدهـکار نبـود. کار خودش را می کـرد و می گفت »بنده از زنجان اعزام شده ام و مسئولیتم در جبهه، تقسیم پنیره!«

روحانی گردان

گردانمان، روحانی نداشت. من و رضا را برای آوردن روحانی، به مقر تیپ فرستادند. وارد اتاق روحانی ها شدیم. دیدیم که دور تا دور اتاق، روحانی های مسن نشسته اند. رضا مثل کسی که دارد دنبال چیزی می گردد، چنـد بـار بـه این سـو و آن سـو نگاه انداخـت و پرسـید: » پس حالا مـا چیـکار کنیم؟« یکـی از روحانیون که نگران حال رضا شـده بود، پرسید: »چی رو چیکار کنید؟

رضـا گفـت: «ما رو فرسـتادن دنبال یه روحانی صفـر کیلومتر اما شما که همتون از کار افتاده اید!«

خواندن رضا

رضـا صـدای دلنشـینی داشت. بعضی وقت ها که دلش می گرفت ، بـه کوه می رفـت و آواز می خوانـد. صدایـش در کوه طنین می انداخت و در روستا می پیچید

حیدربابا، دنیا یالان دنیا دی

 سلیماندان نوحدان قالان دنیا دی

اوغول دوغان، در ده سالان دنیا دی

 هر کیمسیه هر نه وئروب آلیبدی

افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی ..

کاک کیکاوس و بعضی از کردها از صدای رضا خوششان می آمد اما عده ای سرسختانه مخالف خواندن رضا بودند. حتی یکیشان به سـراغ کاک کیـکاوس رفته و بـه او گفته بود: «این پدرسـوخته دیگه نباید بخونه! اون که میخونه زنها و دخترها پای کوه جمع میشن و بـه آوازش گـوش میـدن. کارشـون بـه جایی رسـیده کـه میگن ما عاشـق این آقا شـدیم و میخوایم برای یه بار هم که شـده اون رو از نزدیک ببینیم!«

بـا اعتـراض کردها، رضا دیگر به کوه نرفت. این موضوع برایش سخت بود. قضیه را به شوخی گرفت و گفت: «پس ما ممنوع المنبر شدیم!«

وداع با رضا

پیکر حسـینعلی کاملا متلاشـی شـده بود. تکه های بدنش، روی برف هـا پراکنـده بود. خونش روی برفها، دلمـه زده بود؛ اما خون رضا هنوز جاری بود و بخار از آن بلند می شد.

جنازه حسـینعلی فقط گوشـه ای از کیسـه خواب را پر کرد. رضا را هـم روی قاطر انداخته و به سـمت بوئیـن راه افتادیم. قاطر وقتی حرکـت می کـرد، پیکر رضا تـکان می خورد. نگاهـم به صورتش که می افتاد، یاد نوحه ای که خیلی دوست داشت، می افتادم

»رقیه نازلی صورتین قویمه دیواره … .« به مالروی باریکی رسـیدیم. قاطر جلو افتاد. همینطور که پشت سـر قاطر راه می رفتم، نگاهم به خونی بود که از سرانگشـتان رضا، قطره قطره روی زمین می ریخت. با خود می گفتم آیا در آینده کسی خواهد فهمید که خون پاک ترین انسان ها برای شرافت و عزت این ملت، قطره قطره در این کوه ها ریخته شده است؟

با اینکه فضای کوه در سـکوت محض فرو رفته بود اما من طنین صدای رضا را می شنیدم:

حیدربابا، دنیا یالان دنیا دی

سلیماندان نوحدان قالان دنیا دی

اوغول دوغان، در ده ساالن دنیا دی

هر کیمسیه هر نه وئرب آلیبدی

افلاطوننان بیرقوری آد قالیبدی .

نرسیده به بوئین، رضا را هم داخل کیسه خواب گذاشتیم. بچه ها و کردها هم در جریان انفجار مین قرار گرفته بودند و همه منتظرمان بودنـد. البتـه آنها فکـر می کردند تنها یـک نفر را از دسـت داده ایم چون کیسـه ای که پیکر حسـینعلی را در آن گذاشـته بودیم مثل یک بقچه به نظر می رسـید. اصلا مشـخص نبود که داخل آن، جنازه ای باشـد. بچه هـا آن را نشـان کردهـا ندادنـد و قاطر را از مسـیر پشـتی روستا به سمت اتاقمان بردند.

کاک کیکاوس جلو آمد و زیپ کیسـه خواب را باز کرد. با دیدن رضا، به گریه افتاد. رضا را خیلی دوست داشت. بچه ها هم رضا را دوره کرده و هر کدامشان با گریه چیزی گفتند:

»رضا! ما که هنوز دستت حنای دامادی نذاشتیم … .

»جواب مادرتو چی بدیم؟« –

بلندشو رضا! مگه نمی خواستی بری دیدن پدرت؟

 بلند شو که  پدرت چشم انتظارته.«

»رضـا! مـا روضه خونـدن بلد نیسـتیم. خودت بلند شـو برامون روضه بخون…

حرف هـای بچه هـا داغ دلمـان را بیشـتر کرد. کردهـا حتی در آن شرایط هم مراعاتمان نمی کردند و نمک روی زخم مان می پاشیدند:

ما که بهتون گفته بودیم سمت مین ها نرید.

-»خوب شد؟ خیالتون راحت شد؟ همین رو میخواستید؟

»دیدید بالاخره مین ها کار دستتون داد؟«

یک نفرشـان با عصبانیت پرسـید: کارتون ارزش از دسـت دادن دوستتون رو داشت؟«

یکی از بچه ها به او جواب داد: »آره عزیز. ارزشـش رو داشـت. اصلا ارزش ایـن رو داره که همه مـون جونمون رو فدا بکنیم. حاال دیگه برید و راحتمون بذارید.«

عزاداری برای رضا و حسینعلی

 جنازه را به ایران فرسـتادیم. شـب برایشـان مراسم گرفتیم. قرآن و دعای توسـل خواندیم و یکی از بچه ها روضه خواند. البته بدون روضـه هم حال گریه داشـتیم و با صدای بلند گریـه می کردیم. چند نفری از اتاق بیرون زدند و به کوه پناه بردند. آن شب، صدای گریه بچه ها از کوه به گوش می رسید. شب سختی بود. سخت ترین و تلخ ترین شب شناسایی مان، همان شب بود.

منبع:کتاب آخرین ماموریت رضا به قلم خانم سیده مریم حسینی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.