چند روزی به پایان مرخصی اش مانده بود. ساکش را آورد و وسایلش را جمع کرد. احساس می کردم می خواهد چیزی به من بگوید. چند باری نگاه هایمان به هم گره خورد. از آن نگاه ها که کلی حرف نگفته با خود دارد. من منتظر بودم تا حمیدرضا خودش سر حرف را باز کند. بالاخره صدایم زد. مرا به اتاق برد و گفت که می خواهد چیزی بگوید. قول خواست که در این مورد با کسی حرفی نزنم. من هم که بی قرار شده بودم ببینم حمیدرضا چه رازی می خواهد بگوید، قول دادم که با کسی حرفی نزنم.
-ثریا! یه حسی به من میگه این بار دیگه برگشتی نیست. این دفعه دیگه برای همیشه میرم. فکر کنم این بار که میرم منطقه شهید بشم. اما آبجی قول بده به کسی چیزی از حرف هایم نگی.
دلم گرفته بود. هر چقدر بیشتر به روز رفتنش نزدیک می شدیم این دل تنگی بیشتر و بیشتر می شد. نمی دانم آن چند روز را تا رفتن حمیدرضا چگونه گذراندم. هر چقدر که می دیدمش باز هم سیر نمی شدم. کنارم بود اما دل تنگش بودم. می دیدمش و اشک می ریختم. حرف هایش مرا تحت تاثیر قرار داده بود. یک روز مانده بود به رفتنش. مرا پیش خود نشاند و توصیه هایی به من کرد. مخصوصا در مورد پدر و مادرم زیاد سفارش کرد و از من خواست در نبودش مراقبشان باشم. همان طور که حرف هایش را گوش می دادم اشک هایم روی گونه ها سر می خوردند و صورتم خیس می شد.
روز رفتن رسید. حمیدرضا وسایل را برداشت. از زیر قرآن رد شد و پا به کوچه گذاشت. تا سر خیابان با او رفتم. احساس خفگی می کردم. ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
از هر چند قدم برمی گشت و دستی تکان می داد. رفت و رفت و هر لحظه دورتر شد. تا اینکه دیگر ندیدمش.
مدتی بعد از سپاه تماس گرفتند و هبر شهادت حمیدرضا را دادند. خبری که منتظر شنیدنش بودم و از قبل حمیدرضا خودش مرا از آن مطلع کرده بود. دلم فقط به این خوش بود که حمیدرضا به آرزویش رسیده.
منبع:کتاب حنای جنگ، به قلم خانم مهسا سیفی
راوی: ثریا فرائی، خواهر شهید
ثبت دیدگاه